خاک بازی
.
نشسته بودم کنار در خانه امان بغل زمین حج عباس و خاک بازی می کردم. موتور سواری از راه رسید. بالای سرم موتور را نگاه داشت. گفت: سلام پسر حجی...می دونی اینجا قبلا خونه ما بوده...
گفتم: نه نمیدونم
گفت: ده سال پیش اینجا ما زندگی می کردیم، به بابات گفتم پا دیواراش را بکش بالا که آب جمع نشه. حواست به درخت مو باشه...
.
.
چیز زیادی از قیافهاش به یادم نمانده. پنج سال بعد خانه امان را فروختیم و آمدیم پانصد متر بالاتر...
.
ده سال بعدش از آنجا می گذشتم پسرکی دم در خانه ی قبلی ما داشت خاک بازی می کرد. رفتم جلو. گفتم: سلام. اینجا خونۀ ما بوده ست ها...
گفت: به من چه..
- همین جا که شما توش زندگی میکنید...
مثل گنگها بهم نگاه کرد....
.
حرفی نزدم. چرخ را پیچاندم و دور زدم. اما شاخه های درخت مو پر بر و بار تر شده بود...
#چالش_پستهای_نگذاشته!
#داستان
#داستانک #خانه #ملک #املاک #پست_اول #انگور #می #گنگ #چرخ