#تمرین
#نیم_ساعت_نوشتن
کفر
وای دیوانه! چرا این کار را کردی... اصلاً تقصیر خودم بود. تقصیر اینهمه خودخواهی... اینهمه حواسپرتی. بابا یک لحظه. یک گاز میدادی جلو... اینکه کاری نداشت... تو با اینهمه اهن و تلپت نتوانستی پات را بگذاری یک کم روی گاز...هی او هم بوق زد و بوق... و باز هم بوق و بوق و بوق و بوق... آخر باهاش باید چی کار میکردم... باهاش چه کاری میتوانستم بکنم...؟ خسته شده بودم... یک لحظه فقط میخواستم گوشیم را چک کنم. او هم که انگار نه انگار که من کار دارم... درست است که راه بسته بود... بابا لازم بود همان جا جوابش را بدهم... او هم همین طور ایستاد و بهم نگاه کرد. من هم نگاهش کردم... اصلاً فکرم به هیچ جا قد نمیداد که دنیا اینقدر کوچک باشد... که او را دوباره ببینم... هیِ... هیِ ... واقعاً زشت شد...عجب... عجب غلطی کردم... کاش حداقل از پیامبر براش چیزی نمیگفتم... از اسلام براش چیزی نمیگفتم... همین که دیدمش یکهو نفسِ حق رحمتللعالمین زد زیر دلم و من هم شروع کردم به نطق. با لهجۀ فصیح انگلیسی... از خودشان هم بهتر the را ذِ میگفتم... ... هی... هی... بابا یک کم ملایمتر.... حالا امشب باید اینطوری سنگ روی یخ بشوم... با خودم گفتم که راه بهش بدهم برودها... دِ لامصب از همان اول روی مخ بود... بدجور روی مخ بود... هی پشتِ سر من بوق و هی بوق و بوق و بوق... البته خداییش اولش یک چند بار بوق آرام زد اما بعدش شروع کرد به بوق بوق کردن... بابا مگه سر داری میبری؟ خب حالا سر که میبری... مگر خراب میشود... میگذاشتی شاید من یک کار واجب داشتم... اما خب کارِ من هم مهم بود اما نه این قدر که جلو راهش را بگیرم... آن هم جلو راهِ کی... وای... هی... هی خدا... عجب غلطی کردم... دلم میخواست یکبار دیگر ببینمش و ازش عذرخواهی کنم و بهش بگویم عزیزم درست است که اسمم مسلمانه اما خودم نیستم... درست است که آن روز هی برات از محمد گفتم... اما راستش خودم... آخر پدربیامرز.. مسیح گفته این قدر پشتِ یک نفر بوق بزن و بوق بزن تا کفرش دربیاد و راه بهت نده! آخه مسیح گفته که نفر جلویایت را این قدر اذیت کن که از عمد یک دقیقه بایستد و راه را ببندد و همین که خواست پیاده بشود... بلند شدم و قفل فرمان را برداشتم... اما ... هی.... د لامصب جلو خودت را میگرفتی... به خدا اصلاً یک میلیونیم هم فکر نمیکردم طرف همان آدم باشد... نگاه... فقط نگاهش کردم... بعد خرد شدم... آخه توی لامصب کجا بودی توی این همه شهر... تو که تازه دو ماه و نیم است آمدی ایران... برو بشین فارسی یاد بگیر... میخوای یک عمر اینجا زندگی کنی نه اینکه راه بیفتی دنبال من... یا محمد ببخشم...
#ابراهیمی
#990808
حسین ابراهیمی:
#تمرین
#داستانک
#نیم_ساعت_نوشتن
خانۀ خمار
مریدان حیران و سرگردان دور هم جمع شده بودند و با یکدیگر سخن میگفتند.
- حالا چه کنیم؟
- اصلاً متوجه نشدیم.
- دیشب اتفاق افتاد...
- کاش اصلاً خبرش را نمیشنیدم...
- یعنی واقعاً شیخ بند و بساطش را از مسجد جمع کرد و رفته خانۀ خمار...
- بله...
- پس ما چهطور رو سوی قبله آریم؟ باورت میشود...
- بهکلی از مسجد آمد بیرون...
- آن هم بعداز کلی اعتکاف و عبادت...
- چارهای نداریم جز حرکت بهسوی خمخانه...
مریدان گفتوگوکنان حرکت میکردند. باد آرامی میوزید و دل را جلا میداد.
- وای ای اصحاب آن دور را ببینید...
کسی افتاده بود بر روی زمین.
- یک انسان است...
بیجان بود در راهِ رسیدن به خمخانه جان از کف داده بود. مریدان با دلهایی لرزان راه را ادامه میدادند. هرچه پیشتر میرفتند اجساد بیشتری میدیدند. میانسالی سر از تنش جدا شده بود. کسی دست نداشت و کسی هم پا. راهِ میخانه پر از خون بود. خمخانه از دور نمایان شد.
- صدای پیر میآید...
- گوش بدهید... همهمه نکنید...
- آیا آهِ آتشناک و سوز سینۀ ما در دل سنگینت درنمیگیرد؟
بعد لحن پیر عوض شد:
- ای ساقی عزیز! با نور باده جام ما را روشن کن، به بقیه بگو که کار جهان شد به کام ما... این شراب ارغوانی را میبینی ما در این شراب عکس رخ یار دیدهایم!
مریدان انگشت به دهان بودند. یک نفرشان سر در جیب تفکر فرو برده بود و بلند میگفت:
- پایان راه از آنِ ماست، پایان کار در خراباتِ طریقت...
#ابراهیمی
#990812
#تمرین
#تمرین45
#نیم_ساعت_نوشتن
علیرضا
لازم نیست بعضی آدمها را سالها و هفتهها ببینی تا عوضت کنند. بعضیشان نیاز به پنج دقیقه بیشتر ندارند. همینکه چشم توی چشمت میشوند و خلقشان را میبینی یا خلقتشان را جانت را تازه میکنند یا میروی توی جلدِ آنها و از چشم آنان دنیا را میبینی، بعدش انگار دورانهای متمادی باهاشان زندگی کردهای... لازم نیست بعضیها را هفتهها ببینی اما چه برسد که هفتهها و سالها و چه برسد سالیانِ سالها...
قدش بلند و ترکهای و مشهدی و موهاش فر بود. لحنش آرام و متین و اهل شوخی. اینها را خیلیهای دیگر هم داشتند اما چرا او تو دل برو شده بود؟ وقتی میخواست از دانشگاه برود ما مریدانش (که ابداً مریدپرور نبود) غمگین و شکستهدل منتظر بودیم تا این لحظههای جانفرسا هم بگذرد اما نمیگذشت. خیلی سخت بود و دشوار. وقتی میخواست از دانشگاه برود مشکلِ عمدۀ ما کارتن کارتن کتابهای خوابگاهش بود. تصور میکنید کسی 5 سال یا 6 سال توی خوابگاه زندگی کند، آن هم توی زاهدان و حاصل آن شش هفت کارتن بزرگِ کتاب باشد؟ آن وقت ما مانده بودیم چهطور این چیزها را ببریم تا ترمینال. از ترمینال مشهد تا خانه با خودش...
من با او زندگی کردم. حتی توی مشهد هم دست از سرش برنمیداشتم. هروقت برای زیارت مشرف میشدم سرکی هم میزدم خانهشان. علیرضا خسیس نبود و آنجا هم یک اتاقِ پراز کتاب داشت. یکی از همان مشهدها بهم گفت دیگر من از کتاب خواندن خسته شدم. بعدش رسیدیم به جمعه بازارِ کتاب مشهد و همان موقع که داشت میگفت من خسته شدم، هفت هشت ده تا کتاب خرید. دو تاش را هم به من هدیه داد.
توی مشهد بهخوبی ازم پذیرایی میکرد و ما را به دیدار علمای مشهد میبرد. آیتالله سیدان را به برکت ایشان شناختم و از نزدیک دیدم... اهلِ فن بود و عاشقِ مطالعۀ مغالطات. توی نهاد مقام معظم رهبری نشریهای تولید کرده بود دربارۀ علامه طباطبایی. علامه را بسیار دوست میداشت اما نقدهایی هم بر او وارد میکرد. گاهی که شخصیتی علمی میآمد دانشگاه تا کچلش نمیکرد دست از سرش برنمیداشت. آنقدر سؤال میپرسید که نگو و نپرس. گاه شبها تا نیمههای شب میرفت اتاقش و با هم بحث میکردند.
روش عقلانی را بر هرچیزی برمیگزید اما با این حال به حال من غبطه میخورد. میگفت تو بی هیچ چارچوب فکری رفتهای سراغِ قرآن اما من با دنیایی از کتاب قرآن را آموختم... هربار که زنگ میزد یا احوالپرسی میکردیم از قرآن خبر میگرفت. میگفت نکتهای قرآنی، چیزی توی ذهنت هست به من بگو... و من آیهای از قرآن را که شاید برایم مهم بوده بود میگفتم و او خوشحال میپذیرفت و تشکر میکرد...
من با او دوست شده بودم. شاید هم او با من دوست شده بود؟ جمعه شبها که شام نداشتیم میرفتم اتاقشان. جمعه شبها مقداری سیبزمینی و پیازی و تخممرغ برای درست کردن شام میخرید و خودش را میگذاشت توی خوابگاه. هماتاقیهایش از هر طیفی بودند و همه او را دوست داشتند و در رفتنش ناراحت بودند...
روضۀ صحیح و معقول را خیلی دوست داشت و وقتی میدید حالی بهمان دست داده از تهِ دل حسرت میخورد و التماس دعای خیر داشت، اگر مصیبتی به مردم میرسید غمگین و افسرده میشد و با شادی مردم خوشحال میشد. ناراحتیاش بعداز زلزلۀ بم هنوز یادم نرفته. لازم نیست بعضیها را هفتهها ببینی اما چه برسد که هفتهها و سالها و چه برسد سالیانِ سالها...
#ابراهیمی
#990815
🌿🌿🌿
#گزارش_روزانه
#تمرین
#نیم_ساعت_نوشتن
تشنگی قسمت دوم
رکاب زد و زد. خودش نمیدانست کجا میخواهد برود. گوشیِ تلفنش زنگ خورد. دلش میخواست برگردد سرِ کار اما نمیتوانست... گیج بود و تشنه. خوبیش این بود که زن و بچه نداشت. تویِ این شهر درندشت خودش بود و خودش که برای خودش زندگی میکرد. دوباره رفت نزدیک خانۀ آن مردِ صبحگاهی. دربِ خانهاش قفل بود و سوت و کور. عابران پیاده سرشان را انداخته بودند زیر و داشتند و آرام آرام راهِ خودشان را میرفتند... آنجا توقف کردن فایدهای نداشت. زیرِ سایۀ درختان راستِ جدولها را گرفت و آرام آرام رکاب میزد. نگاهش افتاده بود به باغچۀ کنار جدولها. هنوز شهرداری آبِ آن را باز نکرده بود. چشمش میکاوید آب را. چیزی نبود. چیز درخوری نبود. جایی شهرداری داشت باغچهها را آب میداد. تشنهاش بود. چرخ را نگاه داشت. هوا گرم شده بود. این قدر زود؟ خم شد و صورتش را گرفت زیر آب. با تمام وجود آب را نوشید و فرستاد بالا... نشست روی جدول. چه قدر راه آمده بود؟ نمیدانست. اما آب... گوشی موبایلش چند بار زنگ خورده بود اما چون گذاشته بود روی سایلنت نفهمیده بود. خسته شده بود... آن چشمه کجا بود؟ خوابش میآمد. همان جا کنارِ شمشادها دراز کشید....
- آقا... آقا...
- چرا اینجا خوابیدید؟ جایی ندارید؟
پرید از خواب. یک سگ سفید آمده بود کنارش. پوزهاش را میکشید بهش.
- من کجام..... من تشنهام...
سگ داشت بر و بر نگاهش میکرد. با سرش به آن طرف اشاره کرد. فهمید دارد بهش میگوید که آنجا آب هست.
- نه آقا... همین آب را خوردم اما نمیدانم چرا هنوز تشنهام...
سگ یکهو پارس کرد و گذاشت رفت. صدای کسی او را به خودش آورد:
- شما بیمارید؟
- نه آقا تا دیروز سالم بودم اما امروز نمیدانم چرا این قدر حس میکنم تشنهام...
بعد کمی دوروبرش را نگاه کرد.
- من کجام؟...
- اینجا آخرین فلکۀ شهره... کجا میخواهی بروی...
- من؟... من... خب راستش... یکی از همین شهرکهای اطرافِ شهر... کارم آنجاست...
دروغ گفته بود. با خودش فکر کرد: «خوب است برگردم سرِ کارم؟ بروم و آدم بشوم؟» برگشت. دوباره راهی را که رفته بود، بازگشت. بازگشت به خانه. نفس بلندی کشید و خدا را شکر کرد که کسی را ندارد که منتظرش باشد وگرنه به همین راحتی نمیتوانست از او دل بکند. گوشی تلفن 16 بار زنگ خورده بود. تا وارد شد دوباره زنگ خورد:
- الو، رضایی؟ کجایی پس تو... تا حالا سی بار بهت زنگ زدم؟ اصلاً معلوم است کجایی؟ رئیس از دستت خیلی عصبانیه... من بهش میگم مریض شدی... یک مشکل بدجور برات پیش آمده... از امروز که گذشت... فردا صبحِ زود خودت را بگذار اداره..
- ممنونم باشد..
باید فکرِ آن چشمه را از سرش بیرون میکرد. چشمهای که باعث شده بود این طور آوارهاش کند. کاش آن روز از راهِ دیگری رفته بود و اصلاً نمیپیچید توی آن کوچۀ متروک که آن مردک را ببیند. ولی عجب چشمهای بود. چه آبی داشت. دوباره تلفن زنگ خورد:
- الو رضایی رئیس باهات کار دارد.. گوشی...
- سلام...
- سلام آقای رئیس...
- معلوم هست تو کجایی؟ دو روز از حقوقت کم میشود. یکی از مرخصیهات هم رفت به باد فنا...
هرچه خواست دروغ بگوید که مریض شده و نتوانسته خودش را به اداره برساند، نشد.
- آقای رئیس تشنهام...
- عه! میگه من تشنهام... خب تشنه باشی... برو آب بخور جان دلم... من تشنهام که نشد حرف! فردا صبح اول وقت زودتر از بقیۀ میآیی اداره تا کارها را انجام دهی و همچنین کارهای نکردهات را...
#ابراهیمی
#990904