eitaa logo
خاطرات هاشمی رفسنجانی😑
80 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
73 فایل
خاطرات روزانه علی اکبر هاشمی رفسنجانی . همراه با #تقویم_علماء و اخبار سیاسی تحلیلی و مطالب اخلاقی @Soukhtee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹رنگ واقعی «لاجوردی» ✍️ علی عسگری، عضو تحریریه نویسندگان حوزوی عینک ته استکانیت باقاب مشکی اش که قدری ضخیم بود، چهره‌ات را مردانه تر از قبل نمایان می‌کرد. البته که این ضخیم بودن قاب عینک و نگاه نافذ پشت آن شیشه محدب ، در جلاد خواندنت توسط جلادان و سازندگان عملیات مهندسی، نقش موثری داشته است. اما، بی آنکه خودت را و آن دل لطیفت را نشان بدهی، با سکوت،صبر را سرلوحه خود قرار دادی. حال بگویند که تو قیافه ات فلان است یا بهمان. تفاوتی میکند؟! اصلا برای تو فرقی نمی‌کند سیاه و سفید چه رنگی است وقتی که سوابق را به لواحق ‌بخشیدی. همین هم باعث شد تا بازار شلوار فروشی و دوخت و دوزت در بازار پارچه فروشان رونق بگیرد... اما همه ی این‌ لبخندها برای چند لحظه، در زندان بود.. بیرون سایه ات را با تیر می‌زدند. آنان خوب می‌دانستند که اگر راهی اوین شوند، کف های روی آبی که به نام حق نشر می‌دادند، به یک چشم بر هم زدنی، نیست و نابود می‌شود. حق داشتند؛ چون تو مثل آنان نبودی! نمی‌خواستی خشک و تر باهم بسوزد. این رمز موفقیت تو در ایجاد جبهه ی توابین بود. ولی همین دلیل دشمنی بیشتر با تو شد تا بیش از هر کس دیگر رفیقت، ارزش تو را بفهمد و خودش را سپر گلوله ها کند. خدا رحمت کند پدر توابین را. کچوئی را می‌گویم. او بود که همچون تو، خفقان و تهی بودن اندیشه ی منافقان را رسوا کرد و در نهایت رفت تا رنگ لاجوردی آسمان اوین باقی بماند. خب ارزشش را داشت. بین خودم و خودت بماند، اما مگر انقلاب چند مرد پولادین داشت؟ می‌خواهم با تو درد ودلی بکنم ولی جوابم را بده! قول؟ در روزگاری زندگی می‌کنم که دانشگاهیان نه اهل تفکرند و نه اهل آزاد اندیشی... تو که دیگر اکبر مشتی نیستی که راز بستنی سنتی اش را با خودش به سرای باقی برده باشد! پس بگو چگونه اوین را به دانشگاهِ خوداندیشی، تبدیل کردی؟ چگونه توهم روشنفکری را درمان کردی؟ شنیده ام با نهج البلاغه جوابشان را می‌دادی. شنیده ام با آنان رفیق می‌شدی و کار به دستشان می‌سپردی! من که نبودم کنار تو تا آن‌ها را ببینم ولی فقط به تو می‌گویم: آسِد اسدُ الله! دمت گرم. @HOWZAVIAN
🌹رنگ واقعی «لاجوردی» ✍️ علی عسگری، عضو تحریریه نویسندگان حوزوی عینک ته استکانیت باقاب مشکی اش که قدری ضخیم بود، چهره‌ات را مردانه تر از قبل نمایان می‌کرد. البته که این ضخیم بودن قاب عینک و نگاه نافذ پشت آن شیشه محدب ، در جلاد خواندنت توسط جلادان و سازندگان عملیات مهندسی، نقش موثری داشته است. اما، بی آنکه خودت را و آن دل لطیفت را نشان بدهی، با سکوت،صبر را سرلوحه خود قرار دادی. حال بگویند که تو قیافه ات فلان است یا بهمان. تفاوتی میکند؟! اصلا برای تو فرقی نمی‌کند سیاه و سفید چه رنگی است وقتی که سوابق را به لواحق ‌بخشیدی. همین هم باعث شد تا بازار شلوار فروشی و دوخت و دوزت در بازار پارچه فروشان رونق بگیرد... اما همه ی این‌ لبخندها برای چند لحظه، در زندان بود.. بیرون سایه ات را با تیر می‌زدند. آنان خوب می‌دانستند که اگر راهی اوین شوند، کف های روی آبی که به نام حق نشر می‌دادند، به یک چشم بر هم زدنی، نیست و نابود می‌شود. حق داشتند؛ چون تو مثل آنان نبودی! نمی‌خواستی خشک و تر باهم بسوزد. این رمز موفقیت تو در ایجاد جبهه ی توابین بود. ولی همین دلیل دشمنی بیشتر با تو شد تا بیش از هر کس دیگر رفیقت، ارزش تو را بفهمد و خودش را سپر گلوله ها کند. خدا رحمت کند پدر توابین را. کچوئی را می‌گویم. او بود که همچون تو، خفقان و تهی بودن اندیشه ی منافقان را رسوا کرد و در نهایت رفت تا رنگ لاجوردی آسمان اوین باقی بماند. خب ارزشش را داشت. بین خودم و خودت بماند، اما مگر انقلاب چند مرد پولادین داشت؟ می‌خواهم با تو درد ودلی بکنم ولی جوابم را بده! قول؟ در روزگاری زندگی می‌کنم که دانشگاهیان نه اهل تفکرند و نه اهل آزاد اندیشی... تو که دیگر اکبر مشتی نیستی که راز بستنی سنتی اش را با خودش به سرای باقی برده باشد! پس بگو چگونه اوین را به دانشگاهِ خوداندیشی، تبدیل کردی؟ چگونه توهم روشنفکری را درمان کردی؟ شنیده ام با نهج البلاغه جوابشان را می‌دادی. شنیده ام با آنان رفیق می‌شدی و کار به دستشان می‌سپردی! من که نبودم کنار تو تا آن‌ها را ببینم ولی فقط به تو می‌گویم: آسِد اسدُ الله! دمت گرم.