⭕️ «نر سرجوخه جبار»
«میگویند که در ایام قدیم، در یکی از پاسگاههای ژاندارمری سابق، ژاندارمی خدمت میکرد که مشهور بود به «سرجوخه جبّار».
این سرجوخه جبار، مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار، سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او، کسی را یارای نفس کشیدن نبود.
🔸از قضای روزگار، در محدودهی خدمت سرجوخه جبار، دزدی زندگی میکرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.
🔸سرجوخه جبار، با آن کفایت و لیاقتی که داشت، بارها، دزد را دستگیر کرده، به محکمه فرستاده بود ولی، گردانندگان دستگاه، هر بار به دلایلی و از آن جمله فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند، به گونهای که، گاهی، جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوباً و مغلولاً به مرکز دادگستری برده بود، به محل بازمیگشت، و برای دلسوزانی چون سرجوخه جبار، مخصوصاً چندبار هم، از جلو پاسگاه رد میشد و خودی نشان میداد یعنی که بعله...!
🔸یک روز، سرجوخه جبار، که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیهکار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را، برای سرجوخه بخواند.
🔸منشی پاسگاه، کتاب قانونی را که در پاسگاه بود، آورد و از صدر تا ذیل، برای سرجوخه جبار خواند.
🔺مادهی ۱...مادهی ۲...مادهی ۳...الخ...
🔸سرجوخه جبار، که در تمام مدت خوانده شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپاگوش بود، همینکه منشی پاسگاه آخرین مادهی قانون را، خواند و کتاب را بست، حیرتزده و آزردهدل، به منشی گفت:
🔺-اینها که همهاش ماده بود، آیا این کتاب، حتی یک «نر» نداشت؟
🔸آنگاه سرجوخه جبار، به منشی گفت:
-ببین در این کتاب، صفحهی سفید هست؟
🔺منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:
-قربان! در صفحهی آخر کتاب، به اندازهی نصف صفحه، جای سفید باقیمانده است.
🔸سرجوخه جبار گفت:
-قلم را بردار و این مطالب را که میگویم بنویس و چنین تقریر کرد:
🔸«نر»سرجوخه جبار: هرگاه یک نفر، شش بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سر بگیرد، برابر «نر سرجوخه جبار»، محکوم است به اعدام!
🔸پس از اتمام کار منشی، سرجوخه جبار، نخست، زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن، دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند. آنگاه او را، در برابر جوخهی آتش قرار داد و فرمان اعدام را، دربارهاش اجرا کرد.
🔸گویا خبر این ماجرا، به گوش حاکم وقت رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را، به حضورش ببرند.
🔸هنگامی که سرجوخه جبار، به حضور حاکم رسید، پرخاشکنان از او پرسید چرا چنان کاری کرده است.
🔸سرجوخه جبار پاسخ داد:
-قربان! من دیدم در سراسر قانون مجازات، هرچه هست، ماده است ولی حتی یک «نر» توی آن همه ماده نیست و آنوقت فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی که یک منطقه را، با شرارتهایش جان به سر کرده است، هربار که دستگیر میشود، بدون آنکه آسیبی دیده باشد، آزاد میشود و به محل باز میگردد!
این بود که لازم دیدم در میان «ماده»های قانون مجازات، یک «نر» هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون، اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!»
🔸حق با سرجوخه جبار بود با این مادهها نمیشود با فساد مبارزه کرد، نر میخواهد!
✍ حسین قاسمی
منبع: کانال رسمی رائفیپور و جنبش مصاف
#سیاسی #حکایت
💚🌦حسنات🌦💚
⭕️ امان از ذات خراب!!!
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
🐺گرگی در اتاقکی در آغل 🐑گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار تا توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد میکرد و به بچههایش میرسید، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند و به خاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملاً او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار 🐔مرغی، 🐰خرگوشی، 🐏برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش میآورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد!
ما دقیقاً آمار گوسفندان و برههای آنها را داشتیم و کاملاً مواظب بودیم. تولهها تقریباً بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبر کردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز میگرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلتِ
درندگی
وحشی بودن
و حیوانیت
شناخته میشود اما میفهمد هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسان کرد، به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید؛ هر ذاتی رو میشه درست کرد، جز ذات خراب....!!
حکایت بعضی مسئولینه که سر سفرهی انقلاب بزرگ شدن و قبل از اون چیزی نبودن و حالا...
#معرفت_حیوان
#بی_حیایی_نامردمان
#حکایت
☁️🌦@HASANAAT🌦☁️
💚🌦 حسنات 🌦💚
🔴دزدی میگفت:
✏️وقتی در کلاس چهارم ابتدایی درس میخواندم روزی در حالی که مدادم را گم کرده بودم به خانه برگشتم. زمانی که مادرم متوجه شد با شدت تمام و به قصد انتقام مرا به باد کتک گرفت. او به من گفت که تو مسئولیتپذیر نیستی!
به خاطر همین تنبیه بیش از اندازهی مادرم تصمیم گرفتم که دیگر دست خالی نزد مادرم برنگردم و قصد کردم مداد همکلاسیهایم را بدزدم! در روز بعد نقشهام را شروع کردم و به یکی دو مداد هم اکتفا نکردم، بلکه از تمام همکلاسیهایم دزدیدم!
اوایل با ترس و لرز میدزدیدم ولی به مرور جرأت پیدا کردم به طوری که کوچکترین ترسی در دلم راه نداشت. بعد از یک ماه از اولین دزدی این کار برایم آن لذت اولیه را نداشت پس به کلاسهای مجاور رفتم و از کلاسی به کلاس دیگر برای سرقت میرفتم تا به اتاق مدیر رسیدم و پس از آن به یک سارق حرفهای تبدیل شدم!
🔵قصهی دوم
مادری میگفت:
✏️وقتی پسرم در کلاس دوم ابتدایی درس میخواند روزی از مدرسه برگشت، دیدم که مدادش را گم کرده است. به او گفتم: با چه چیزی نوشتی؟
گفت: از همکلاسیام یک مداد گرفتم.
به او گفتم: کار خوبی کردی. اما وقتی تو مدادش را گرفتی چه چیزی گیر او آمد؟ آیا از تو غذا، نوشیدنی یا پولی گرفت؟
گفت: نه، هیچچیز نگرفت.
به او گفتم: پسرم او با این کارش نیکیهای زیادی را برای خودش ذخیره کرد. چرا او باید از تو باهوشتر باشد؟ چرا تو برای خودت نیکی ذخیره نمیکنی؟
گفت: چگونه این کار را بکنم؟
گفتم: برایت دو مداد میخریم: یکی برای نوشتن و نام مداد دیگر را میگذاریم مداد نیکی. این برای این است که تو از این به بعد آن مداد را به هر کس که مدادش را گم کرده یا فراموش کرده بدهی. پسرم از این فکر خیلی خوشحال شد و وقتی این کار را عملی کرد خوشحالیاش بیشتر شد. به طوری که او در کنار یک مداد برای خودش، شش مداد نیکی برمیداشت. عجیب اینجاست که این پسرم از مدرسه بدش میآمد و سطح درسیاش هم ضعیف بود. بعد از اجرای این نقشه ناگهان دیدم که پسرم دارد از مدرسه خوشش میآید، دلیلش هم این بود که او با این کارش ستارهی کلاس شده بود. تمام معلمان او را میشناختند و همکلاسیهایش هر وقت گرفتار میشدند سراغ او میرفتند. در نتیجه پسرم عاشق درس خواندن شد و درسش روز به روز بهتر شد.
نکتهی عجیبتر این است که با اینکه او هماینک از دانشگاه فارغالتحصیل شده و ازدواج کرده و فرزند دارد اما هیچوقت قلم نیکی را فراموش نکرد. بهگونهای که در حال حاضر او مسئول بزرگترین خیریهی شهر ما است.
🔹پس باید در تربیت فرزندانمان برحذر باشیم و با لطف و محبت با آنها برخورد کنیم و زمینههای منفی تربیتی آنها را به نقاط قوت و ارزشمند تربیتیشان تبدیل کنیم.
📚از کتاب «بالحب نربي أبنائنا» (فرزندانمان را با محبت تربیت کنیم) نوشتهی دکتر «عبدالله محمد عبدالمعطي»
#حکایت
#تربیت_فرزند
#نیکی
☁️🌦@HASANAAT🌦☁️
📖قصة🌺🍃
🤴قصة الملك والفلاح👨🌾
يحكى أن أحد الملوك🤴 أعلن في الدولة بأن من يقول كلمة طيبة فله جائزة 🎁 ۴۰۰ دينار!
وفي يوم كان الملك 🤴 يسير بحاشيته في المدينة، إذ رأى فلاحاً عجوزاً في التسعينات من عمره وهو يغرس 🌿 شجرة زيتون... .
فقال له الملك🤴: لماذا تغرس 🌿 شجرة الزيتون وهي تحتاج إلى عشرين سنة لتثمر وأنت عجوز في التسعين من عمرك، وقد دنا أجلك؟!
فقال الفلاح العجوز : السابقون زرعوا ونحن حصدنا ونحن نزرع لكي يحصد اللاحقون.
فقال الملك🤴: أحسنت! فهذه كلمة طيبة. فأمر أن يعطوه 🎁 (۴۰۰) دينار!
فأخذها الفلاح العجوز وابتسم... ☺️.
فقال الملك🤴: لماذا🤔 ابتسمت؟
فقال الفلاح: شجرة الزيتون تثمر بعد عشرين سنة وشجرتي🌿 أثمرت الآن.
فقال الملك🤴: أحسنت!👏 أعطوه 🎁 (۴۰۰) دينار أخرى، فأخذها الفلاح وابتسم☺️
فقال الملك🤴: لماذا🤴 ابتسمت؟
فقال الفلاح: 🌿شجرة الزيتون تثمر مرة في السنة وشجرتي🌿 أثمرت مرتين!
فقال الملك🤴: أحسنت! أعطوه 🎁 (۴۰۰) دينار أخرى ثم تحرك الملك بسرعة من عند الفلاح.
فقال له رئيس الجند👨🏻🎨: لماذا 🤔تحركت بسرعة؟
فقال الملك🤴: إذا جلست إلى الصباح، فإن خزائن الأموال ستنتهي وكلمات الفلاح العجوز لا تنتهي ... الخير يثمر دائماً.
📖ترجمهی داستان🌺🍃
🤴داستان پادشاه و کشاورز 👨🌾
میگویند یکی از پادشاهان اعلام کرد که ۴۰۰ دینار به کسی میدهد که سخن خوبی بر زبان براند.
روزی پادشاه با همراهیانش در اطراف شهر میگشت، که کشاورز پیر نود سالهای را دید که درخت زیتون میکاشت... .
پادشاه به او گفت: چرا درخت زیتون میکاری در حالی که برای میوه دادن به بیست سال زمان نیاز دارد، و تو نودساله هستی و پایان عمرت نزدیک شده است؟!
کشاورز پیر گفت: پیشینیان کاشتند و ما درو کردیم و ما میکاریم تا آیندگان درو کنند.
پادشاه گفت: درود بر تو ! این سخن خوبی است پس دستورداد تا ۴۰۰دینار به او بدهند.
کشاورز پیر آن را گرفت و تبسّم کرد... .
پادشاه گفت: چرا لبخند زدی؟
کشاورز گفت: درخت زیتون پس از بیست سال میوه میدهد و درخت من اکنون ثمر داد!
پادشاه گفت: درود بر تو! به او ۴۰۰دینار دیگر بدهید، کشاورز آن را گرفت و لبخند زد. پادشاه گفت: چرا لبخند زدی؟!
کشاورز گفت: درخت زیتون یک بار در سال میوه میدهد در حالی که درخت من دو بار میوه داد.
پادشاه گفت: درود بر تو! ۴۰۰ دینار دیگر به او بدهید... سپس پادشاه به سرعت از پیش کشاورز حرکت کرد.
سرلشگر به او گفت: چرا اینقدر زود حرکت کردی؟
پادشاه گفت: اگر تا صبح بنشینم، خزانهی پولها تمام خواهد شد و سخنان کشاورز پیر تمام نمیشود... .
🎄 خیر و خوبی پیوسته میوه میدهد. 🎄
منبع: کانال «لغة الثقلین» (با اندکی ویرایش)
#حکایت
#عربي
☁️🌦@HASANAAT🌦☁️
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه یک پا داشت.
فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست.
سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبك را جويا شد.
فروشنده گفت: «وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند.
هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتماً تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.»
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.
چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت: «هر كس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود!»*
*قابل توجه وطنفروشای نامرد
#حکایت #مذاکره_با_ترامپ #روحانی #ظریف
☁️🌦@HASANAAT🌦☁️
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوشقلب بود و همه او را دوست داشتند.
زن با خود میاندیشید: «خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از مرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همهی آنها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد: «تا وقتی از پولهای من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد میرود.»
مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پولها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت، اما مردم اصرار میکردند که پول او را باز گردانند. زن گفت: «اگر میخواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.»
این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بیدرنگ پیش پدر رفت و گفت: «میدانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پولهایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
مرد، به فکر فرو رفت. سپس از همسرش پرسید: «چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟»
زن جواب داد: «مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند میخواهم که سالهای زیادی زنده بمانی. کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
#حکایت
☁️🌦@HASANAAT🌦☁️
‼️زود قضاوت نکن‼️
حکایتی واقعی، زیبا و پندآموز
ا🧕🏻خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسهی ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم.
به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند.
چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم.
با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
❕ناگهان دختری 🚶🏻♀️ از جمع جدا شد و به جای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع❕
دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد!
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند، کمی مانده بود به خاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
ا 🤦🏻♀️سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
خب چرا این بچه این کار رو میکنه، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟ این که قبلش بچهی زرنگ و عاقلی بود!!
نمونهی خوب و تو دلبروی بچهها بود!!
رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمیفهمید!
به قدری عصبانیام کرده بود 😡 که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود! خودش را از دستم رها کرد🤷🏻♀️ و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از 😂خندهی حاضران شده بود، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.😰
از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش میکنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه!
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود.
بسیار پرشور میخندید و کف میزد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست، برای مادرم اینکار را میکردم!!
با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: لطفاً صبر کن! بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛ مادر من مثل بقیهی مادرها نیست، مادر من «کر و لال» است! چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم!!
تا او هم مثل بقیهی مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان کر و لالها!
همینکه این حرفها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دخترک را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند.
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!!!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و مثل بزغالهای برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!!
درس این داستان این بود:
زود عصبانی نشو، زود از کوره در نرو، تلاش کن زود قضاوت نکنی، صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
#حکایت #صبر
☁️🌦 @hasanaat 🌦☁️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
❤️ حکایتی شنیدنی از استاد مسعود عالی
🔗 منبع: کانال رسمی استاد عالی
#حکایت #کربلا #استاد_عالی
💚🌦@HASANAAT🌦💚
💚🌦 حسنات 🌦💚
🔰«عدالت خدا»
🔻داستان زن فقیر و حضرت داوود علیٰنبیناوآلهوعلیهالسلام
🔍 نقل شده است که:
🔹زنى به حضور حضرت داوود علیهالسلام آمد و گفت: «اى پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟»
حضرت داوود علیهالسلام فرمود: «خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمىکند.» سپس فرمود: «مگر چه حادثهاى براى تو رخ داده است که این سؤال را مىکنى؟»
🔸زن گفت: «من پیرزنی هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مىکنم، دیروز شال بافتهی خود را در میان پارچهاى گذاشته بودم و به طرف بازار مىبردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرندهاى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد! تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم.»
🔹هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانهی حضرت داوود علیهالسلام را زدند. حضرت اجازهی وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود علیهالسلام آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: «این پولها را به مستحقش بدهید.» حضرت داوود علیهالسلام از آنها پرسید: «علت اینکه شما دستهجمعى این مبلغ را به اینجا آوردهاید چیست؟»
🔸عرض کردند: «ما سوار کشتى بودیم که طوفانى برخاست. کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همهی ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرندهاى را دیدیم که پارچهی سرخِ بستهای سوى ما انداخت. آن را گشودیم و در آن شال بافتهای دیدیم. به وسیلهی آن، محل آسیبدیدهی کشتى را محکم بستیم و کشتى بىخطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آوردهایم تا هر که را بخواهى صدقه بدهى.»
🔹حضرت داوود علیهالسلام به زن متوجه شد و به او فرمود: «پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مىفرستد، ولى تو او را ظالم مىخوانى؟» سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: «این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.»
#عدالت_خدا #حکایت
💚🌦حسنات🌦💚
حاکم نيشابور برای گردش به بيرون از شهر رفته بود، مردی ميانسال در زمين کشاورزی مشغول کار بود. حاکم بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بياورند.
روستايی بینوا با ترس در مقابل تخت حاکم ايستاد.
به دستور حاکم لباس گرانبهايی بر او پوشاندند. حاکم گفت يک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهيد حاکم از تخت پايين آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی.
همين که دهقان بينوا خواست حرکت کند حاکم کشيدهای محکم پس گردن او نواخت!
همه حيران از آن عطا و حکمت اين جفا، منتظر توضيح حاکم بودند.
حاکم پرسيد: مرا میشناسی؟
کشاورز بيچاره گفت: شما تاج سر رعايا و حاکم شهر هستيد.
حاکم گفت: آيا بيش از اين مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استيصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: به خاطر داری بيست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا علیهالسلام رفته بودي؟ دوستت گفت خدايا به حق اين آقا مرا حاکم نيشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای سادهدل! من سالهاست از آقا يک قاطر با پالان برای کار کشاورزيم میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نيشابور را میخواهی؟
يک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: اين قاطر و پالانی که میخواستی، اين کشيده تلافی همان کشيدهای که به من زدی!
فقط میخواستم بدانی که برای آقا حکومت نيشابور يا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ايمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.
#حکایت
💚🌦حسنات🌦💚
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رويش بياورد، گفت: تو در امتحان نمرهی 9 گرفتی! تو تنها کسی هستی که نمرهی قبولی نگرفته است.
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، میشود... میشود يک نمره به من ارفاق کنيد؟
خانم معلم با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت: يک نمره ارفاق کنم؟!! اين ممکن نيست! من طبق جوابهایی که در برگهی امتحانت نوشتهای به تو نمره دادهام.
او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمیخواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبيه کنم. تو بايد در امتحان بعد تلاش بيشتری کنی و نمرهی بهتری بگیری.
پسر با صدایی که نشان میداد خیلی ترسيده است، گفت: اما مادرم کتکم میزند!
خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدين را درک میکرد که میخواهند بچههايشان بهترين نمرهها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمیتوانست در برابر بچههای بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعيف هستند، نرمش نشان دهد.
اما يک موضوع ديگر هم بود. او میدانست که کتک خوردن بچهها هم هيچ کمکی به تحصيلشان نمیکند و حتیٰ تأثير منفی آن ممکن است آنها را از تحصيل بازدارد.
نمیدانست چه تصميمی بگيرد. يک نمره ارفاق بکند يا نه. او در کار خود جداً اصول را رعايت میکند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.
نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس میلرزيد و به گريه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و با صدای ملایمی گفت: ببين! اين پيشنهادم را قبول میکنی يا نه؟
من به ورقهات يک نمره «ارفاق» نمیکنم. فقط میتوانم يک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم بايد در امتحان بعدی 2 برابر آن را، يعنی 2 نمره، به من پس بدهی. خوب است؟
پسرک با شادی غيرقابل وصفی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2 نمره به شما پس میدهم.
او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس برای اين که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زياد درس میخواند. تا اين که در امتحان بعد نمرهی بسيار خوبی کسب کرد.
از طرف مدرسه به او جايزهای داده شد. وقتی در مراسم اعطای جايزه نگاهش به خانم معلم افتاد، از ديدن لبخندی که معلمش به او میزد، احساساتی شد و گريه کرد.
از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبيرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او اولين دانشجو از روستايشان بود.
پس از مشغول شدن به کار و به دست آوردن موفقيتهای شغلی و مالی پیاپی، بارها و به بهانههای گوناگون به سازندگی روستايشان کمک کرده و هر سال به ديدن معلمش به آنجا میرود.
او هميشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعريف میکند و از بازگویی آن هميشه هيجانزده میشود. زيرا میداند که نمرهای که خانم معلم به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.
#حکایت #معلم_دلسوز #دانش_آموز_موفق
💚🌦حسنات🌦💚