eitaa logo
هوای حوا
218 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
#سپید_بخت 💕💍 ❣تشويق مردان توسط زنان قوي ترين محرك فعاليت آنان مي باشد. مردان در برابر تعريف و تمجيد همسرشان بال پرواز پيدا مي كنند و احساس قدرت و شوكت به آنان دست مي دهد. @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهلم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهلم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 هنوز با هیجان پچ پچ می کردیم که سرش را برگرداند و نگاهش به من افتاد. شاید این مکث بیشتر از چند ثانیه هم طول نکشید اما نمی دانم چه شد که قلبم داشت از جا کنده می شد. با استرس چنگ انداختم به چادر شریفه و گفتم: _نکنه منو لو بده؟ _وا! مگه ساواکه؟ _اگه از موضوع اون روز و اون نوار بهش چیزی بگه چی؟ _این آدمی که من دارم می بینم دهن قرصِ _علم غیب داری؟ _چهرش داره نور بالا می زنه آخه... بریم ببینیم چه خبره! با پاهای لرزان جلوتر رفتیم اما در اوج ناباوری و خدا را شکر قبل از اینکه به آن ها برسیم پسر جوان با میثم خداحافظی کرد و رفت... رفت و فکر و ذهن من را هم با خودش برد! به دم در که رسیدیم عزیز همانطور که یک تای چادرش را به زیر دندان گرفته بود به میثم گفت: _دوستت بود مادر؟ _عافیت باشه _سلامت باشی _بله دوستم بود... سید ضیاالدین! _به به... خب نگهش می داشتی ناهار؛ یه غذایی بود اون بنده خدا هم یه لقمه کنارمون می خورد. مهمون حبیب خداست. _قربون دستت عزیز، سفره ی شما که همیشه پهنِ... ولی سید ضیا خجالتی تر ازین حرفاست _چی بگم... الهی زنده باشه و من همانجا بود که اسم و رسمش را فهمیدم! ناخواسته چندبار زیر لب تکرار کردم؛ سید ضیاالدین... سید ضیاالدین... سید! شریفه یواشکی گفت: _به به؛ طرف سید هم هست! _خب باشه... که چی؟ _هیچی والا همینجوری گفتم. حالا بنظرت به عموت حرفی زده؟ _چه حرفی؟ _تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟ آخه تو رو دید! لابد یادشه که نوار رو داده بود بهت دیگه _وای می خوای منو بچزونیا! ولی راستکی اگه گفته باشه که بدبختم _اتفاقا احساس کردم عمو میثمت یکم چپکی نگاهت می کنه ها _نه بابا اذیتم نکن؛ میثم اصلا حواسش به من نبود. احتمالا آقا سید بروز نداده... _ایشالا! گمونم اومده بود باهم اعلامیه ای چیزی رد و بدل کنن نه؟ _من که چیزی تو دستشون ندیدم! _می خوای بگی انقدر ناشی هستن؟ _یعنی چی شریفه؟ _یعنی خانوم ساده، یا الان قرار گذاشتن برای تظاهرات یا... _هیس! چقدر نترسی تو نگاهی به سر و ته کوچه کرد و بعد شانه ای بالا انداخت و گفت: _کسی اینجا نیست که، خوف نکن _خیلی دلم می خواد سر از کارشون در بیارم _بلاخره یه کاریش می کنیم. اما آن ها انقدر زبر و زرنگ بودند که ما هیچ موقع از جلسات و قرارهایشان با خبر نمی شدیم که نمی شدیم! با تکان شدیدی که ماشین خورد به زمان حال برگشتم... اول ترسیدم که تصادف کردیم یا نه اما توی دست انداز افتاده بودیم انگار. معلوم‌ نبود چقدر توی فکر و خیال بودم؛ نه از خانه ها اثری بود و نه از آدم ها و عابران... از شهر خارج و وارد جاده شده بودیم اما انقدر همه جا تاریک بود که نمی دانستم کجا هستیم. آقاجان سرش را به صندلی تکیه داده و خوابیده بود. رادیوی ماشین با صدای کمی اخبار جنگ را می گفت و سید بی هیچ حرفی رانندگی می کرد. مقداری جابجا شدم و کش چادرم را روی سر مرتب کردم. سید از آینه نگاهی به عقب کرد و گفت: _بیدار شدین؟ _خواب نبودم... ساعت چنده؟ _یازده و ده دقیقه متعجب پرسیدم: _یعنی چند ساعته تو راهیم؟! _بله... حاج آقا هم از خستگی خوابشون برد _کی می رسیم؟ _هنوز بیشتر راه باقی مونده _گرسنتون نیست؟ عزیز لقمه گذاشته ها _دستتون درد نکنه بعد از اینکه لقمه را به دستش دادم با اینکه می دانستم‌ باید صبر کنم تا غذایش را بخورد اما پرسیدم: _میثم زندست؟ _خیالتون‌ تخت! خدایی نکرده اگر شهید شده بود که من شماها رو نمی بردم جنوب نفس راحتی کشیدم و گفتم: _حق با شماست... ... @bahejab_com 🌹
🌷🌿🌷🌿🌷 تا من هستم تو تنها نیستی... #خدا #خداگرافی @bahejab_com 🌹
#سپید_بخت 💟 ❤️با درايت باشيد اگر همسر شما از شما ناراحت است ، تنها توسط خود شما به آرامش ميرسد ، تمام تلاشتان را بكنيد تا اين شما باشيد تا همسرتان را به آرامش مي رسانيد. @bahejab_com 🌹
🌀⭕️🌀⭕️🌀⭕️🌀 #کلیک_کن❗️ #مقاله ⚜ 🔴گام اول میل به حجاب از خانه آغاز می شود رابطه فامیلی و مراوداتی که وجود دارد باعث شده تا اغلب مادران نسبت به حجاب خانه کم توجه‌تر باشند و همین زمینه ساز الگوپذیری ناقص برای فرزندان می‌گردد...👇 https://b2n.ir/57925 @bahejab_com 🌹
#انتظار 🌾 چہ کنم چہ چارہ سازم کہ شوم فدای مهدی چہ کنم کہ من ببینم رُخ دلربای مهدی چہ خوش است آن زمانی برسد کہ زندہ باشم منِ بینوای مسکین شنوم صدای مهدی... 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 @bahejab_com 🌹
✨🌷✨🌷✨🌷✨ #نکته_های_ناب 🌷 #رهبرانه 🌺 ⁉️ سوال: لطفاً حدود ارتباط مردان و زنان مسلمان با يكديگر در عرصه جامعه را بيان فرماييد. ✅ جواب: بر هر زن و مرد مكلفى شرعاً واجب است در تماس و نشست و برخاست با جنس مخالف، حريم ضوابط شرعى و مقررات اسلامى را دقيقاً مراعات نمايند و از هرگونه عمل و رفتارى كه آميخته به ريبه و يا موجب ترتب فتنه و فساد باشد، جداً احتراز نمایند. 🔸 ریبه: خوف وقوع در حرام، بیم فروافتادن در فتنه 🔸 ترتب: منجر شدن 🔸 احتراز: اجتناب @bahejab_com 🌹
#چآدرانه ❤ برخیز و چادر به سر کن... و بوی حیاء🍃 و رایحه ی حجاب😇 در شهر پخش کن انگار... هربارکه به خیابان میروی انقلاب میشود . @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی ✨🌷 #السلام_علیک_یا_علی_ابن_موسی_الرضا نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی... @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهل_یکم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهل_یکم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 دلم می خواست در مورد چیزهایی که توی حیاط خانه دیده بود برایش توضیح بدهم... از انگشتر زورکی پیشکش احترام خانوم تا تفکرات دوست نداشتنی سینا و داستان خواستگاری یکهویی و ناغافلشان... اما زبانم به گفتن نمی چرخید. شاید چون دلیلی برای توضیحات نبود اصلا! او که نسبتی با من نداشت... تابحال هم اگر دوبار سوار ماشینش شده بودم بیخودی نبود و هردفعه دلیل محکمی داشتم! آهی کشیدم و تسبیحم را از دور مچ دستم باز کردم تا ذکر بگویم و آرام شوم. _کتابا به دردتون خورد؟ متعجب سرم را بلند کردم؛ نگاهش به جاده ی خاکی روبه رو بود... تک سرفه ای کردم و گفتم: _راستی... بله! اتفاقا می خواستم بخاطرشون ازتون تشکر کنم... خیلی لطف کردین دنده را عوض کرد و جواب داد: _خواهش می کنم... دیدم بلا استفاده موندن گوشه ی خونه و خاک می خورن؛ گفتم شاید به درد شما بخوره _خدا خیرتون بده؛، چندتاییش رو دوره کردم _یعنی قصد دارین کنکور شرکت کنید؟ _ایشالا اگه خدا بخواد نگفتم که هنوز تکلیفم معلوم نیست! که می خواهند پای سفره ی عقد با سینا بنشانندم و جواب بله بگیرند... که سینا از آن مردهای متعصب و به خیال خودش روشن فکریست که علاقه ای به تحصیل همسر آینده اش ندارد! نگفتم و سکوت کردم و او پاسخ داد: _ان شاالله... هر پیش آمدی هست خیر باشه _بله... و تمام مکالمه ای که داشتیم همینقدر بود! با توجه به اوضاع نابسامان بعضی از جاده ها حوالی ظهر بود که بلاخره رسیدیم. دل توی دلم نبود تا رسیدن به میثم. شهری که می دیدم با تهران زمین تا آسمان فرق داشت! با دیدن بعضی از مغازه ها و خانه های تخریب شده، ماشین های نیم سوخته و در و دیوار های آجری که بعضی هاشان تا نیمه فرو ریخته بود... تازه داشت باورم می شد که اینجا یک شهر جنگ زده بود! سید روبه روی ساختمان نسبتا بزرگ و قدیمی نگه داشت و پیاده شدیم. نماز صبح را در یکی از مسجدهای بین راهی خوانده بودیم و بعد از آن تابحال تکان نخورده بودم؛ پاهایم کمی خواب رفته بود و خستگی به جانم افتاده بود؛ کمی از سید و آقاجان عقب افتادم. اینجا از آرامش خبری نبود! با بهت به اطرافم نگاه می کردم. صدای آژیر مدام آمبولانس ها؛ گریه و جیغ بچه ها می آمد. ناله و شیون بعضی از زنان که چادرهای عربی به سر داشتند و دور چیزی حلقه زده بودند توجهم را جلب کرد و ناخواسته به آن سمت کشیده شدم. برانکاردی روی زمین بود و جوانی بلند قد با چشم های بسته و صورتی خونی روی آن با آرامش خوابیده بود. سرش باندپیچی شده بود و گوشه و اطراف ملحفه ی سفیدی که تا شانه های پسر جوان کشیده شده بود لکه های خونی دیده می شد. زن ها هنوز داشتند به سر و صورتشان می زدند و با لهجه چیزی می خواندند. دوتا پرستار مرد با روپوش های بلند آمدند میان جمع؛ یکیشان ملحفه ی سفید را روی صورت پسر جوان کشید و گفت: _مبارکش باشه... باور نمی کردم! یعنی شهید شده بود؟! پاهایم چسبیده بود به زمین و توان حرکت نداشتم... قبلا دست و پای زخمی بابا و میثم را از نزدیک دیده بودم... البته که آنقدرها نترسیده بودم اما خب هیچ وقت یک شهید را از این فاصله و این همه نزدیک ندیده بودم! هنوز لبخند روی چهره اش بود! چشمه ی اشکم جوشید... تازه فهمیدم زن های جنوبی زبان گرفته بودند به عزاداری... دستی دراز شد و کسی دستمالی سمتم گرفت. سید بود... _اینجوری عزم اومدن کردین؟! اینجا کم از این صحنه ها نیست برای دیدن... باید تحمل کرد. دستمال را گرفتم و با چشم هایی پر از اشک و در حالی که به سختی هق هقم را کنترلم می کردم دنبالش راه افتادم. حتی لحظه ای صورت گلگون پسر از ذهنم دور نمی شد. سالن بیمارستان پر بود از آدم ها... بعضی با لباس های ارتشی و بعضی لباس های بسیجی و سپاه... زن و بچه هم بودند... با لباس های محلی و خاکی! بوی خون و الکل و خاک در فضای خفه ی راهرو پیچیده بود. کف سالن خاک ریخته و چندتا از مهتابی ها شکسته بود. ساعت دیواری کج شده بود و عقربه هایش ثابت بود. پرستارها و دکترها با جدیت و بدون هیچ تاملی به بیمارها رسیدگی می کردند اما هنوز صدای ناله ی خیلی ها بلند بود! چه اوضاع وحشتناکی! انگار فیلم سینمایی می دیدم؛ هضم کردنی نبود... پرستارها مقنعه های بلند مشکی پوشیده بودند و روپوش های سفید گشاد... تقریبا تمامشان با حجاب کامل بودند. سید که به خوبی فهمیده بود من و آقاجان توی شوک هستیم دست آقاجان را گرفت و گفت: _حاج آقا؛ لابد میثم چشم به راهِ... بریم؟ _یا الله... بریم پسرم... و راه افتادیم تا بلاخره چشممان به جمال میثم روشن شود... ... @bahejab_com 🌹