eitaa logo
اینجا با هم باشیم⚘️
483 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
622 ویدیو
28 فایل
سعی دارم در این صفحه ، مطالبی که مینویسم ، عکسهائی که میگیرم و ... را درج کنم تا بماند به یادگار⚘️ #سید_رضا_متولی
مشاهده در ایتا
دانلود
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوق وصف ناپذیر است! و این سرشار از ، صدق و ، معرفت و ذوقی است که و جسم را جانی دوباره میدهد... که کیلومترها با پای پیاده که یک دمپایی ساده آنهارا یاری میدهد ، طی میکنند طریق را و گوئیا پا بر روی بال ملائکی میگذارند که نویدش را معصوم علیهم السلام داده اند... دردی نیست! هایی که پر از است! و پاهاییکه خسته از زمین اند و رو به میروند.. رسیدن به ۱۴۰۷ و دیدار مشعشع گنبد ، تمام مسیر را از یاد میبرد ، چندین برابر ، را بال پرواز میدهد و خودش را به آستان قدسی روان میکند... این حس را باید بیایی تا با تمام وجود حس کنی! ممنونم از که بلطف حضرت حسین علیه السلام ، همه ی این پاهای خسته را به آسمان (حرم مطهر ) رسانید... والان گوشه ای از آن را میبینیم🤲 **** ۲۲ ۱۴۰۱ مقابل آسمان عشق
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای خوبی ها… را چگونه ساختی که اینگونه آرام می کند هر دل بی دل را وقتی قدم به خاکش می گذاری؟! پس از این دوسال ، ممنونم که طلبیدی مرا با تمام مشکلاتی که در سر راه بود ، چقدر اضطراب و استرس و دلشورگی داشتم... ولی به حسین جانم ، آقایم ، مولایم و جدّبزرگوارم اعتماد داشتم که رویم را پس نمیزند و این فرزند خطاکار را به نزد خود فرامیخواند... ممنونم ، ممنونم آقای مهربانم…. کربلا چگونه است که به دست فراموشی می‌ سپارد تمام غم و غصه های دنیا را و تمام غصه ات می شود دیدن و و…. و چه زیبا بود های پاهایی که با شوق و ذوق این تن خسته از زمین را سوی ارباب همراهی میکردند و بسوی راهی میشدند و چه آسمانی بود ، و بوی سیب و حرم و بین الحرمین با هر زبانی که همه کربلا بودند و نگاهشان سوی عشق بود و عباس ، این کربلا از ایشان تفقد میفرمود و خستگی را از وجود برادر ، می زدود.. حال روز رفتن از هست ، چرا که کربلا خانه ی همه ماست و پس از دوری دوساله ( که یک ثانیه اش هم سخت تر از سخت است) باید و بناچار خانه دلت را ترک کنی و بار سفر ببندی و به جاده بزنی به این امید که دوباره تو را بطلبد ارباب و بخانه بازگردی... سخت میگذرد دوری از ... کاش می شد بیاییم و بمانیم و…. از جسر (پل) علیه السلام که رد شدی ، دلتنگی شروع میشود و هرچه دورتر میشوی ، شدتش بیشتر... اصلا از همان لحظه که بکربلا رسیدی ، دلتنگی شروع میشود... چرا و چقدر فراق دلتنگم…..! * یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱ الاحد ۲۱ صفر ۱۴۴۴ لحظه خروج از خانه ...
وقتی بودم! از دل هزاران شهید عبور کردم. در ایستگاههای بهشتی کمی درنگ کردم و برایمان کردند و گریستند.به ما گفتند همچنان جاری است عاشورای ۶۱ هجری تا امروز و فردا و... هرگاه که به قدمگاههای شهیدان میرسیدیم دلم میخواست کاش من جای آنها بودم... وحسرتش را میخوردم که چرا از جا ماندم... آری ، زمان ما را از قافله جا گذاشته است. اما هنوز هم میتوان آن گونه بود...  به خودم که می آمدم ، سبک بار میشدم ، خیلی چیزها آموخته بودم که هنوز نباید فراموششان کنم. ترسم از این است که نکند زرق و برق شهر ، این حال و هوای پاکیزه را از یادم ببرد. کم کم به نزدیک میشدیم ... دلم چه زود تنگ میشد ، برای ، برای ، برای ، برای جاده هایی که هنوز رد ها بر آن مانده بود ، برای هایی که زنگ زده بودند و برای مردانی که سالها بود در گمشده بودند. پر از حیرتم ، پر از حسرت ، چیزی را جا گذاشته ام... شاید رد پایم را ، گناهانم را ، شاید آرزوهای دور و درازم را ، شاید نوجوانی و جوانیم  را ، شاید دلم را ، و شاید....! * کربلا کوتاهترین راهست تا درگاه دوست با که گویم این ره کوتاه را گم کرده ام 🥺
... چقدر این حقیر است همیشه این جمله مرا میداد : #🥺 چند صباح بسیار ناچیزی ، لطف خدا شامل شد و در حاضر شدم و چندین بار از رفتن حتمی جا ماندم!! که نباشد 😓 آماده که نباشی😢 دلت با تو همراه نشود😭 راه و آن پنجره عاشقی به رویت بسته میشود و میبینی که رفیقانت میروند و تو جا میمانی... و حسابی هم ای میشوی که به سر میکنی در این ... حال چندین سال است که تورا میبرند تا سرخط رفتن که فقط مردن است و بس!!! از همان ۹۱ که ناقص تر از قبل شدم ، مسیر برایم باز شد که تمام امیدم به اربعین قوت گرفت و همه چیزهای سخت و درد و... از یاد رفت و تنها ره را ، رفتنی از جنس آنهم در ، مرا امیدوار نمود... حال دستم از هم جداشده! هم که قوز بالا قوز شده این وسط! و رفتن با کرونا که دیگر هیچ...!!! و عجیب این روزها دوباره این شکسته ، ناله اش درآمده و سربه سرم میگذارد.. مسیرم به افتاده و انواع ... نمیخواهم اینجور بروم ، در این اوضاع ، اینجا و.. مرا بکربلا ببر و ببر 🤲 همین! ۱۷ #۱۴۰۰، منتظر ✌️ *** این متن را آنموقع نوشتم... بلطف خدا اربعین ۱۴۰۱ هم مشرف شدم و این قلب هم همراهی کرد🙏 خداقادر است و باز فهمیدم: کو توکلت سید؟ کو توسلت مرد؟ خدایا آنچه که خود مقدر فرمایی ، همان عشق است.. حضرت ارباب، تو خود میدانی که چه میخواهم و کجا.. بحق یاران شهید برایم مقدر فرما🤲 ۳ آذر۱۴۰۱
15.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای خوبی ها… را چگونه ساختی که اینگونه آرام می کند هر دل بی دل را وقتی قدم به خاکش می گذاری؟! ممنونم که طلبیدی مرا با تمام مشکلاتی که در سر راه بود ، چقدر اضطراب و استرس و دلشورگی و درد داشتم... ولی به حسین جانم ، آقایم ، مولایم و جدّبزرگوارم اعتماد داشتم که رویم را پس نمیزند و این فرزند خطاکار را به نزد خود فرامیخواند... ممنونم ، ممنونم آقای مهربانم…. کربلا چگونه است که به دست فراموشی می‌ سپارد تمام غم و غصه های دنیا را و تمام غصه ات می شود دیدن و و…. و چه زیبا بود های پاهایی که با شوق و ذوق این تن خسته از زمین را سوی ارباب همراهی میکردند و بسوی راهی میشدند و چه آسمانی بود ، و بوی سیب و حرم و بین الحرمین با هر زبانی که همه کربلا بودند و نگاهشان سوی عشق بود و عباس ، این کربلا از ایشان تفقد میفرمود و خستگی را از وجود برادر ، می زدود.. حال روز رفتن از هست ، چرا که کربلا خانه ی همه ماست و دوباره دوری ( که یک ثانیه اش هم سخت تر از سخت است) باید و بناچار خانه دلت را ترک کنی و بار سفر ببندی و به جاده بزنی به این امید که دوباره تو را بطلبد ارباب و بخانه بازگردی... سخت میگذرد دوری از ... کاش می شد  بیاییم و بمانیم و…. از جسر (پل) علیه السلام که رد شدی ، دلتنگی شروع میشود و هرچه دورتر میشوی ،شدتش بیشتر... اصلا از همان لحظه که بکربلا رسیدی ،دلتنگی شروع میشود.. چرا و چقدر فراق دلتنگم..! * جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲ الجمعه ۲۲ صفر ۱۴۴۵ لحظه خروج از خانه کربلا
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا  میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که از رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده  یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود... می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب به دست بود... نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا... هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن... زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود. **** در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز بارید... فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد... عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در کسب کند و حسن... بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل س باشد ، می گفت: دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4