eitaa logo
حرکت در مه
185 دنبال‌کننده
455 عکس
78 ویدیو
59 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
کفر وای دیوانه! چرا این کار را کردی... اصلاً تقصیر خودم بود. تقصیر این‎‌همه خودخواهی... این‎‌همه حواس‎‌پرتی. بابا یک لحظه. یک گاز می‎‌دادی جلو... این‎‌که کاری نداشت... تو با این‎‌همه اهن و تلپت نتوانستی پات را بگذاری یک کم روی گاز...هی او هم بوق زد و بوق... و باز هم بوق و بوق و بوق و بوق... آخر باهاش باید چی کار می‎‌کردم... باهاش چه کاری می‎‌توانستم بکنم...؟ خسته شده بودم... یک لحظه فقط می‎‌خواستم گوشیم را چک کنم. او هم که انگار نه انگار که من کار دارم... درست است که راه بسته بود... بابا لازم بود همان جا جوابش را بدهم... او هم همین طور ایستاد و بهم نگاه کرد. من هم نگاهش کردم... اصلاً فکرم به هیچ جا قد نمی‎‌داد که دنیا این‎‌قدر کوچک باشد... که او را دوباره ببینم... هیِ... هیِ ... واقعاً زشت شد...عجب... عجب غلطی کردم... کاش حداقل از پیام‎‌بر براش چیزی نمی‎‌گفتم... از اسلام براش چیزی نمی‎‌گفتم... همین که دیدمش یک‎‌هو نفسِ حق رحمت‎‌للعالمین زد زیر دلم و من هم شروع کردم به نطق. با لهجۀ فصیح انگلیسی... از خودشان هم به‎‌تر the را ذِ می‌گفتم... ... هی... هی... بابا یک کم ملایم‎‌تر.... حالا امشب باید این‎‌طوری سنگ روی یخ بشوم... با خودم گفتم که راه بهش بدهم برودها... دِ لامصب از همان اول روی مخ بود... بدجور روی مخ بود... هی پشتِ سر من بوق و هی بوق و بوق و بوق... البته خداییش اولش یک چند بار بوق آرام زد اما بعدش شروع کرد به بوق بوق کردن... بابا مگه سر داری می‎‌بری؟ خب حالا سر که می‎‌بری... مگر خراب می‎‌شود... می‎‌گذاشتی شاید من یک کار واجب داشتم... اما خب کارِ من هم مهم بود اما نه این قدر که جلو راهش را بگیرم... آن هم جلو راهِ کی... وای... هی... هی خدا... عجب غلطی کردم... دلم می‎‌خواست یک‎‌بار دیگر ببینمش و ازش عذرخواهی کنم و بهش بگویم عزیزم درست است که اسمم مسلمانه اما خودم نیستم... درست است که آن روز هی برات از محمد گفتم... اما راستش خودم... آخر پدربیامرز.. مسیح گفته این قدر پشتِ یک نفر بوق بزن و بوق بزن تا کفرش دربیاد و راه بهت نده! آخه مسیح گفته که نفر جلوی‎‌ایت را این قدر اذیت کن که از عمد یک دقیقه بایستد و راه را ببندد و همین که خواست پیاده بشود... بلند شدم و قفل فرمان را برداشتم... اما ... هی.... د لامصب جلو خودت را می‎‌گرفتی... به خدا اصلاً یک میلیونیم هم فکر نمی‎‌کردم طرف همان آدم باشد... نگاه... فقط نگاهش کردم... بعد خرد شدم... آخه توی لامصب کجا بودی توی این همه شهر... تو که تازه دو ماه و نیم است آمدی ایران... برو بشین فارسی یاد بگیر... می‎‌خوای یک عمر این‎‌جا زندگی کنی نه این‎‌که راه بیفتی دنبال من... یا محمد ببخشم...
حسین ابراهیمی: خانۀ خمار مریدان حیران و سرگردان دور هم جمع شده بودند و با یکدیگر سخن می‌گفتند. - حالا چه کنیم؟ - اصلاً متوجه نشدیم. - دی‌شب اتفاق افتاد... - کاش اصلاً خبرش را نمی‌شنیدم... - یعنی واقعاً شیخ بند و بساطش را از مسجد جمع کرد و رفته خانۀ خمار... - بله... - پس ما چه‌طور رو سوی قبله آریم؟ باورت می‌شود... - به‌کلی از مسجد آمد بیرون... - آن هم بعداز کلی اعتکاف و عبادت... - چاره‌ای نداریم جز حرکت به‌سوی خم‌خانه... مریدان گفت‌وگوکنان حرکت می‌کردند. باد آرامی می‌وزید و دل را جلا می‌داد. - وای ای اصحاب آن دور را ببینید... کسی افتاده بود بر روی زمین. - یک انسان است... بی‌جان بود در راهِ رسیدن به خم‌خانه جان از کف داده بود. مریدان با دل‌هایی لرزان راه را ادامه می‌دادند. هرچه پیش‌تر می‌رفتند اجساد بیش‌تری می‌دیدند. میان‌سالی سر از تنش جدا شده بود. کسی دست نداشت و کسی هم پا. راهِ می‌خانه پر از خون بود. خم‌خانه از دور نمایان شد. - صدای پیر می‌آید... - گوش بدهید... همهمه نکنید... - آیا آهِ آتش‌ناک و سوز سینۀ ما در دل سنگینت درنمی‌گیرد؟ بعد لحن پیر عوض شد: - ای ساقی عزیز! با نور باده جام ما را روشن کن، به بقیه بگو که کار جهان شد به کام ما... این شراب ارغوانی را می‌بینی ما در این شراب عکس رخ یار دیده‌ایم! مریدان انگشت به دهان بودند. یک نفرشان سر در جیب تفکر فرو برده بود و بلند می‌گفت: - پایان راه از آنِ ماست، پایان کار در خراباتِ طریقت...
علی‌رضا لازم نیست بعضی آدم‎ها را سال‎ها و هفته‎ها ببینی تا عوضت کنند. بعضی‎شان نیاز به پنج دقیقه بیش‎تر ندارند. همین‎که چشم توی چشمت می‎شوند و خلق‎شان را می‎بینی یا خلقت‎شان را جانت را تازه می‎کنند یا می‎روی توی جلدِ آن‎ها و از چشم آنان دنیا را می‎بینی، بعدش انگار دوران‎های متمادی باهاشان زندگی کرده‎ای... لازم نیست بعضی‎ها را هفته‎ها ببینی اما چه برسد که هفته‎ها و سال‎ها و چه برسد سالیانِ سال‎ها... قدش بلند و ترکه‎ای و مشهدی و موهاش فر بود. لحنش آرام و متین و اهل شوخی. این‎ها را خیلی‎های دیگر هم داشتند اما چرا او تو دل برو شده بود؟ وقتی می‎خواست از دانش‎گاه برود ما مریدانش (که ابداً مریدپرور نبود) غم‎گین و شکسته‎دل منتظر بودیم تا این لحظه‎های جان‎فرسا هم بگذرد اما نمی‎گذشت. خیلی سخت بود و دشوار. وقتی می‎خواست از دانش‎گاه برود مشکلِ عمدۀ ما کارتن کارتن کتاب‎های خواب‎گاهش بود. تصور می‎کنید کسی 5 سال یا 6 سال توی خواب‎گاه زندگی کند، آن هم توی زاهدان و حاصل آن شش هفت کارتن بزرگِ کتاب باشد؟ آن وقت ما مانده بودیم چه‎طور این چیزها را ببریم تا ترمینال. از ترمینال مشهد تا خانه با خودش... من با او زندگی کردم. حتی توی مشهد هم دست از سرش برنمی‎داشتم. هروقت برای زیارت مشرف می‎شدم سرکی هم می‎زدم خانه‎شان. علی‎رضا خسیس نبود و آن‎جا هم یک اتاقِ پراز کتاب داشت. یکی از همان مشهدها بهم گفت دیگر من از کتاب خواندن خسته شدم. بعدش رسیدیم به جمعه بازارِ کتاب مشهد و همان موقع که داشت می‎گفت من خسته شدم، هفت هشت ده تا کتاب خرید. دو تاش را هم به من هدیه داد. توی مشهد به‎خوبی ازم پذیرایی می‎کرد و ما را به دیدار علمای مشهد می‎برد. آیت‎الله سیدان را به برکت ایشان شناختم و از نزدیک دیدم... اهلِ فن بود و عاشقِ مطالعۀ مغالطات. توی نهاد مقام معظم ره‎بری نشریه‎ای تولید کرده بود دربارۀ علامه طباطبایی. علامه را بسیار دوست می‎داشت اما نقدهایی هم بر او وارد می‎کرد. گاهی که شخصیتی علمی می‎آمد دانش‎گاه تا کچلش نمی‎کرد دست از سرش برنمی‎داشت. آن‎قدر سؤال می‎پرسید که نگو و نپرس. گاه شب‎ها تا نیمه‎های شب می‎رفت اتاقش و با هم بحث می‎کردند. روش عقلانی را بر هرچیزی برمی‎گزید اما با این حال به حال من غبطه می‎خورد. می‎گفت تو بی هیچ چارچوب فکری رفته‎ای سراغِ قرآن اما من با دنیایی از کتاب قرآن را آموختم... هربار که زنگ می‎زد یا احوال‎پرسی می‎کردیم از قرآن خبر می‎گرفت. می‎گفت نکته‎ای قرآنی، چیزی توی ذهنت هست به من بگو... و من آیه‎ای از قرآن را که شاید برایم مهم بوده بود می‎گفتم و او خوش‎حال می‎پذیرفت و تشکر می‎کرد... من با او دوست شده بودم. شاید هم او با من دوست شده بود؟ جمعه شب‎ها که شام نداشتیم می‎رفتم اتاق‎شان. جمعه شب‎ها مقداری سیب‎زمینی و پیازی و تخم‎مرغ برای درست کردن شام می‎خرید و خودش را می‎گذاشت توی خواب‎گاه. هم‎اتاقی‎هایش از هر طیفی بودند و همه او را دوست داشتند و در رفتنش ناراحت بودند... روضۀ صحیح و معقول را خیلی دوست داشت و وقتی می‎دید حالی به‎مان دست داده از تهِ دل حسرت می‎خورد و التماس دعای خیر داشت، اگر مصیبتی به مردم می‎رسید غم‎گین و افسرده می‎شد و با شادی مردم خوش‎حال می‎شد. ناراحتی‎اش بعداز زلزلۀ بم هنوز یادم نرفته. لازم نیست بعضی‎ها را هفته‎ها ببینی اما چه برسد که هفته‎ها و سال‎ها و چه برسد سالیانِ سال‎ها... 🌿🌿🌿
تشنگی قسمت دوم رکاب زد و زد. خودش نمی‌دانست کجا می‌خواهد برود. گوشیِ تلفنش زنگ خورد. دلش می‌خواست برگردد سرِ کار اما نمی‌توانست... گیج بود و تشنه. خوبیش این بود که زن و بچه نداشت. تویِ این شهر درندشت خودش بود و خودش که برای خودش زندگی می‌کرد. دوباره رفت نزدیک خانۀ آن مردِ صبح‌گاهی. دربِ خانه‌اش قفل بود و سوت و کور. عابران پیاده سرشان را انداخته بودند زیر و داشتند و آرام آرام راهِ خودشان را می‌رفتند... آن‌جا توقف کردن فایده‌ای نداشت. زیرِ سایۀ درختان راستِ جدول‌ها را گرفت و آرام آرام رکاب می‌زد. نگاهش افتاده بود به باغچۀ کنار جدول‌ها. هنوز شهرداری آبِ آن را باز نکرده بود. چشمش می‌کاوید آب را. چیزی نبود. چیز درخوری نبود. جایی شهرداری داشت باغ‌چه‌ها را آب می‌داد. تشنه‌اش بود. چرخ را نگاه داشت. هوا گرم شده بود. این قدر زود؟ خم شد و صورتش را گرفت زیر آب. با تمام وجود آب را نوشید و فرستاد بالا... نشست روی جدول. چه قدر راه آمده بود؟ نمی‌دانست. اما آب... گوشی موبایلش چند بار زنگ خورده بود اما چون گذاشته بود روی سایلنت نفهمیده بود. خسته شده بود... آن چشمه کجا بود؟ خوابش می‌آمد. همان جا کنارِ شمشادها دراز کشید.... - آقا... آقا... - چرا این‌جا خوابیدید؟ جایی ندارید؟ پرید از خواب. یک سگ سفید آمده بود کنارش. پوزه‌اش را می‌کشید بهش. - من کجام..... من تشنه‌ام... سگ داشت بر و بر نگاهش می‌کرد. با سرش به آن طرف اشاره کرد. فهمید دارد بهش می‌گوید که آن‌جا آب هست. - نه آقا... همین آب را خوردم اما نمی‌دانم چرا هنوز تشنه‌ام... سگ یک‌هو پارس کرد و گذاشت رفت. صدای کسی او را به خودش آورد: - شما بیمارید؟ - نه آقا تا دیروز سالم بودم اما امروز نمی‌دانم چرا این قدر حس می‌کنم تشنه‌ام... بعد کمی دوروبرش را نگاه کرد. - من کجام؟... - این‌جا آخرین فلکۀ شهره... کجا می‌خواهی بروی... - من؟... من... خب راستش... یکی از همین شهرک‌های اطرافِ شهر... کارم آن‌جاست... دروغ گفته بود. با خودش فکر کرد: «خوب است برگردم سرِ کارم؟ بروم و آدم بشوم؟» برگشت. دوباره راهی را که رفته بود، بازگشت. بازگشت به خانه. نفس بلندی کشید و خدا را شکر کرد که کسی را ندارد که منتظرش باشد وگرنه به همین راحتی نمی‌توانست از او دل بکند. گوشی تلفن 16 بار زنگ خورده بود. تا وارد شد دوباره زنگ خورد: - الو، رضایی؟ کجایی پس تو... تا حالا سی بار بهت زنگ زدم؟ اصلاً معلوم است کجایی؟ رئیس از دستت خیلی عصبانیه... من بهش می‌گم مریض شدی... یک مشکل بدجور برات پیش آمده... از امروز که گذشت... فردا صبحِ زود خودت را بگذار اداره.. - ممنونم باشد.. باید فکرِ آن چشمه را از سرش بیرون می‌کرد. چشمه‌ای که باعث شده بود این طور آواره‌اش کند. کاش آن روز از راهِ دیگری رفته بود و اصلاً نمی‌پیچید توی آن کوچۀ متروک که آن مردک را ببیند. ولی عجب چشمه‌ای بود. چه آبی داشت. دوباره تلفن زنگ خورد: - الو رضایی رئیس باهات کار دارد.. گوشی... - سلام... - سلام آقای رئیس... - معلوم هست تو کجایی؟ دو روز از حقوقت کم می‌شود. یکی از مرخصی‌هات هم رفت به باد فنا... هرچه خواست دروغ بگوید که مریض شده و نتوانسته خودش را به اداره برساند، نشد. - آقای رئیس تشنه‌ام... - عه! می‌گه من تشنه‌ام... خب تشنه باشی... برو آب بخور جان دلم... من تشنه‌ام که نشد حرف! فردا صبح اول وقت زودتر از بقیۀ می‌آیی اداره تا کارها را انجام دهی و هم‌چنین کارهای نکرده‌ات را...