eitaa logo
💚🌦 حسنات 🌦💚
173 دنبال‌کننده
999 عکس
1.6هزار ویدیو
36 فایل
🌦گلچینِ مجازی💚 🔍 عموماً با زمینه‌ی مذهبی و اعتقادی ✍️ مدیرِ «حسنات»: «سیدمحمدحسن صدری شال»، نمی از چشمه‌سار زلال حوزه‌‌ی علمیه‌‌ی قم @SADRI_SMH 🔻 إن‌شاءالله پاسخگوی سؤالات و شبهات مرتبط با معارف دینی و انقلابی خواهم بود.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀دل‌نوشته‌ای برای مرحوم مغفور حاج‌محمدرضا آقاسی🍀 🌺أعوذ بالله من نفسي🌺 🔵 شهریور ۱۳۷۸ بود. بعد از خواندن سوم راهنمایی علاقه‌ای به ادامه‌‌ی درس در دبیرستان نداشتم. در عوض عاشقانه در حوزه ثبت‌نام کرده بودم و قم را برای تحصیل حوزوی انتخاب کرده بودم. اما چون معدلم کم بود (۱۵/۶۶) پذیرش نشدم و ناباورانه پا به دبیرستان علامه طباطبایی خلخال گذاشتم. اصلاً حوصله‌ی دروس دبیرستان را نداشتم و دبیرستان برایم کوه سنگینی بود که نمی‌توانستم تحمل کنم. یک هفته نشده بود که آقای شاد (همان آقاحامد، داماد امروزمان) که چند سالی می‌شد در قم درس می‌خواند، تماس گرفت و گفت با رحیم و زاهد بیایید قم، اگه خدا بخواد ثبت‌نام حوزه‌تون جور شده! باورم نمی‌شد از خوشحالی نرمی بال رو پشت سرم احساس می‌کردم و می‌خواستم تا خود قم پرواز کنم... 🔵 توی حجره بودم که کاسِتی توجهم را جلب کرد. «سیاحت غرب» می‌گفتند این نوار که سرگذشت پس از مرگ انسان است خیلی ترسناک است. بردم گوش دادم. انصافاً هم ترسناک و هم سراسر عبرت بود! رسیدم به جایی که ۱۴ امام را معرفی می‌کرد. در آن بخش با استفاده از افکتی از اشعار مرحوم آقاسی که هنوز شناختی از او نداشتم، ائمه را معرفی می‌کرد. نوای خوش اشعار مخلصانه و سوزناکی که توجهم را جلب کرد این ابیات بود: فاش می‌گوید به ما لوح و قلم از وجود چهارده بی بیش و کم چهارده گیسوی در هم ریخته چهارده طبل فلک آویخته چهارده ماه فلک پرواز کن چهارده خورشیدِ هستی ساز کن چهارده پرواز در هفت آسمان هر یکی رنگین‌تر از رنگین‌کمان چهارده الیاس در باد آمده چهارده خضر به امداد آمده چهارده کنعانی یوسف جمال چهارده موسی به سینای کمال چهارده روح به دریا متصل چهارده روح جدا از آب و گل چهارده دریای مروارید جوش چهارده سیل سراپا در خروش چهارده گنجینه‌ی علم لدُن چهارده شمشیر فولاد آب کن چهارده سر، چهارده سردار دین چهارده تفسیر قرآن مبین چهارده پروانه‌ی افروخته چهارده شمع سراپا سوخته چهارده شیر شکر آمیخته چهارده شهدِ به ساغر ریخته چهارده سرمستِ بی‌جام و سبو جرعه‌نوش از باده‌ی اسرار هو چهارده می‌خانه‌ی ساقی شده وجهُ رَبک گشته و باقی شده چهارده منصور منصور آمده کُلهم نورٌ علی نور آمده از رفیقم پرسیدم این کیه؟ گفت آغاسی. گفتم آقاسی؟ گفت آره. بعداً که با صدا و اشعار زیبایش مأنوس شده بودم هر وقت صدایش را در جایی می‌شنیدم سعی می‌کردم آن را به طور کامل گوش کنم. 🔵 بعدها بیشتر با او آشنا شده بودم: محمدرضا آقاسی، متولد ۲۴ فروردین ماه سال ۱۳۳۸ در تهران و در خانواده‌ای مذهبی و شاعر. از شاگردان یوسف‌علی میرشکاک بود. مدتی در جبهه‌های جنگ در مناطق شوش دانیال و جزیره‌ی مجنون و سه راه جفیر و شلمچه بود. در حوزه‌ی هنری هم رفت و آمد داشت ولی با حاج‌آقا «زم» (پدر زم آمدنیوز) که روحانیِ جسمانی بود به مشکل برخوده بود و گفته بود: «همین‌قدر گفته باشم، یکی از همین قماش دستگاه‌های متولّی اندیشه و هنر اسلامی، یک‌بار عکس‌العمل تندی را نسبت به من نشان داد... حقوقم را قطع کردند و ضمن ارسال یک دستورالعمل اکید مرا به صحن و سرای دستگاهشان ممنوع‌الورود فرمودند! که یک بیت نثارشان کردم و سپردمشان به قهر مولا علی (ع) که: از آن روزی که در خون پر گشودم به دارالکفر ممنوع الورودم» همان زم که کارگردان مجموعه‌ی «یوسف پیامبر» مرحوم فرج‌الله سلحشور هم دلش از دست او خون بود. 🔵 آقاسی گاهی اشعار تند و تیزی بر علیه مسؤولین اشرافی و گردن‌شکسته می‌گفت. سرافرازان برای سرفرازی ضرورت دارد آیا برج‌سازی؟ شنیده بودم همین کارهایش باعث شده بود چند بار با تهمت و افترا زندانی‌اش هم بکنند که هر بار هم در مدت کوتاهی تبرئه و آزاد می‌شد. حتی شنیده بودم یک بار حضرت آقا فرموده بودند خبری از او نیست! و وقتی از زندانی شدنش مطلع شده بودند، بعد از پرس‌وجو از علت، مستقیماً دستور آزادی‌اش را دادند. 🔵 مانند طبیب دواری به شهرها و استان‌های مختلف سفر می‌کرد و برای همه شعر می‌خواند و مردم هم بی‌ریایی و اخلاصش را دوست داشتند و در مراسم شعرخوانی‌اش شرکت می‌کردند. آه مردم چه شد مگر از یاد رفت؟ شور و حال بهمن پنجاه و هفت جوری این اشعار را می‌خواند که مو را به تن هر شنونده‌ای سیخ می‌کرد. ادامه در 👇👇👇 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
ادامه از 👆👆👆 🔵 تعطیلات بود و آمده بودم خلخال. خانه‌مان کنار شهربازی بود. روی دیوار یکی از بازی‌های برقی ابیاتی از این شعر جذاب مرحوم آقاسی را دیدم: در خیابان چهره آرایش مکن از جوانان سلب آسایش مکن زلف خود از روسری بیرون مریز در مسیر چشم‌ها افسون مریز یاد کن از آتش روز معاد طره‌ی گیسو مده در دست باد خواهرم دیگر تو کودک نیستی فاش‌تر گویم عروسک نیستی خواهرم ای دختر ایران زمین یک نظر عکس شهیدان را ببین خواهر من این لباس تنگ چیست؟ پوشش چسبان رنگارنگ چیست؟ خواهرم این قدر طنازی نکن با اصول شرع لجبازی نکن در امور خویش سرگردان مشو نوعروس چشم نامردان مشو پدرم گفت پدر جان زن اگر زن باشد شیر در خانه و در کوچه و برزن باشد پدرم گفت که ای دخت نکو بنیادم زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم هدف دشمن سنگ‌افکن، پیشانی ماست کسب جمعیتش از زلف‌پریشانـی ماست پدرم گفت گل از رنگ و لعابش پیداست و زن مؤمنه از طرز حجابش پیداست مطمئنم که امثال این اشعار باعث بیداری و هشیاری بسیاری شده و قطعاً الآن در عالم برزخ از ثمره‌ی اشعارش متنعم است. 🔵 خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمش. قم بودم که شنیدم رفته خلخال و در مسجد جمعه‌ی آنجا هم با شعرخوانی‌هاش کولاک کرده بود. خیلی دلم گرفت که چرا خلخال نبودم تا بتوانم بروم در جلسه‌اش شرکت کنم. البته وقتی رفتم خلخال فیلم آن جلسه را گیر آوردم و دیدم. عمویم می‌گفت قبل از شعرخوانی پشت‌سرهم سیگار می‌کشید! راست می‌گفت. تنها ایرادی که از او دیده بودم همین بود و شاید علاوه بر غم و غصه‌هایی که می‌خورد همین سیگار کشیدن‌هایش باعث فوت زودهنگام در سن جوانی شد! بعدازمدتی به آرزویم رسیدم. در شهر قم تبلیغ یک هیئت خانگی را دیدم که میهمان ویژه‌اش مرحوم آقاسی بود. قبل از شروع برنامه رفتم و منتظرش بودم که کی می‌آید. وقتی آمد در پوستم نمی‌گنجیدم و حسابی لذت بردم. آخرش وقتی داشت می‌رفت رفتم دم در و با او دست دادم و بعد از عرض ارادت گفتم حاجی می‌شه شماره‌تو بهم بدی؟ گفت من تلفن همراه ندارم، خونه هم نیستم اکثراً مسافرتم شماره‌ی خونه‌ام به دردت نمی‌خوره! خیلی خورد توی ذوقم و ناراحت شدم! وقتی ناراحتی‌ام را دید گفت یادداشت کن ۰۲۱... خیلی خوشحال شدم. هول شده بودم گفتم صبر کن، کاغذ، قلم ندارم! همان‌جا از کسی کاغذ و قلم گرفتم و شماره‌اش را نوشتم ولی فقط یک بار از آن استفاده کردم... 🔵 از بس علاقه داشتم به مرحوم آقاسی هر جا هر مطلبی از او یا درباره‌ی او می‌دیدم می‌خواندم و گوش می‌دادم. یادم می‌آید اواخر عمرش در روزنامه‌ی کیهان مطلبی را راجع به او دیدم که از دلتنگی‌هایش نوشته بودند و عشق وافری که به امام خامنه‌ای داشت. عشقی که در برخی از اشعارش موج می‌زد: نماز بی‌ولایت بی‌نمازی است تعبد نیست نوعی حقه‌بازی است ... قسم بر انشقاق فرق منشق زمین خالی مباد از حجت حق خمینی حجت حق بر زمین بود امین دین ختم‌المرسلین بود خمینی رفت فرزندش علی هست خدا را شکر بر امت ولی هست 🔵 علاقه‌ی خاصی هم به شهدا و پدران و مادران شهدا داشت و می‌گفت: من بال و پر شهید را می‌بوسم پا تا به سر شهید را می‌بوسم گر لحظه‌ی دیدار میسر نشود دست پدر شهید را می‌بوسم به خاطر همین علاقه هم بود که در روزهای آخر عمرش و در روز میلاد پیامبر و امام صادق علیهماالسلام در دانشگاه آزاد کاشان کولاک کرد. می‌گفت پزشکان به خاطر حالم منعم کردن از خواندن ولی وقتی پدر و مادر شهید ازم می‌خوان بخونم مگه می‌شه قبول نکنم! در کاشان سرفه امانش را بریده بود و بارها شعرخوانی‌اش به خاطر سرفه‌های مکرر قطع شد! اما محشری به پا کرده بود در آخرین خواندنش: خبر آمد خبری در راه است سرخوش آن دل که از آن آگاه است شاید این جمعه بیاید شاید پرده از چهره گشاید شاید دست‌افشان پای‌کوبان می‌روم بر در سلطان خوبان می‌روم می‌روم بار دگر مستم کند بی سر و بی پا و بی دستم کند می‌روم کز خویشتن بیرون شوم در پی لیلا رخی مجنون شوم هر که نشناسد امام خویش را بر که بسپارد زمام خویش را؟ با همه‌ی لحن خوش‌آوایی‌ام در به در کوچه‌ی تنهاییم ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر نغمه‌ی تو از همه پرشورتر کاش که این فاصله را کم کنی محنت این قافله را کم کنی کاش که همسایه‌ی ما می‌شدی مایه‌ی آسایه‌ی ما می‌شدی هر که به دیدار تو نایل شود یک شبه حلال مسایل شود ادامه در 👇👇👇 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
ادامه از👆👆👆 دوش مرا حال خوشی دست داد سینه‌ی ما را عطشی دست داد نام تو بردم لبم آتش گرفت شعله به دامان سیاوش گرفت نام تو آرامه‌ی جان من است نامه‌ی تو خط امان من است ای نگهت خواستگه آفتاب بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب پرده برانداز ز چشم ترم تا بتوانم به رخت بنگرم ای نفست یار و مددکار ما کی و کجا وعده‌ی دیدار ما دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم تویی که نقطه‌ی عطفی به اوج آیینم کدام گوشه‌ی مشعر کدام کنج منا به شوق وصل تو در انتظار بنشینم ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد ببوسم خاک پاک جمکران را تجلی‌خانه‌ی پیغمبران را خبر آمد خبری در راه است سرخوش آن دل که از آن آگاه است شاید این جمعه بیاید شاید پرده از چهره گشاید شاید از در به دری‌اش در کوچه‌ی تنهایی می‌گفت و از طعنه‌ها و زخم زبان‌هایی که می‌شنود، آن هم به خاطر عشقش به ولایت. یکی گوید سراپا عیب دارم یکی گوید زبان از غیب دارم نمی‌دانم که هستم هر‌ چه هستم قلم چون تیغ می‌رقصد به دستم نه دِعبل نه فَرَزدَق نه کُمِیتَم ولیکن خاک پای اهل بیتم خیلی امام زمانی بود و آرزویش این بود که چه مرده باشد چه زنده، وقتی امام زمان آمد مُهر قبولی روی نامه‌‌ی عملش بزند. 🔵 رفیقش می‌گفت گاهی به فکر زن و فرزندش می‌افتاد و نگران بود که در این سال‌های عشق‌بازی و مستی خیلی به فکرشان نبود و درآمد چندانی نداشت تا دستشان را بگیرد. شاید به خاطر همین بود که اواخر عمرش کاست عشق ازلی را منتشر کرد تا شاید با عوایدش کمک‌خرج خانه باشد! پسرش هم که در شاعری می‌خواست جا پای پدر بگذارد پس از فوت پدر زحمت زیادی در جمع‌آوری اشعارش کشید که ثمره‌اش شد دیوان زیبای «بر مدار عشق» که مطلعش پیام ولی بود: بسمه‌تعالی با تأسف و تأثر خبر در گذشت شاعر آزاده و بسیجی مرحوم محمدرضا آقاسی را دریافت کردم. این حادثه‌ی غم‌انگیز ضایعه‌ای برای هنر و ادبیات متعهد کشور و به ویژه شعر مذهبی و انقلاب به شمار می‌رود. شعر روان و با مضمون و خوش‌ساخت آقاسی که نمایشگر دل پاک و احساسات صادق و هنر خودجوش او بود، بی‌شک دارای جایگاه ویژه‌ای در ادبیات معاصر است. درگذشت این شاعر عزیز را به جامعه‌ی ادبی و شعرای کشور و به علاقمندان آثار او و به طور خاص به خانواده‌ی گرامی و دوستان و یاران این بسیجی دلباخته تسلیت عرض می‌کنم و شادی روح و علو درجات او را از خداوند متعال مسألت می‌نمایم. سیدعلی خامنه‌ای ۱۳۸۴/۳/۷ 🔵 خرداد ۸۴ خلخال بودم. سوم خرداد بود که پسرعمویم را دیدم. گفت از آقای آقاسی چه خبر؟ شنیده‌ام مریض احوال است. گفتم بله. در تهران بستری است و احوال خوشی ندارد. گفت اخبار دقیق‌تری نداری؟ گفتم نه. ناگهان یاد شماره‌تلفنی که از او گرفته بودم افتادم و گفتم شماره‌اش را دارم، از خودش گرفته‌ام خوب شد گفتی الآن پی‌گیر حالش می‌شوم. تماس که گرفتم صدای لرزان و بغض‌آلود همسرش را شنیدم. وقتی از حالش پرسیدم و گفتم از ارادتمندانش هستم گفت حالش خوب نیست و در بیمارستان قلب تهران است، برایش دعا کنید که نیازمند دعای شماست! آن‌قدر صدایش سوزناک بود که کاملاً به هم ریختم. بعدازظهر ساعت ۱۴ در اخبار سراسری که خبر فوتش در بامداد سوم خرداد پخش شد تازه فهمیدم چرا همسرش آن‌قدر پریشان بود! مرحوم آقاسی در سن ‌۴۶ سالگی‌ فوت کرد و وصیت کرده بود راضی نیست احدی از مسئولین در تشییعش شرکت کند(مسؤولین اصلاح‌طلب دوره‌ی خاتمی).‌ پیکر پاکش ۵ خردادماه از مقابل معراج الشهدای تهران تشییع و در قطعه‌ی ۴۴ شهیدان بهشت‌زهرا به خاک سپرده شد. طوری می‌گفت: عاقبت این عشق هلاکم کند در گذر کوی تو خاکم کند که انگار از مرگش و مکان قبرش در جوار شهدا خبر داشت؛ او و مرحوم سپهر آن‌قدر از شهدا یاد کردند که در نهایت هم کنار شهدا آرام گرفتند. سیدمحمدحسن صدری سوم خرداد ۱۳۹۸ مصادف با ۱۸ ماه رمضان ۱۴۴۰ 🌹شادی روحش الفاتحة مع الإخلاص والصلوات 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
دیدار شاعران ۳۰ اردی‌بهشت ۹۸ شعرخوانی حجةالإسلام مهدی پرنیان در شب ولادت کریم اهل‌بیت حضرت امام حسن مجتبی علیه‌السلام، در دیدار جمعی از اهالی فرهنگ، شعر و ادب فارسی با امام خامنه‌ای در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روییدند سالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست می‌دیدند بله آن کاج‌ها نه تنها دوست بلکه یک زوج باوفا بودند کاج و کاجه کنار هم با عشق غرق خوشبختی و صفا بودند زد و یک روز در ده مذکور چیزکی باکلاس آوردند پیشگامان صنعت آی‌تی ای‌دی‌اس‌ال پلاس آوردند (ADSL+) کاج با اتصال اینترنت گشت آنلاین و با کمی تردید سرچ کرد و ز سایت جنگل شاپ یک عدد گوشی ردیف خرید کاج ما شد رها در اینترنت سر راهش ندید چاهی را لایک می‌کرد هر که را می دید فالو می کرد هر گیاهی را خربزه، هندوانه، گوجه، کدو موز و گیلاس و انبه و کیوی یا که گل های سرخ و زرد هلند یا علف‌های هرز بولیوی کاج بی‌جنبه که شعور نداشت در گروه مزخرفی اد شد بعد هم رفته‌رفته پی‌درپی عضو کانال‌های بد بد شد بعد کم‌کم دلش هوایی شد کاجه از چشم و چار او افتاد دم‌به‌دم هی بهانه می‌آورد دائم از کاجه می‌گرفت ایراد تو چرا نیستی شبیه هلو یا شبیه انار آن سر باغ عوض سار و قمری و بلبل شده‌ای منزل دویست کلاغ برگ‌هایت چقدر سوزنی است پوستت چون گِل ترک خورده میوه‌هایت چه خشک و مخروطی ست شاخه‌هایت دراز و پژمرده کاج که ول کن قضیه نبود کاجه را کرده بود بیچاره کاجه هم زد به سیم آخر و کرد سیم‌های پیام را پاره مرکز ارتباط دید آن روز انتقال پیام ممکن نیست ۱۰ مدیر آمد و ۲ تکنسین تا ببیند عیب کار از چیست داده شد یک گزارش مبسوط در دو مصرع خلاصه‌اش این است که سواد رسانه‌ای دو کاج طبق آمار سطح پایین است جلسات عدیده شد تشکیل با حضور ١٢ ارگان همه در قالب سمیناهار در قم و یزد و ساوه و گرگان موشکافانه بررسی شد و شد تیم‌های تخصصی ایجاد تا بیابند راهکاری را جهت ارتقاء سطح سواد در نهایت نهاد مربوطه با تمام توان نمود اقدام برد بالا به جای سطح سواد ارتفاع خطوط سیم پیام 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
از جوانی پرسیدند بدترین دردها چیست؟ گفت : درد دندان، و داشتن همسر بد. پیری این مطلب را شنید و گفت: دندان را می‌توان کشید و همسر را می‌توان طلاق داد؛ بدترین دردها درد چشم و داشتن فرزند بد است! نه چشم را می‌توان جدا کرد و نه نسبت فرزند را می‌توان منکر شد... سعی کنید همیشه وجودتان باعث افتخار پدر و مادرتان باشد... 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
شراب‌خواری در حجره‌ی یک مدرسه‌ی علمیه! «عباس‌قلی‌خان» در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد، مدرسه، آب‌انبار، پل و دارالأیتام و اقدامات خیریه‌ی دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر. به او خبر داده بودند در حوزه‌ی علمیه‌ای كه با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد!!! ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج‌عباس‌قلی است. 🌛در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است. عباس‌قلی‌خان یكسره به حجره‌ی من آمد و بقیه دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباس‌قلی‌خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه‌ی کوچک من را نشانه رفت. رو به من كرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه‌ی فردوسی. - دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است! بدنم می‌لرزید! اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباس‌قلی‌خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد... 👈- ببخشید! نام این کتاب چیست؟ - بحارالأنوار. عجب...! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب...! این یکی چیست؟ حلیةالمتقین و این یکی؟! ... لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباس‌قلی‌خان، آن‌چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: - این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباس‌قلی‌خان پی برده بود و آن شیشه‌ی لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود. برای چند لحظه تمام حجره به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم... خوشبختانه همراهان عباس‌قلی‌خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ - بالأخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ - چرا آقا، الآن می‌گم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله‌ی سؤال آمرانه‌ی عباس‌قلی‌خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته‌دلان و متنبه‌شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباس‌قلی‌خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلک‌هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یک‌باره کتاب ستارالعیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است! *** 🌺... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره‌ی بزرگان علم، قصه‌ی زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد. ☀️«زندگی من معجزه‌ی ستارالعیوب است» ستار العیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه‌آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت‌یافته‌ی همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباس‌قلی‌خان‌ام که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد. 📍برگرفته از: «اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته‌ی استاد جلال رفیع منبع: کانال داستانک 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
رَأَيْتُ النّاس قَدْ عَدَلُوا إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ العَدْل وَمَنْ لا عِنْدَهُ عَدْل فَعَنْهُ النّاس قَدْ عَدَلُوا مردمان را دیدم که رو برگرداندند به سمت کسی که عادل است و هر کس که عدالت نداشت مردمان از او روی‌گردان شدند رَأَيْتُ النّاس قَدْ مالُوا إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ مال وَمَنْ لَيْسَ لَهُ مال فَعَنْهُ النّاس قَدْ مالُوا مردمان را دیدم که متمایل شدند به کسی که مال و ثروت داشت و هر کس ثروتی نداشت مردمان از او روی‌گردان شدند رَأَيْتُ النّاس قَدْ ذَهَبُوا إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ ذَهَب وَمَنْ لَيْسَ لَهُ ذَهَب فَعَنْهُ النّاس قَدْ ذَهَبُوا مردمان را دیدم که رفتند پیش کسی که طلا داشت و هر کس که طلا نداشت مردمان از پیشش رفتند رَأَيْتُ النّاس مُنْفَضَّة إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ فِضَّة وَمَنْ لَيْسَ لَهُ فِضَّة فَعَنْهُ النّاس مُنْفَضَّة مردمان را دیدم که به دنبال کسی که نقره داشت رفتند و هرکس نقره نداشت مردم از گردش پراکنده شدند رَأَيْتُ النّاس قَدْ مَرَقُوا إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ مَرَق وَمَنْ لَيْسَ لَهُ مَرَق فَعَنْهُ النّاس قَدْ مَرَقُوا مردمان را دیدم که می‌رفتند پیش کسی کم خورشت داشت و هر کس که خورشت نداشت مردمان از نزدش عبور می‌کردند رَأَيْتُ النّاس مُنْكَبَّة إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ كُبَّة وَمَنْ لا عِنْدَهُ كُبَّة فَعَنْهُ النّاس مُنْكَبَّة مردمان را دیدم که همراهی می‌کردند با کسی که کوفته (نوعی غذا) داشت و هر کس که کوفته نداشت مردمان همراهش نبودند رَأَيْتُ النّاس قَدْ هبَرُوا إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ هُبْر وَمَنْ لا عِنْدَهُ هُبْر فَعَنْهُ النّاس قَدْ هبَرُوا مردمان را دیدم که پیش کسی بودند که گوشت فیله داشت و هر کس که گوشت فیله نداشت مردمان از او جدا می‌شدند رَأَيْتُ النّاس قَدْ طارُوا إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ طار وَمَنْ لا عِنْدَهُ الطار فَعَنْهُ النّاس قَدْ طارُوا مردمان را دیدم که به سرعت می‌روند نزد کسی که دایره زنگی داشت و هر کس که دایره زنگی نداشت مردمان از او فاصله می‌گرفتند رَأَيْتُ النّاس مُنْفَكَّة إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ فكَّة وَمَنْ لا عِنْدَهُ فكَّة فَعَنْهُ النّاس مُنْفَكَّة مردمان را دیدم که جمع شده‌اند پیش کسی که پول خرد دارد و هرکس که پول خرد نداشت مردمان از او جدا می‌شدند رَأَيْتُ النّاس قَدْ ماشِین إِلىٰ مَنْ عِنْدَهُ ماشِین وَمَنْ لا عِنْدَهُ ماشِین فَعَنْهُ النّاس قَدْ ماشِین مردمان را دیدم که می‌روند نزد کسی که ماشین دارد و هر کس که ماشین ندارد مردم از نزدش می‌روند ✍️گردآوری و ترجمه: سیدمحمدحسن صدری 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
زندگی ما فقط رضایت و قناعت را کم دارد! با فرد متأهلی همنشین بودم، با ذوق و شوق خاصی از زندگی مجردها می‌گفت؛ با یک مجرد که همنشین شدم با حسادت خاصی از زندگی شیرین متأهلین برایم گفت... با ثروتمندی گفتگو می‌کردم، از اشتیاقش برای زندگیِ ساده‌ی تهی‌دستان خبر داد؛ اما وقتی با فقرا گفتگو کردم بر فقر خود لعنت می‌فرستادند و مشتاق ثروت بودند... با یک فرهیخته هم‌کلام بودم که از داناییِ زمان نادانی شکایت داشت (و می‌گفت بی‌خبری کم‌تر انسان را می‌سوزاند!)؛ با نادان که هم‌کلام شدم از دست نیازیدنش به دانش می‌گریست!... سالخورده‌ای برایم از آه و عطش خود نسبت به دوران کودکی می‌گفت؛ اما کودکی در کنارش می‌گفت: «پس من کی مانند شما بزرگ می‌شوم؟»... اما زمانی که نشستم و با خودم خلوت کردم و درباره‌ی تمام آن‌ها با خودم صحبت کردم، خودِ درونم گفت: همه‌ی آن‌ها خوشبختند و کمبودشان رضایت و قناعت است! حالیا این داستان زندگی ماست که جای رضایت در آن خالی است! از خدا می‌خواهم که حداقل ذات اقدس او از من و شما رضایت داشته باشد. ✍ترجمه: «سیدمحمدحسن صدری» با اندکی دخل و تصرف 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
⭕️ عکسی جالب از دادگاه متهمان پرونده‌ی فساد مالی پتروشیمی توبه بر لب، سبحه در کف، دل پر از شوق گناه معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ. ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ 📄 ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ بنی‌ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ. ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ: بنی‌ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یک پیکرند ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ چو عضوی ...... ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ! ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ نمیﺁﻳﺪ! ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟ ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪی ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ و من باید کارهای خواهر کوچکترم را انجام دهم، ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ؟ ﻫﻤﻴﻦ؟! ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می‌کردی، ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمی‌شه! ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ دیگری ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ بی‌غمی ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩمی! 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
⭕️ «نر سرجوخه جبار» «می‌گویند که در ایام قدیم، در یکی از پاسگاه‌های ژاندارمری سابق، ژاندارمی خدمت می‌کرد که مشهور بود به «سرجوخه جبّار». این سرجوخه جبار، مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار، سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او، کسی را یارای نفس کشیدن نبود. 🔸از قضای روزگار، در محدوده‌ی خدمت سرجوخه جبار، دزدی زندگی می‌کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود. 🔸سرجوخه جبار، با آن کفایت و لیاقتی که داشت، بارها، دزد را دستگیر کرده، به محکمه فرستاده بود ولی، گردانندگان دستگاه، هر بار به دلایلی و از آن جمله فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند، به گونه‌ای که، گاهی، جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوباً و مغلولاً به مرکز دادگستری برده بود، به محل بازمی‌گشت، و برای دلسوزانی چون سرجوخه جبار، مخصوصاً چندبار هم، از جلو پاسگاه رد می‌شد و خودی نشان می‌داد یعنی که بعله...! 🔸یک روز، سرجوخه جبار، که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه‌کار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را، برای سرجوخه بخواند. 🔸منشی پاسگاه، کتاب قانونی را که در پاسگاه بود، آورد و از صدر تا ذیل، برای سرجوخه جبار خواند. 🔺ماده‌ی ۱...ماده‌ی ۲...ماده‌ی ۳...الخ... 🔸سرجوخه جبار، که در تمام مدت خوانده شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپاگوش بود، همینکه منشی پاسگاه آخرین ماده‌ی قانون را، خواند و کتاب را بست، حیرت‌زده و آزرده‌دل، به منشی گفت: 🔺-این‌ها که همه‌اش ماده بود، آیا این کتاب، حتی یک «نر» نداشت؟ 🔸آنگاه سرجوخه جبار، به منشی گفت: -ببین در این کتاب، صفحه‌ی سفید هست؟ 🔺منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد: -قربان! در صفحه‌ی آخر کتاب، به اندازه‌ی نصف صفحه، جای سفید باقیمانده است. 🔸سرجوخه جبار گفت: -قلم را بردار و این مطالب را که می‌گویم بنویس و چنین تقریر کرد: 🔸«نر»سرجوخه جبار: هرگاه یک نفر، شش بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سر بگیرد، برابر «نر سرجوخه جبار»، محکوم است به اعدام! 🔸پس از اتمام کار منشی، سرجوخه جبار، نخست، زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن، دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند. آنگاه او را، در برابر جوخه‌ی آتش قرار داد و فرمان اعدام را، درباره‌اش اجرا کرد. 🔸گویا خبر این ماجرا، به گوش حاکم وقت رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را، به حضورش ببرند. 🔸هنگامی که سرجوخه جبار، به حضور حاکم رسید، پرخاش‌کنان از او پرسید چرا چنان کاری کرده است. 🔸سرجوخه جبار پاسخ داد: -قربان! من دیدم در سراسر قانون مجازات، هرچه هست، ماده است ولی حتی یک «نر» توی آن همه ماده نیست و آنوقت فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی که یک منطقه را، با شرارت‌هایش جان به سر کرده است، هربار که دستگیر می‌شود، بدون آنکه آسیبی دیده باشد، آزاد می‌شود و به محل باز می‌گردد! این بود که لازم دیدم در میان «ماده»های قانون مجازات، یک «نر» هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون، اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!» 🔸حق با سرجوخه جبار بود با این ماده‌ها نمی‌شود با فساد مبارزه کرد، نر می‌خواهد! ✍ حسین قاسمی منبع: کانال رسمی رائفی‌پور و جنبش مصاف 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
«لا أحد» شخص يسمىٰ «لا أحد» كان يطوف في البلد ويختفي وراءه كل فتاة وولد من كسر الزجاجا؟ وأطفأ السراجا؟ هل أنت يا زياد؟ أم أنت يا سعاد؟ كل يقول: «لا أحد» من أخذ المفتاح من خطف العنقودا وانكر العهودا كل يقول: «لا أحد» يا من يسمى «لا أحد» ارحل وغب عن البلد حتى يرى كل امرىء ما ضاع منه وافتقد «لا أحد» مسكين وماله معين يظلمه الإنسان وما له لسان و«لا أحد» و«لا أحد» للشاعر: عبدالكريم الكرمي (أبو سلمىٰ) ترجمه: «هیچ‌کس» شخصی نامش «هیچ‌کس» بود و در شهر می‌چرخید و مخفی می‌شد پشت سرش هر دختر و پسری چه کسی شیشه را شکست؟ چه کسی چراغ را خاموش کرد؟ تو بودی زیاد؟ شاید تو بودی سعاد؟ همه پاسخ می‌دهند «هیچ‌کس» چه کسی کلید را برداشت؟ چه کسی آن خوشه را دزدید؟ چه کسی پیمان شکست؟ همه پاسخ می‌دهند «هیچ‌کس» ای کسی که نامت «هیچ‌کس» است برو بیرون از شهر و گمشو! تا هر کسی ببیند و پیدا کند آنچه را گم کرده و از دست داده «هیچ‌کس» بی‌چاره است و یاوری ندارد آدمی به او ستم می‌کند و او زبان دفاع از خود ندارد و «هیچ‌کس» ‌و «هیچ‌کس» ✍️ترجمه: سیدمحمدحسن صدری (دانش‌آموخته و مدرس زبان عربی فصیح) 💚🌦حسنات🌦💚 ‎
«مجتبی خامنه» و «سیدمجتبی خامنه‌ای»، یک نفر یا دو نفر‼️ لطفاً با دقت کامل مرور کنید! «مجتبی خامنه» کیست؟ داستان از آنجا شروع شد که عده‌ای در شبکه‌ی VOA از جمله پرویز ثابتی (مقام امنیتی و نفر دوم ) و... ادعا کردند پسر رهبر ایران تاجر است. حال اصل ماجرا چیست؟ آقای مجتبی خامنه شخصی است که از پدری ایرانی و مادری اهل دبی به دنیا آمد. نامبرده به واسطه‌ی ثروت مادری در اول جوانی به عنوان یکی از ده تاجر برتر دبی به فعالیت خود ادامه می‌دهد که هم‌اکنون در خیلی از شهرهای ایران هم سرمایه‌گذاری نموده است و این شخص هیچ‌گونه ارتباطی با خانواده‌ی مقام معظم رهبری نداشته و با توجه به اینکه نام ایشان تقریباً با نام آقای سیدمجتبی خامنه‌ای هم‌خوانی دارد تهمت‌های زیادی را متوجه پسر رهبری کرده که خیلی از این موارد از طریق شبکه‌های ماهواره‌ای در اختیار مردم ایران قرار می‌گیرد. حواسمان باشد کارشناسان VOA وقتی می‌خواهند دروغ بگویند، جوری دروغ می‌گویند که قابل باور باشد و متأسفانه برخی مردم ساده هم باور می‌کنند! در ضمن اطلاعات مجتبی خامنه در سایت اقتصاد و دارایی دبی موجود است، نه روحانی (معمم) است و نه فرزند رهبر. سیدمجتبی حسینی‌خامنه‌ای با مجتبی خامنه فرق داشته و نباید اجازه بدهیم با این تشابه بعضی از مردم دچار شبهه و انحراف شوند. 🔹 این کار نشان می‌دهد که دشمن تمام تلاشش را می‌کند تا شخصیت رهبری را تخریب کند و چون الحمدالله رهبری و خانواده‌ی ایشان به این گناهان آلوده نشده‌اند دشمن از طریق دروغ و تهمت قصد دارد تا مردم را فریب دهند! و 🔹◾️ چه ساده‌لوحند مردمی که به پاکی رهبر خود و خانواده‌اش ایمان دارند اما باز هم تهمت‌هارا باور می‌کنند.🔴⚠️🔰 ☁️🌦 @hasanaat 🌦☁️
سفیر فلسطین: به زودی در قدس نمازجماعت به امامت آیةالله خامنه‌ای برگزار خواهیم کرد. امام خمینی(ره) آغازکننده‌ی حمایت از ملت فلسطین و امام خامنه‌ای حافظ آن است. «صلاح زواوی» سفیر فلسطین در ایران گفت: اگر امام خمینی(ره) این انقلاب را ایجاد و مسئله‌ی حمایت از مظلوم و حمایت از فلسطین را آغاز کرد امام خامنه‌ای بدون تردید از این تفکر و این عملکرد حفاظت کردند. منبع: خبرگزاری دانشجو ☁️🌦 @hasanaat 🌦☁️
گفتم شبی به مهدی اذن نگاه خواهم گفتا كه من هم از تو ترك گناه خواهم گفتم شبی به مهدی بردی دلم ز دستم من منتظر به راهت شب تا سحر نشسستم گفتا چه كار بهتر از انتظار جانان من راه وصل خود را بر روی تو نبستم گفتا حجاب وصلت باشد هوای نفست گر نفس را شكستی، دستت رسد به دستم گفتم ببخش جرمم ای رحمت الهی شرمنده‌ی تو بودم شرمنده‌ی تو هستم گفتا هزار بارت جرم گناه بریدم پرونده‌ی تو دیدم چشمان خود ببستم گفتا مباش نومید از خانه‌ی امیدم من كی دل محب شرمنده را شكستم؟ ☁️🌦 @hasanaat 🌦☁️
🌺ثواب صلوات قابل شمارش نیست‼️ پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: وقتی در شب معراج به آسمان رسیدیم، فرشته‌ای را دیدم که هزار دست داشت و در هر دستش هزار انگشت❗️ آن فرشته به کمک دست‌ها و انگشتانش مشغول حساب کردن و شمارش بود. از جبرئیل که مرا همراهی می‌کرد پرسیدم این ملک کیست؟ و چه چیزی را حساب می‌کند؟ جبرئیل گفت: این ملک، موکل بر دانه‌های باران است، او محاسبه می‌کند چند قطره باران از آسمان به زمین نازل شده است! من به آن ملک گفتم آیا می‌دانی از آغاز آفرینش دنیا تا کنون؛ چند قطره باران بر زمین نازل شده است؟ گفت: یا رسول‌الله قسم به خدایی که تو را به حق فرستاده علاوه بر این که می‌دانم تا کنون چند قطره باران نازل شده، بلکه محل نزول آن‌ها را به تفکیک می‌دانم و از تعداد قطره‌های باران نازل شده بر بیابان، بستان، شوره‌زار و قبرستان هم اطلاع دقیق دارم‼️ حضرت فرمود: من از این همه دقت در حفظ و شمارش باران در تعجب شدم. وقتی آن فرشته شگفتی مرا دید گفت: یا رسول‌الله با وجود این همه دقت و دست و انگشتان برای شمارش، هنوز در محاسبه‌ی یک چیز ناتوان مانده‌ام! پرسیدم کدام چیز؟ گفت: وقتی گروهی از امت شما اسم مبارک شما را بشنوند صلوات بفرستند، من قدرت محاسبه‌ی ثواب آن صلوات را ندارم. منبع: «مستدرك الوسایل»، جلد ۵، صفحه‌ی ۳۵۵ / «منازل الآخرة»، صفحات ۷۵-۷۴ / «لثانی الأخبار»،جلد ۳، صفحه‌ی ۴۲۹. ☁️🌦 @hasanaat 🌦☁️
گاو شیرده و موشک بالستیک! یک گاو شیرده در منطقه از «موشک‌های بالستیک» ایران و برنامه‌ی هسته‌ای این کشور به عنوان تهدیدی علیه امنیت جهانی یاد کرد و از کشورهای عرب حاشیه‌ی خلیج فارس خواست در برابر اقدامات ایران مقاومت کنند. یکی نیست از این گاو بپرسد پس چرا صدها میلیون دلار را به آمریکایی‌ها دادید تا سلاح بخرید؟ آقای جنایت‌کار که مخالفین را اره می‌کنی و علمای مذهبی را گردن می‌زنی! الان صهیونیست‌ها روی دوش تو و امثال تو دارند مردم مظلوم فلسطین را قتل عام می‌کنند. اگر آدم هستی که نیستی نزدیک روز قدس فریاد بر سر رژیم صهیونیستی باید بلند کنید نه سر دولتی که از مردم مظلوم فلسطین دفاع می‌کند. البته با توصیف ترامپ از گاو شیرده جایی برای بحث باقی نمی‌ماند! دکتر کدخدایی منبع: Eitta.com/kadshora ☁️🌦@HASANAAT🌦☁️