هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_سوم💌
کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده. ارشیا با همان چهرهی مشوش در زد. چند دقیقهای طول کشید و بعد بیبی با چادر رنگی و مقنعهی سفید در را باز کرد. با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز. درست مثل دیروز. ریحانه که سکوت ارشیا را دید، خودش دهان باز کرد:
_سلام بیبی. مهمون بیموقع نمیخواین؟
_علیکسلام مادر. قدمتون رو چشم من. خیر باشه.
_والا چه عرض کنم. اگه اجازه بدین چند دقیقهای وقتتون رو بگیریم.
_خیلی خوش اومدین عزیزم. بفرمایید.
و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد.
حالا به همان پشتیهای مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم، توی استکانهای کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بیبی صبور بود، برعکس ریحانه.
_خواب دیدم.
بیبی سرش را تکان داد، به قاب عکسها خیره شد و با نفسی عمیق گفت:
_خیره انشاالله پسرم. چه خوابی؟
_خواب پسر شما رو. شبیه من بود، خیلی زیاد.
آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد:
_توی حیاط همین خونه بودیم، من و بابا و شما. مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن. خونه شلوغ بود و شما بیتاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش. میترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریهی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود، غم موج میزد. لباسش خاکی بود و پوتینش گلی. به این فکر میکردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من. بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بیبی رو بیشتر از این منتظر نذار"
نفهمیدم حرفشو. پاش میلنگید وقتی رفت سمت در. چفیهی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخهی درخت انجیر؛ بعدم رفت.
ریحانه به شانههای لرزان بیبی نگاه کرد. گوشهی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم میگفت. اما چند ثانیه که گذشت، چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.
ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گلهای ریز و درشت چادر نماز بیبی گم شد. نفهمید چه شده و فقط شوکهتر از پیش شد.
بیبی همانطور که با مهر سر ارشیا را نوازش میکرد گفت:
_گفتم که مرده ماییم نه شهدا. از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه، دلم هری ریخت پایین. مگه داریم غریبهای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوهی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ مگه میشه بوش رو نشناسه؟ هرچی بابات بیمعرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مهلقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر. آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی.
ریحانه با بهت گفت:
_یکی به من میگه چه خبره؟ ش... شما مهلقا رو چجوری میشناسین؟ نوهی ارشد؟ اینجا چه خبره؟
_خبرای خوش گلبهسر عروس.
_عروس؟
ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بیبی با چشمهایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بیبی، مادربزرگ منه؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_چهارم💌
ریحانه شکوهتر از همیشه، با بهت پرسید:
_یعنی... تو نوهی... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه.
_حق داری که باور نکنی. خودمم غافلگیر شدم از دیدن بیبی بعد اینهمه سال.
_بگو سی سال مادر
_مهلقا هیچوقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته. آخرین بارم که اومد، برای مراسم عمو بود و در واقع اولینبار بود که من اینجا رو میدیدم.
_نمیتونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام؛ اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمیدونم چه صیغهای بود که محمدرضا هم رفت و دیگه پیداش نشد. لابد برای زنش کسر شان داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که میخواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش میپسندید. این بچه رو سر جمع، دهبار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو میخواست، نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم، تا وقتی که سرش رو گذاشت زمین و مرد، داغ بچههاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه. دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش.
_خدا رحمت کنه باباعلی رو. یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن، من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت. مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته.
بیبی اشک صورتش را با دستهای چروک خوردهاش پاک کرد. انگشتر فیروزهی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی.
_خدا از سر تقصیرات همه بگذره. حالا محمدرضای بیوفام چطوره مادر؟
_خوبه... می گذرونه.
_چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد میگیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه.
_اون که خوب و سالمه. از شما و دل دریاییتونم جز این انتظار نمیرفت که براش دعای خیر کنید.
_خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟
ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که میشنید را بهم وصله و پینه میکرد. عمق نامردی مهلقا را درک نمیکرد. در واقع با این اوصافی که میشنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
♦️📣♦️📣♦️
#خبر 📣
🥈نخستین مدال ووشو ایران در هانگژو بر گردن زهرا کیانی
🏆زهرا کیانی ملی پوش تیم ووشو ایران توانست در بخش تالو به مدال نقره بازیهای آسیایی هانگژو دست پیدا کند.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
💟
💎 چطور یک بانوی باشخصیت باشیم؟
💌خودتون رو درگیر مسائل واهی نکنید.
🧡بیاید اول هر مسالهای ببینیم میتونیم مدیریتش کنیم یا نه؟ اگر مدیریتش از دسترس ما خارج بود، رهاش کنیم.
♦️بجای تلف کردن وقتمون روی اینجور مسائل، روی چیزهایی تمرکز کنیم که میتونیم کنترلشون کنیم.👌
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️نکات مثبت اینستاگرام.
🔴بعضی مزایای اینستاگرام رو توی پستهای قبل گفتیم و اما ادامهش...👇
🟠همونطور که اشاره کردیم، اینستاگرام محل خیلی خوبی برای کسب و کارهای مختلف شده.
🟡 آنلاین شاپها که حتما اسمش به گوشتون خورده، همون مغازههای مجازی هستن که کسب و کارشون کاملا به واسطهی اینستاگرام هست.
🟣و در واقع با این اپلیکیشن، کارشون خیلی راحت شده.
🔵مثلا میتونن با استوری و پستها، مدام با مشتریهاشون ارتباط بگیرن...
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_نهم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞
#کلیپ
آزادی واقعی یعنی چه⁉️
💢آیا مفهوم آزادی این است که هرجایی دلم خواست برم؟
⭕️هرکاری دلم خواست انجام بدم؟
💬سوال مجری:
♦️مگه شما در ژاپن محدودیتی داشتین؟
♦️چرا مسلمان شدین؟
🧕مفهوم آزادی از زبان بانوی تازه مسلمان ژاپنی:
«آزادی واقعی را در بندگی خدا یافتم.»
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞
#کلیپ
💟پروفسور مریم رزاقی آذر
🔴بدون تعارف با پزشک خانم ایرانیِ وطن دوستی که چند روز قبل به عنوان برترین پزشک غددکودکان در جهان انتخاب شد.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_پنجم💌
سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت. قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شدهی با پودر نارگیل فرو برد و گفت:
_دستتون درد نکنه بیبی جان، عالی شده.
_نوش جونت. تو نمیخوری ارشیا جان؟
_نه ممنون. ریحانه خانم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی.
ریحانه با دستمال کاغذی، چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت:
_اشکالی داره؟
_نه اما از این اخلاقا نداشتی.
_خب آخه خیلی خوشمزه بود.
_اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم.
با اینکه میدانست بیبی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود. هول شد. کش چادرش را تنظیم کرد. بلند شد و گفت:
_با اجازه من برم یه دوری بزنم و برگردم.
چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. همانطور که سنگ نوشتهها را میخواند، تماس را برقرار کرد:
_سلام ترانه خوبی؟
_خوبی و... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم. هرچی به اون خونت زنگ میزنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره.
_نگران نباش قربونت برم، من خوبم.
_وای خدا تو آخر منو دق میدی. کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟
_الان که امامزاده... اما قبلش نه. ببین مفصله ترانه. حیفه از پشت گوشی بگم.
_حیف منم که دارم از نگرانی میمیرم.
_ای بابا. عجولیا آبجی کوچیکه.
_بگو ببینم چی شده؟
_هیچی. از دیروز تا حالا اومدیم خونهی مامانبزرگ ارشیا
_کی؟ مامانبزرگ ارشیا؟ اون مهلقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که...
_میگم که داستان داره.
_یعنی زنده شده؟
از تصور ترانه خندید و جواب داد:
_نه! ول کن این حرفا رو. فقط بدون داره خوش میگذره بهم.
_خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم!
_یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟
_والا بخیل نیستیم منتها...
_بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده.
_چجوری؟
_عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت میکنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف میکنم. خوبه؟
_بیصبرانه منتظرم. یعنی دلتو دلم نیست. به اون خدا بیامرز سلام برسون.
_کدومشون؟
_وا
_آخه الان وسط یه عالمه قبرم!
_بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟
_ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره، یعنی داشته از قبل، بیبی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟
ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت:
_جوک سال بودا. فکر کن... مهلقا عروس یه خانواده شهیده.
_دقیقا
_باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی.
_البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا.
_مواظب خودت و بچه باش. خدافظ.
برگشت و به بیبی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیههای عمرش را سپری میکرد. باهم آلبومهای قدیمی بیبی را زیر و رو کرده و کلی داستانهای جدید شنیده بودند. حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکیاش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_ششم💌
بیبی چفیهی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را. ریحانه میفهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار. گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته. بالاخره باید هوای بچهاش را هم میداشت حتی پنهانی.
_میشه برگردیم خونهی بیبی؟
راهنما زد و متعجب گفت:
_ما که فقط چند ساعته اومدیم.
_تنهاست
_تنهایی اون بندهی خدا مال دیروز و امروز نیست...
_یعنی مخالفی که بریم؟
نگاهش کرد. شبیه پسر بچههایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشستهاند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
_شاید اذیت بشه.
_بیشتر از اونی که فکر میکنی خوشحال میشه!
_چی بگم... پس تو رو میرسونم بعد خودمم میام.
_جایی میخوای بری؟
_اوهوم.میرم دیدن ترانه.
منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کمکم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش میشد. مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!
به برگههای دفترچه نگاه میکرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود. آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر. تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
_خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
_نمیشه ترانه جان.
_وا چرا؟ نکنه از خون دادن میترسی؟
_نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونهی بیبی.
ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
_خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم.
_ارشیا چی؟
_بذار پیش مامانبزرگش خوش بگذرونه. ریحانه به جان خودم پا قدم بچهت خوبهها... الهی خاله فداش بشه... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول میکنه.
_داغونم ترانه، مثل چی میترسم از ارشیا که اگه بفهمه.
_از خداشم باشه. حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟
_ارشیا و من، رو حساب همین بچهدار نشدن باهم ازدواج کردیم.
_چون جفتتون در نهایت احترام، خل تشریف دارید. خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته الان باید کلاهتونم بندازید هوا. همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچهدار بشیم، من رو میذاره رو سرش حلوا حلوا میکنه!
_حالا میگی چیکار کنم؟
_شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا.
_من میترسم.
_وای دق کردیم از دست تو. زشته انقدر پشت سرهم اعتراف میکنی ترسویی. شماره آقای نامجو رو بگیر بده من بگم اصلا.
_جوگیر نشو، منم پاشم برم که دیر شد.
_صبح میای دنبالم؟
_نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه.
ریحانه که بلند شد و کیفش را برداشت، ترانه متفکرانه گفت:
_به بیبی بگو.
_چی رو؟
_قضیهی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_هفتم💌
تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود به بیبی نگاه میکرد که مشغول آشپزی بود.
_سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود.
_زندگی رو هرجور بگیری همونجور میگذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچههام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست...
_راستم میگین. خانمجان منم شبیه شما حرف میزد.
_خدا رحمتش کنه.
_خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
_چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته.
_بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه.
_بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... میدونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته.
_بله، درسته.
بیبی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید.
_من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید.
_البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانمو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته.
_ارشیا از من تعریف کرده؟
بیبی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل میداد، خندید و گفت:
_یعنی تعریف نداری؟
_خب آخه... ارشیا ازین کارا نمیکنه معمولا.
_جونش به جونت بنده! منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه. اونم جونش واسه من در میرفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود. حالا ارشیام لنگهی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی. صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای.
_من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی میدونم تو دلش چیزی نیست و پشت چهرهی جدیش دل مهربون داره.
_داره اما تو ازش میترسی.
_من؟!
یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد.
_زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟
کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد:
_خب بله... نباید داشته باشه.
_پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش.
_چه حرفی؟
_همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت!
سکوت کرد، انگار خود بیبی داشت گرهی کور شدهاش را باز میکرد!
_یعنی میگی من با این گیس سفید نمیفهمم وقتی یه زن حاملهست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار میکنه یا دلش بهم میخوره، متوجه نمیشم؟ اون.چه که شما جوونا تو آینه میبینید ما تو خشت خام میبینیم دورت بگردم. نمیدونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟
_همینجوری. خودمم تازه فهمیدم.
_تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشتهها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچههامون بزرگ شده بودیم.
دلش را باید میزد به دریا، دهان باز کرد و گفت:
_ارشیا بچه نمیخواد بیبی!
_استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، میخواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه. حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره.
_ولی...
_مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_هشتم💌
سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیالهای آشوبش کلنجار میرفت. کاش واقعا خود بیبی واسطهی گفتن موضوع میشد و خیالش را راحت میکرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی که سنگینترین بار دنیا روی شانههایش بود!
_چرا نمیخوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟
_چرا اتفاقا، دستتون درد نکنه میخورم.
_داری فقط نگاهش میکنی آخه. غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟
_نه به زحمت نیفتین. خیلی گرسنم نیست.
بیبی بشقاب را جلوتر کشید و گفت:
_گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه.
و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد. این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود. قلبش چیزی حدود هزار تا میزد. ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال میخورد. بیبی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت:
_برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانم ببرم. گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم.
انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود. صدای تیکتاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که میشنید و بعد تاپ و تاپهای قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت میکرد، شایدم هم نه. مثل وقتهایی که خیلی عصبی بود در را بهم میکوبید و میزد بیرون. حتی ممکنه به او حمله کند. حمله میکرد؟ نه... این کار از او بعید بود. هرچه میشد عیبی نداشت اما دلش میخواست که بخیر بگذرد.
_چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده. خوبی؟
زبانش را روی لبهای خشک شدهاش کشید و گفت:
_نه خوبم.
_جدیدا مدام خوب نیستی. فکر نکن نمیفهمم.
وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد. نذرهایی که هیچوقت یادش نمیماند. صدایش میلرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجههای حلقهحلقه شدهی گوشهی بشقاب.
_خب... راستش... نمیدونم، خوبم ولی...
_چته ریحانه؟ بیبی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو میشنوم. چرا منو احمق فرض میکنی؟
نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش میشد.
_چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمیدونم چجوری بگم.
_چرا؟
_چون میترسم.
_از چی؟
نگاهش کرد، ترسناک نبود. شاید کمی هم مهربان بود حتی...
_قول میدی که عصبی نشی؟
_پیش پیش قول بدم؟
_آخه احتمالش زیاده.
_سعیم رو میکنم.
_ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف.
دست روی پیشانی گذاشت. چشمانش را بست و ادامه داد:
_ما داریم بچهدار میشیم!
چشمانش را میترسید که باز کند. زد روی دور تند گفتن:
_اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد. دعوا و قهر و افخم و... میدونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟ معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه. باورم نمیشه که قراره مادر بشم.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ریاکشن همسرش بود...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_پنجاه_نهم💌
بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ریاکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد. فکر کرد شاید میان هقهقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشمهایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش میکرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند. احساس کرد صورتش دلخور است. شاید هم نه. میخندید... اما خوبتر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت. گفتنیها را گفته بود و حالا باید میشنید. دستمالی به سمتش دراز شد. مضطرب بود ریحانه. دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد. ارشیا بالاخره به حرف آمد. با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم.
ای وای که حرف گذشتهها را پیش میکشید. نفس ریحانه توی سینهاش حبس شد. دوباره چشمهی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگینهای دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس میکرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بیهیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانمجان که شاهد بود. میترسید کسی بفهمه که من بچهدار نمیشم... بخدا نمیدونم خودمم.
_چرا انقد اشک می ریزی؟ بسه ریحانه.
_ناراحت شدی؟ نه؟
_بله
بله گفتنش محکم بود. ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از تو... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ حتما الانم با زور و تشر بیبی مجبور شدی بگی نه؟
_آخه...
_ریحانه! بهانهچینی نکن لطفا. من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر میشد ارشیا و اینهمه آرامش؟ با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت میگفتم حتما همه چیز بهم میریخت.
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره همه چیزو باهم قاطی کنیم. من حتی اگه خودمو میکشتم هم، باز باید خبردار میشدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم.
_چه توهمی؟ باورم نمیشه. غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته. من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت، یعنی بچهدار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم. چون خیالم از خیلی چیزا راحت میموند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر میکنن؟ هوم؟
باید میمرد از ذوق نه؟ اما دلشورهای چنگ انداخته بود به جانش. این چهرهی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی میشد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباسهای قدونیمقد و بامزهی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود. خداراشکر اینبار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود. ضعف کرد دلش برای کفشهای کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود. هنوز توی خیالهای خوشش چرخ میخورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم.
_چی؟ چطور؟!
_چون قبل از تو، زری خانم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی سر ریحانه. وا رفت و دهانش نیمه باز ماند.
_یعنی... یعنی تو میدونستی؟
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت💌
ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو میدونستی؟
_باید میدونستم، منتها بجای زنم، باید مادر باجناقم خبر بده بهم. اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. میگفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم میمونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم میکرد؛ من رو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون...
لبخند زد و ادامه داد:
_گفت: "میدونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات. هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمیزنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه میگیرم"
دو ساعت صحبت کرد. اولش حتی قد یه کلمه حوصلهی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم میخواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مهلقا هم که هیچوقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت. هنوز حواسم جمع گلایههاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچهی بیگناه رو هم بکنید آخه"
کپ کردم. شوک شدم. خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ولی توصیههاش ادامهدار بود. ازم خواست بخاطر بچهمون هم که شده هوات رو داشته باشم و خلاصه از این حرفهای مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودم و نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانمجان خدابیامرزت تو سرم اکو میشد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیهی بچهدار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانم چیزی میگفت که خط میکشید رو گذشتهها... چند روز صبر کردم و دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشتهها و خودم و خودت. هنوز باور نکرده بودم. باید تو میگفتی بهم... دلم میخواست از خودت بشنوم. همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی. که انگار زور بیبی چربید.
ریحانه مغزش سوت میکشید و قدرت تحلیل نداشت. تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خورهی روحش شده بود، این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده.
_دیگه چرا ساکتی ریحانه؟
دلخور نگاهش کرد. بلند شد و ایستاد... باید میرفت اما نمیدانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت.
_کجا میری؟
چادرش را سر کرد. نمیتوانست خودش را خالی نکند:
_ساده بودن که شاخ و دم نداره!
_چی؟
_پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده.
_یعنی چی؟
ولوم صدایش بالا رفته بود:
_منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمئنم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمیگشتم معلوم نبود تا کی باید خونهی خواهرم میموندم چون غرورت اجازه نمیداد که بیای دنبالم! من اون روز فقط میخواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم.
_چی م.یگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی
_هرچی باید میفهمیدم رو فهمیدم.
_صبر کن. من با این پای نیمه چلاق نمیتونم درست قدم از قدم بردارم.
خوب نبود، او از ارشیا شوکهتر شده بود... بی توجه به صدا زدنهای پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
♦️📣♦️📣♦️
#خبر 📣
♦️اهتزاز همزمان دو پرچم ایران در بازیهای آسیایی هانگژو 🇮🇷
🔴ملیکا امیدوند و زهرا باقری به ترتيب مدال برنز 🥉و نقره🥈کوراش وزن ۸۷- را به دست آوردند.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
🌀♦️🌀♦️🌀
#خبر 📣
🥉هدیه کاظمی در کایاک ۵۰۰ متر به برنز رسید
🚣♀هدیه کاظمی در کایاک ۵۰۰ متر انفرادی بانوان، در بازیهای آسیایی در رقابت با ۸ حریف خود، به مقام سوم رسید و مدال برنز را به خود اختصاص داد.
#بانوی_ایرانی 🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
#لایف_استایل📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️نکات مثبت اینستاگرام.
⭕️مزیتهای اینستاگرام برای کسب و کارها
🟠شما در این فضا، به عنوان فروشنده میتونید به طور مداوم با مشتریهاتون ارتباط نزدیک داشته باشید. به وسیلهی پست و استوری و...
🟡شلوغ بودنِ اینستاگرام و مختلف و متفاوت بودن مخاطبینی که ازش استفاده میکنن، میتونه به شغل شما کمک کنه.
🟣ضمنا فروشندهها در محیط اینستاگرام میتونن از اینفلوئنسرها(که بعدا مفصل معرفیشون میکنیم🙃) برای تبلیغات محصولشون استفاده کنن.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی
#قسمت_دهم
#عصر_ارتباطات💻
#اینستاگرام📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
💟
⭕️۴۷ درصد دانشجویان بینالمللی در کل جهان، زن هستند و تعدادشان از مردان کمتر است.
👩🎓اما بعد از اعلام نتایج کنکور ۱۴۰۲ کشورمان، مشخص شد که
۶۱ درصد قبولشدگان این آزمون، زنان هستند
و فقط ۳۹ درصد سهم مردان شده است.
#بانوی_موفق💌
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
🔴لایه محافظ!
🚆ابتکار زنان آمریکایی برای ورود به مترو
🔺به گزارش دیلی میل در سالهای اخیر بسیاری از زنان آمریکایی تصمیم گرفتند برای جلوگیری از آزار و اذیت توسط مردان، دست به پوشیدن لباسهای پوشیدهتر بزنند، این لباسها لقب «لایه محافظ» را گرفته!
🔻به گفته این زنان در شبکههای اجتماعی، آنها سعی میکنند هنگام حضور در عموم، با پوشیدن پیراهن آستین بلند و یا ژاکت روی لباسهای عادی، بدن خود را کمتر به نمایش بگذارند تا کمتر مورد آزار، چشم چرانی و یا متلک قرار بگیرند.
🔻این زنان میگویند این کار را مخصوصا در وسایل حملونقل عمومی مانند مترو بیشتر انجام میدهند. در آمریکا مترو و دیگر وسایل حملونقل، دارای جایگاه مخصوص زنان نیستند!
#زنان_در_غرب
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
💟
💎چطور یک بانوی باشخصیت باشیم؟
🧕عزت نفس داشته باشیم.
💌عزت نفس، بنای وجودی هر انسان هست.
🔮وقتی احساس ارزشمند بودن، احساس محترم و شریف بودن، احساس توانایی و باکفایت بودن داشته باشیم یعنی عزت نفس بالایی داریم.👌
♦️آدمهایی که چنین احساس خوبی نسبت به خودشون داشته باشند، مثبتاندیش و مثبتنگر هستند.
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_یکم💌
ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت:
_بخدا موندم تو کار شما. خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستم و اصلا بچه میخوام، تازه تو ناز کردی؟
زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکانهای آرام میخورد. چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه.
_تو نمیفهمی. تمام معادلاتم بهم ریخته...
_بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده. من خودم تا همین دیروز بکوب میگفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفتهی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دورهای اصلا با همین تصور نمیخواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده. چند ساله که داره با تو زندگی میکنه و حالا میدونه تو نه شبیه مهلقا هستی و نه نیکا. کجا میتونه مثل تو پیدا کنه؟
_منو با نیکا مقایسه نکن...
_چشم!
_تعجبم از زری خانومه.
_مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن. بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر میکنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا. من که عروسشم و تو یه خونهایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه...
_میشه این املت رو برداری؟
_چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم.
_ببر خودت بخور من سیرم.
_وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو میسازهها.
بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد.
_دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونهی تو، از خودمم خجالت میکشم. هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم.
ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد. با دهان پر گفت:
_آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردم و جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره و بسازه، ولی من فرق دارم. الم و بلم. حالا میبینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم.
و غش غش زد زیر خنده. ریحانه پیامهای ارشیا را باز کرد و گفت:
_یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمیخورد. تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده.
ترانه با چشمهای ریز شده گفت:
_دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره. تو نمازخونی دختر. اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون میگفت که دروغ نگیم. که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به...
_بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم، نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم. اونم که از آخر باید میگفتم.
دستش را روی دستهای سرد ریحانه گذاشت و گفت:
_الهی که من فدای خواهر خوبم بشم. بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان، باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همهچی. ناشکری نکن. ممنون باش از زری و بیبی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازهی زندگی رو درست کنید. بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت...
_گیجترم کردی. باید فکر کنم. به همه چیز.
ترانه تکهای نان سنگک را برداشت و لقمهی کوچکی برای ریحانه گرفت. دستش را دراز کرد و با لبخند گفت:
_خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونهی عمو دعوتیم. حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبهراه کنی تا دشمن شاد نشی.
_دشمن شاد؟
چشمکی زد و با نیش باز گفت:
_طاها دیگه...
ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد:
_اون هیچوقت دشمن کسی نبوده. غیبت بیخود نکن.
_والا با اون خاطرهی نصفه کاره که تو برامون گفتی و گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم.
_جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟
_گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و...
_آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو
_من سراپاگوشم...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_دوم💌
ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:
_من سراپا گوشم.
_مثلا رفته بودم مغازهی عمو تا آیندهی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرفهای مجبوری طاها، باعث شده بودم وجههش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم. انقدر ناخنام رو از استرس جویده بودم که صدای خانمجانم در اومده بود. میترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری میکنند؟ اصلا کاری که کرده بودم، عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصهی طاها رو میخورد که بعد اینهمه سال برای اولینبار از باباش کتک خورده و خورد شده بود.
اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونهی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بیخبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم میرسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا. آماده شده بودم برم دکهی روزنامهفروشی که زنگ خونه رو زدن. خانمجان در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..."
به دلم بد افتاده بود. همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پلهها اومد بالا. صدای احوالپرسیش رو میشنیدم. جالب بود که خودش به خانمجان گفت:
_زنعمو ببخشید که این وقت روز و بیخبر مزاحم شدم. میشه چند دقیقه بیام داخل؟
_چه حرفیه پسرم؟ مگه آدم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی.
تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم.
وارد شد و مثل همیشه سلام کرد. آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر میکردم دیگه اون طاهای سابق نیست. اما بود! خانمجان گفت:
_بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات.
بعدم به عادت لبهی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم.
_شما خوبی دخترعمو؟
هنوز به گلهای لاکی رنگ قالی نگاه میکردم.
_جایی میخواستی بری؟ بد موقع اومدم. شرمنده.
_نه... دشمنتون شرمنده.
_حرف دارم. باید میاومدم.
خانمجان با سینی چای اومد بیرون و گفت:
_بفرمایید. ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من یه تُک پا برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره.
و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش ایستاد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانمجان برای صحبت داریم پنج دقیقهست... خودم پیشدستی کردم:
_چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمیتونم ریحانه.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_سوم💌
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
_من نمیتونم ریحانه
_چی رو نمیتونی؟
_همهی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کنندهای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم. نکنه از سمت زنعمو، خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم. شاید من اول باید نظر خودت رو میپرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای.
سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی میکرد گفت:
_نمیدونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمیخوام که اگه حتی ذرهای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟
اگه دلم براش تا اونموقع میسوخت حالا کباب بود ترانه. چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال میکرد نمیخوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم. انگار همین دیروزه. تلخی یه چیزایی تا ابد زیر زبون آدم باقی میمونه. نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_متاسفانه همهی صحبتهام عین حقیقت بود پسرعمو. من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم.
کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش. خیره نگاهش کرد. با تعلل خم شد و برداشتش. بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار میخواد جون بکنه پرسید:
_اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچهدار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟
بندهخدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت. نمیدونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون میدونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه. هرچند که از تو داشتم له میشدم.
_گاهی معلوم میشه... حالا که شده.
و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید:
_خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچهی قد و نیم قده؟ حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچهدار نشد، چرخ زندگیش نچرخید؟
نمیفهمیدم میخواد منو دلداری بده یا جفتمون رو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج. دهن باز کردم و تند گفتم:
_چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد.
انگار یهو بادش خالی شد. وا رفت و دست کشید به چشمش.
_ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستم و میخوام دوباره پیشنهادم رو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیز رو ده بار تو مخیلهام رفتم و برگشتم. مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم. برام مهم نیست. نه که نباشهها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن. علم هر روز پیشرفت میکنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچههای پرورشگاهی، آدم گناه نمیکنه که یکیشون رو بزرگ کنه. تو فکرات رو بکن و بله رو بده، باقیش رو میسپاریم به خدا. مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفرهی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمیدونی.
چادرم را توی دستم فشار دادم. حرفاش قشنگ بود اما میشد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم:
_ ولی من با همهی اونا این فرق رو دارم که میدونم چی میشه. آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیلهت دیدی. واقعیت همیشه تلخه. چرا نمیفهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه میدونه پس فردا چی پیش میاد. ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوهدار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمهی بدبختم...
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_چهارم💌
طاها ناراحت بود. انگار شنیدن واقعیتهایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار میکرد؛ حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت:
_یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
_من فقط مثال زدم...
نفس عمیقی کشید:
_من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون...
نجابت کرد و نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلم رو ببره. هیچوقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود. همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو، یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم، بازم خودش سکوت رو شکست:
_لااقل یکم فکر کن. زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
_چون میخواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.
به ضرب بلند شد و گفت:
_خیله خب. گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من. حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده...
انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده. میخواست بره که گفتم:
_من فکرام رو کردم پسرعمو.
منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
_ما به درد هم نمیخوریم.
باید رک میشدم تا بفهمه میخوام دل بکنه. نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آیندهای رو تصور کنم باهاش. دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت. میتونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه میکردم. لکنت گرفته بود انگار.
_اما من...
_تو رو به روح بابام بس کن. من دیگه طاقت دور خودم چرخیدن رو ندارم. غصهی خودم کم نیست. نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو. مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...
فقط یه لحظه نگاهم کرد. هیچوقت نتونستم حلاجی کنم معنیش رو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام. چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتادهای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی میکرد. صدای قدمهای خانمجان که توی راه پله پیچید، فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...
اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همهچی میمونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانمجانم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... میگفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پسفردا که دید هم سن و سالهاش دست بچه هاشونو گرفتن، اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه. خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمیرسه.
و اینجوری شد که پروندهی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_شصت_پنجم💌
فردا همان آخر هفتهای بود که ترانه از او خواسته بود تا دشمن شادشان نکند. یعنی خانهی عمو دعوت بودند، چون اربعین بود و مثل همیشه بساط نذری به راه بود. میتوانست مثل این چند وقت اخیر نباشد و یا تنها برود و بخاطر نبودن ارشیا هزار بهانه بیاورد اما حالا شرایط باهمیشه فرق کرده بود.
ارشیا توی همین دو سه روز بارها پیام داده و زنگ زده بود. شبیه قبلترها نبود. بیتفاوت نبود و همین هم ریحانه را خوشحال میکرد و هم نگران. هرچند ریحانه گارد گرفته بود. اصلا برای پروانه شدن مجبور بود این پیلهی موقت را دور خودش داشته باشد. امروز گوشی را روی حالت پرواز گذاشته بود چون باید فکر میکرد. بس نبود این آشفتگیها و مدام دور ماندن از هم؟ حالا که ارشیا با همهی خطاها باز هم کوتاه آمده و غرورش را کنار گذاشته بود پس تکلیف خود ریحانه چه بود؟ وظیفهای نداشت در قبال همسر و کودکش؟ اصلا تا کی باید دربه در میماند؟ بیچاره طفل بیگناهش... تصمیمش را باید میگرفت. حتی شب قبل از خواب برای خودش خط و نشان هم کشید. فردا باید میرفت خانهی عمو... از همینجا باید تغییرات را شروع میکرد.
صبح آماده شد و برعکس ترانه که متعجب بود از رفتارش. خودش با آرامش آماده شد و راهی شدند. نمیدانست چه پیش میآید اما دلش گواهی بد هم نمیداد. وارد کوچه که شدند با دیدن پرچم هیئت و دود غلیظ اسفندی که همه جا را پر کرده بود اشک به چشمش نشست. چقدر امسال از این فضاهای دوستداشتنی دور مانده بود. عمو با دیدنش لبخند دنداننمایی زد و مثل همیشه گرم و صمیمی خوشآمد گفت و بعد هم زنش را صدا زد.
زنعمو هم که حسابی دلتنگش بود دو سه باری در آغوشش کشید و کلی قربان صدقهاش رفت. خوشحال بود از قرار گرفتن در جمع اقوامی که این چنین از حضورش استقبال میکردند و دوستش داشتند. ده دقیقهای از توی حیاط بودنشان گذشته بود که زنعمو گفت:
_ریحانه جان، پاشو بیا بریم سر دیگ. یه همی بزن حاجت بگیری. میدونی که این شلهزرد ما خوب حاجت میده.
و چشمکی حوالهی ترانه کرد. ترانه با خنده گفت:
_وا! خاک بر سرم زنعمو... حالا نوید اگه بشنوه فکر میکنه راست میگین.
_مگه دروغ میگم گلدختر؟
_نه نه، منظورم این نبود ولی خب به این شوری نبوده که. حالا هر دختر مجردی که بره پای دیگ واسش حرف درمیارن. وگرنه من که تا بیام دست راستو چپم رو بشناسم این نوید پاشنهی خونه رو از جا کند و ما رو برد. همه هم شاهدن.
زنعمو که انگار از اداهای ترانه به وجد آمده بود خندید و بعد بین انگشت اشاره و شست دستش را گاز گرفت و گفت:
_خدا خفت نکنه دختر. همیشهی خدا جواب تو آستین داری. بسه دیگه نخند دهنت کج میشه روز اربعینی... استغفراله.
چادرش را جمع کرد و دست ریحانه را گرفت و رفتند کنار دیگ. ملاقهی دسته بلند را برداشت. با بسمالله شروع کرد به هم زدن و بعد به او داد. ریحانه زیرلب صلوات فرستاد و به حاجتهایش فکر کرد. کاش ارشیا هم بود. کاش بچهشان صحیح و سلامت به دنیا میآمد. هنوز هم بخاطر معجزهای که شده بود شاکر خدا و امام حسین بود. کاش خدا لطف را در حقش تمام میکرد و این روزهای بلاتکلیف انقدر کش نمیآمدند. ترانه با آرنج به پهلویش زد و از حال و هوای خوبی که داشت درآوردش. با اخم برگشت و پچپچ کنان گفت:
_هوی، چته تو؟ پهلوم دراومد.
_خب بابا ببخشید هول شدم.
_چه خبره مگه؟
_اونجا رو... ببین کی اومده.
_کی اومده؟ لابد عمهی خدابیامرزه.
_خوشمزه جان! طاهاست... اوناهاش جلوی در
با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف. راست میگفت. بعد از چند سال میدیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
🧕
🔴روز جهانی زنان روستایی.
🔺یکچهارم زنان ایران یعنی حدود ۱۰ میلیون نفر زنان روستایی و عشایری هستند.
♦️طبق آمار موجود، زنان روستایی ۳۰ درصد بانوان کشور را شامل میشوند که علاوه بر مسئولیت خانهداری در تولید محصولات کشاورزی و دامی فعالیت دارند.
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
💕💍
#سپیدبخت
💌ایده معنوی
🌹گاهی همراه همسرتون به زیارتگاه و یا گلزار شهدا برید.
✨توی مکانهای معنوی باهم صحبتهای معنوی و عرفانی داشته باشید.
🌾اینجور کارها، خیلی از دلخوریها، کینهها و زنگارهای قلب رو میشوره.
🌷حتی تحمل سختیها و گرفتاریهای زندگی رو آسان میکنه.
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob🆔
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚💌📚
#معرفی_کتاب📕
#بانوی_رنگین_کمان❤️
#راضیه_تجار✍
📘این کتاب، زندگینامه اشرف قندهاری (بهادرزاده) از بنیانگذاران آسایشگاه خیریه کهریزک، مؤسس گروه بانوان نیکوکار و خانه مادر و کودک است.
📗اشرف قندهاری در سال ۱۳۰۴ در مشهد به دنیا آمد. در هشت سالگی به همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد و پس از ازدواج، فعالیتهای خیرخواهانهاش را که از خانه پدری آغاز کرده بود، ادامه داد.
✂️بریدهای از کتاب
📕مامانبزرگ، خواهش میکنم برایم بنویسید. همهی آنچه را که فکر میکنید لازم است از خودتان و آسایشگاه کهریزک بدانم.»
_ «عزیزدلم، میدانی که این روزها حالم زیاد خوش نیست.»
_ «بهانه نیاورید مامان بزرگ. باید بنویسید. مگر همیشه نمیگویید دوست دارم تو هم مثل مادرت، مثل خودم بشوی و ادامه دهندهی راه ما؟»
📘کتاب بانوی رنگین کمان، را انتشارات سوره مهر، در ۸۸ صفحه منتشر کرده است.
#طاقچه 📚
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
💟
💎چطور یک بانوی باشخصیت باشیم؟
💌تمرین شکست ناپذیری داشته باش.
💢یک بانوی متشخص، شکست ناپذیره.
💢این به اون معنی نیست که شکست نمیخوره.
💢بلکه معنیش اینه که با هر شکست از پا در نمیاد!
💢و میدونه شکست، واقعا اولین گام پیروز شدن میتونه باشه.
💢هر شکست، یک تجربهست.
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
💟
💎چطور یک بانوی باشخصیت باشیم؟
💌تمرین شکست ناپذیری داشته باش.
💢یک بانوی متشخص، شکست ناپذیره.
💢این به اون معنی نیست که شکست نمیخوره.
💢بلکه معنیش اینه که با هر شکست از پا در نمیاد!
💢و میدونه شکست، واقعا اولین گام پیروز شدن میتونه باشه.
💢هر شکست، یک تجربهست.
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🆔