eitaa logo
اینجا با هم باشیم⚘️
484 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
621 ویدیو
28 فایل
سعی دارم در این صفحه ، مطالبی که مینویسم ، عکسهائی که میگیرم و ... را درج کنم تا بماند به یادگار⚘️ #سید_رضا_متولی
مشاهده در ایتا
دانلود
و و حور و ، همگی آیت و نشانه‌ای از خوی اوست. او آبشاری است که از کوهی استوار چون على علیه السلام ، در طبیعتی چون بانوی باکرامت ، حضرت ، جاری شد و در سرشاری از عطش سوخت. قهرمان نهر که و از نور جمالش خجل می‌شوند ، افسانه و اساطیر نبود ؛ مردی بود که مثل یک عَلَم هیچ وقت بر زمین نماند. لقب «اَسَدُ الله الْغالِبْ» را چون علی بر او نهادند تا دوباره حمله‌های حیدری در میدان‌ها تکرار شوند و هنوز بعد از این همه سال، زیر نور مهتاب، چهره‌اش در زلالی آب می‌لرزد ؛ گویی تنها بعد از خدا ، از آب می‌ترسد... مردی که افسانه نیست ، او است ، است چون سرشار از محبت ، فضل و برکت است و باصفای وفادارترین برادر دنیا ، ملجا درماندگان و شفاخانه دردمندانیست که بعشق زیارت حضرت حسین علیه السلام طریق یاحسین نجف بکربلا را پیاده میآیند و قبل از هرچیز در عمود ۱۴۰۷ با انوار حرم عباس ، آرام میگیرند ، تمام دردها را ازیاد میبرند و به زیارت حضرتش روان میشوند تا جانی تازه گیرند و سپس به محضر ارباب بیکفن مشرف شوند.
... چقدر این حقیر است همیشه این جمله مرا میداد : #🥺 چند صباح بسیار ناچیزی ، لطف خدا شامل شد و در حاضر شدم و چندین بار از رفتن حتمی جا ماندم!! که نباشد 😓 آماده که نباشی😢 دلت با تو همراه نشود😭 راه و آن پنجره عاشقی به رویت بسته میشود و میبینی که رفیقانت میروند و تو جا میمانی... و حسابی هم ای میشوی که به سر میکنی در این ... حال چندین سال است که تورا میبرند تا سرخط رفتن که فقط مردن است و بس!!! از همان ۹۱ که ناقص تر از قبل شدم ، مسیر برایم باز شد که تمام امیدم به اربعین قوت گرفت و همه چیزهای سخت و درد و... از یاد رفت و تنها ره را ، رفتنی از جنس آنهم در ، مرا امیدوار نمود... حال دستم از هم جداشده! هم که قوز بالا قوز شده این وسط! و رفتن با کرونا که دیگر هیچ...!!! و عجیب این روزها دوباره این شکسته ، ناله اش درآمده و سربه سرم میگذارد.. مسیرم به افتاده و انواع ... نمیخواهم اینجور بروم ، در این اوضاع ، اینجا و.. مرا بکربلا ببر و ببر 🤲 همین! ۱۷ #۱۴۰۰، منتظر ✌️ *** این متن را آنموقع نوشتم... بلطف خدا اربعین ۱۴۰۱ هم مشرف شدم و این قلب هم همراهی کرد🙏 خداقادر است و باز فهمیدم: کو توکلت سید؟ کو توسلت مرد؟ خدایا آنچه که خود مقدر فرمایی ، همان عشق است.. حضرت ارباب، تو خود میدانی که چه میخواهم و کجا.. بحق یاران شهید برایم مقدر فرما🤲 ۳ آذر۱۴۰۱
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
... آدم را می کند ، حتی اگر باشی ، آنقدر داغ عزیزانت را می بینی که پیر می شوی، حتی اگر سلطان باشی و به ازا هر گلوله دشمن یک لبخند بر لب نشانده باشی... چه روز عجیبی است امروز... دشمن از دنده چپ بلند شده ، به سیم آخر زده و گلوله های جنگی و شیمیایی است که نفس به نفس به زمین را می درد... حسن ، فرمان را دو دستی گرفته و پایش روی گاز است و به سرعت می رود. به قول خودش این ماشین تویوتا ، است و این مسیر ، ... از صبح که دشمن بعثی تک گسترده اش را با آتش سنگین شروع کرد ، دستور عقب نشینی به همه یگان ها اعلام شد. حسن این پا و آن پا  میکرد تا به خط برود ، جایی که از کیلومترها دورتر می شد ورود گلوله های بی وقفه توپ را در آن دید. دنبال بهانه بود که از رسید ، باید خودش را سریعتر به یگان های مستقر در خط می رساند و نیروها را عقب می فرستاد و حسن ، فرمانده را راضی کرده  یا نکرده!! کنار عباس نشسته و خود را به دل آتش سپرده بود... گرما، بی داد می کند و بوی دود و باروت سینه اش را خفه کرده است ، لب و دهانش خشک شده ، از صبح تا الان که حدود سه عصر است ، لب به آب نزده ، هر چه عباس برایش سقایی کرده بود و آب آورده بود ، دستش را پس زده بود... می خواست این ساعت آخر تشنه باشد و تشنه برود ، شاید چشم انتظار جرعه ای از آب به دست بود... نگاهش را از عباس گرفت و به جاده ای که در پناه کشیده شده بود دوخت ، دنده را عوض کرد. حال عجیبی داشت ، بالاخره راهی را که از مهر۵۹ در آن قدم زده بود ، ۶۷ داشت به آخر می رسید و چه راه سختی ولی زیبا... هشت سال ، کم زمانی نیست برای پیمودن یک راه و در این میان فراق دوستان دیدن... زمان ، که زیاد باشد ، دیدن عجایب جنگ هم زیاد می شود. **** در لحظه ای ، سی چهل بعثی مثل سیل وسط جاده جاری شدند ، در چند لحظه گلوله بود که مثل تگرگ به کاپوت لندکروز بارید... فرصت دور زدن نبود ، دنده عقب گرفت ، هنوز چند متر نرفته ، گلوله آرپی جی ، فرو رفت در رادیاتور ماشین و منفجر شد... عباس ازماشین پرت شد، با پاهایی غرق خون خود را کشید پشت خاکریز ، تا تجربه جدیدی از جنگ را در کسب کند و حسن... بوی بهشت را می شنید ، ملائکه او را با لندکروز بهشت به می بردند و جسمش برای همیشه در جاده بهشت گم شد ، تا همه بفهمند او دوست داشت مثل س باشد ، می گفت: دیگر روی برگشتن به شهر را ندارم... https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4