هدایت شده از حسین ابراهیمی
کلاسها رایگان بوده و سر ساعت باید در اتاق حاضر باشید.
تکیهبان
رنگ و روشان رفته است. کنارشان علف سبز شده و آب باران رویشان مانده. ولی نگاهش برنمیگردد به بالا. میجوید و میجوید و میکاود... کجاست مادرم؟ شصت و سه سال گذشته. اما غمگین نیست. میکاود تا آن عشق قدیمی در دلش زنده شود. بیابد و برهد. عشق مادری.. عشق مادری. گم شده بین قبرها... بین تختهسنگهای ساییدهشده.. درختها برآمدهاند و سبزهها از خاک نورستهاند و همین یافتن قبر را سخت میکرد... گیج شده. حواس چندانی ندارد. شاید بهعبث میجوید. سرش پایین است که چیزی تیز میخورد توی سرش. از لای چروکهای کنار پیشانی خون جاری میشود و با موهای سفیدش درهم میآمیزد... مادر کجاست؟ صدایی میشنود.
- دنبال کی میگردی؟ اسمش را بگو... من تکیهبان اینجام
خیره میماند. پیرمرد تا زانوهاش است. اسم و فامیل مادر را میگوید. پیرمرد خمیدهخمیده، نرمنرم بیاینکه چشم بچرخاند میرسد سر قبر مادر...
- بیا این سه تومن مال شما...
- پنج تومن بده... سه تومن کمه...
- نه حالا... ایشالا دفعه بعد... اگر دیدمت...
دستهاش میلرزند تا بخواهند سه تومن را بگذارند توی جیبش آن هم با هزار زحمت و مچاله کردن. میرود همین طور خمیده خمیده از میان قبرها.
🌿🌿🌿
یادداشتهای روزانه
خیلی وقت بود که این قدر احساس نزدیکی با مردم نکرده بودم. یادم رفته بود شلوغیهای اتوبوس و سختی منتظر ماندن. اتوبوسی که قرار است هر بیست دقیقه یکبار بیاید یکهو ویرش میگیرد چهل دقیقه بعد بیاید. اول که ایستادم توی ایستگاه با خودم گفتم چه خوب شد با این آلودگی نرفتم سر کار ولی بعد که اتوبوس دیر آمد و هی مجبور بودم از هر اتوبوسی بپرسم فلان جا میروی یا نمیروی، حرصم گرفته بود و وقتی هم که جنابشان تشریف آوردند تا رفتم بالا دیدم جمعیت است. یعنی نه مثل متروِ تهران ولی بدی نبود. کنار هم بودند و اصلاً نمیشد فاصله را رعایت کرد. یادم رفته بود معطل شدنها و تأخیرها... گفتم اگر با دوچرخه میرفتم بهتر بود و تصمیم گرفتم که با دوچرخه یا با پراید بزنم به دل جاده. من که یک آدمِ جزء هستم و سعی میکنم مثل خود مردم باشم، وقتی از آنها کمی فاصله میگیرم حالشان و سختیهاشان یادم میرود حالا چه برسد به مسئولان!
هوا سرد بود و حسابی خودم را پوشانده بودم و نوای ناشیانۀ ای الهۀ ناز که از رادیوی راننده پخش میشد، گوش میکردم. چه فرازی، چه فرودی! چه تحریر غلطی. نگاهی انداختم به مردم، اغلب سرشان توی گوشی بود و یا کز کرده بودند یک جا و داشتند بیرون را نگاه میکردند. جلویم دو جوان نشسته بودند روی سکوی پشتِ صندلیها و دربارۀ سربازی و دانشگاه و کار و ازدواج حرف میزدند. نگاه کردم بهشان. ماسک داشتند و درست نمیشد حالت چهرهشان را تشخیص داد ولی با خودم حدس میزنم شاید یک حالت نامعلوم، یک حالت غریب داشتند اما چاره چیست؟ نمیشود نشست و نگاه کرد و چشم دوخت... آخرین ایستگاه پیاده شدم و خیلیها از راننده تشکر کردند و تک به تک پیاده شدند... و بعد نوشتم:
وقتی هوا آلوده است نمیتوان سوار چرخ شد.
وقتی ترافیک است ماشین چندان لطفی ندارد.
وقتی کرونا هست و اتوبوس شلوغ است نمیشود سوار اتوبوس شد.
وقتی باید سر کار رفت، باید سر کار رفت.
🌿🌿🌿
حرکت در مه
آقای ابراهیم اکبری دیزگاه نظرات جالبی دربارهٔ نوشتن و رمان دارند و این نظراتشان با دیدگاههای فلسفی ملاصدرایی و ابنعربیای درهم آمیخته است.
موضوع جلسه:
رمان به مثابه پژوهش و گزارش نحوهٔ بودن انسان در هستی
پنجشنبه ساعت ۱۵
https://www.skyroom.online/ch/tehranpl.Ir/varamin
حرکت در مه
آقای ابراهیم اکبری دیزگاه نظرات جالبی دربارهٔ نوشتن و رمان دارند و این نظراتشان با دیدگاههای فلسفی
دوستانی که علاقه دارند به مباحث ماهوی رمان حتماً بیایند. ماهیت رمان را ایشان مدنظر خواهند داشت احتمالاً.
حرکت در مه
#گزارش_روزانه #تمرین #نیم_ساعت_نوشتن تشنگی قسمت دوم رکاب زد و زد. خودش نمیدانست کجا میخواهد
حسین ابراهیمی, [۲۵.۱۱.۲۰ ۲۰:۴۳]
#گزارش_روزانه
#نیم_ساعت_نوشتن
#تشنگی
تشنگی
قسمت سوم
صبح پا شد که برود اداره. چرخش گوشۀ حیاط افتاده بود. باید کت و شلوار میپوشید و خودش را مرتب میکرد و میگذاشت اداره، انگار بیحوصله بود. چرخ انگار باهاش حرف میزد: «دِ لامصب کجا میخوای بری؟، من را ببر همان جای دیروزی». ولی بیتوجه به چرخ راهِ خودش را گرفت. کیف و مدارکش را برداشته بود و منتظرِ استقبال گرمِ رئیس اداره بود. همان طور که فکر میکرد، نشد. رئیس اداره فقط به یک چشمغره بسنده کرد و زیر لب گفت: «کجا بودی دیروز؟» راستی دیروز کجا بود؟ چرا این طور زندگی خودش را به هم زده بود؟ مگر از زندگی سیر شده بود؟
رفت سراغ فرم اکسلش که جای دیروز خالی بود و او کسی را جای خودش نگذاشته بود... . نزدیکهای ظهر وقتی هنوز وقتِ ناهار نرسیده بود، رئیس آمد بالای سرش. کمی ایستاد. به صفحۀ مانیتور نگاهی کرد و گفت: «دِ لامصب تو هنوز اینجایی؟ باید کارهات را تا آخر شب تمام کنی... »
- تا آخر شب؟
- تا وقتی که تمام شود... عوض دیروز...
- پووف...
رئیس ناراحت شد.
- چرا این قدر اخ و تف... میری جاهای دیگر خوشگذرانی نکونالهات را برای من میآوری... پاشو ببینم...
- عجب گرفتاری شدیمها...
ادامه دارد.
#ابراهیمی
#990905