#ستاره_سهیل
#قسمت_بیست_ویکم
به قلم بانو طوبی✍
از درون فروریخت. ابروهایش را بالا داد، تا ژست طلبکارانهاش را حفظ کند.
مرد باریکی با سبیلهایی پهن و لباس فرم، به طرفش قدم تند کرد.
-کجا سرتو انداختی پایین، کارتت خانم؟
سرشو بالاتر داد.
- کارتمو جا گذاشتم آقا...
خواست بیشتر توضیح دهد که مرد وسط حرفش پرید.
نگهبان خودکاری از سر جیبش بیرون کشید. روی برگهای مشغول نوشتن شد. مثل داوری که قصد نشان دادن کارت قرمز به بازکنی دارد.
- اسم و ورودیت؟
به اندازهای کلافه بود که نمیخواست به راحتی به نگهبان پاسخ دهد.
-الان اسممو بگم مشکل حله؟ میتونم برم ؟
نگهبان نوشتنش را متوقف کرد. سرش را از روی کاغذ بالا آورد.
-چه طرز حرف زدنه خانم؟ بدون کارت اومدی تو، طلبکارم هستی؟
ستاره کمی صدایش را بلند کرد.
-ای بابا! عمدا که نبوده! میگم جا گذاشتم. یه جوری حرف میزنین، انگار آدم کشتم. فردا براتون میارم قاب کنین سردر دانشگاه. ببینم خیالتون راحت میشه یا نه!
دلش نمیخواست افکارش را به زبان بیاورد. اما این کار را کرد.
صورت سبزهی نگهبان، لحظه به لحظه سرختر میشد. رگ گردنش متورم شده بود.
ستاره دو قدم به عقب برداشت. صدای بلندشان، توجه بقیه دانشجویان را جلب کرد.
بعضی از ستاره طرفداری کردند و بعضی هم به نشانه تاسف سر تکان دادند.
نگهبان سرش را به شدت بالا و پایین کرد.
-الان با من میای حراست دانشگاه، تا تکلیفتو مشخص کنم.
با شنیدن نام حراست، رنگ از صورتش پرید. همهمه دانشجویان بلند شد. فهمید زیادهروی کرده. در دل به خودش لعنت فرستاد.
-ای بابا! مگه چهکار کرده؟ خب کارتش یادش رفته!
در بین بگومگوها، ستاره از پشت سر نگهبان، چهره آشنایی را دید. با عینک دودی که روی صورتش بود، لحظه اول متوجه نشد. ولی بعد با دیدنش یاد شب قبل افتاد. کیان بود.
جلوتر آمد و از نگهبان جریان را پرسید. نگهبان درحالیکه دستهایش را تکان میداد، شروع کرد به توضیح دادن.
کیان نگهبان را به گوشهای کشاند. عدهای از پسرهای دانشگاه که انگار سوژه جذابی را پیدا کرده باشند، خودشان را به آنها رساندند.
ستاره نگاهش را از کیان گرفت. به صدای دانشجویانی گوش داد که دورهاش کرده بودند.
-ببین عزیزم! اصلا ارزش نداره بهخاطر یه کارت، پات به حراست باز شه.
دختری، کف دستش را روی موهای وِزَش فشار داد و با لهجهی شیرازی گفت:
«عامو ! کاری نداره که، بوگو معذرت میخُوی،بره پیِ کارش. بَرِی خودت دردسر درست نکن، دختر خوب!»
زیر لب "عوضی" نثار نگهبان کرد.
بعد از ده دقیقه، کیان درحالیکه عینکش را به سمت موهایش هدایت میکرد، به طرف ستاره آمد. بدون هیچ مقدمهای گفت:
«ستاره خانم! بیزحمت شما یه کارت شناسایی از خودت بده. موقع برگشت هم، بیا پسش بگیر.»
ستاره، دستپاچه کارت ملیاش را بیرون آورد و به کیان داد.
-من الان برمیگردم.
کیان جملهاش را با چاشنی چشمکی همراه کرد.
-ببخشید واقعا، این بدبیاریها انگار تمومی ندارن.
-مثبت فکر کن عزیز... من دارم میرم دانشگاه ریاضیات. اگر کمکی ازم بربیاد، در خدمتم.
-شما چی میخونی؟ نمیدونستم اینجا درس میخونین!
-من نرمافزار میخونم. شمام که با آرش همکلاسین دیگه.
ستاره قدمزنان شروع به حرکت کرد. با طعنه گفت:
«خوبه آرشخان، فقط از اون طرف اطلاعات دقیق میده... اتفاقاً با مینو تو دانشکده شما قرار داریم. فکر کنم اون انتخاب واحدشو تموم کرده... این کلهی کچل منه که بیکلاه مونده..»
-حرفای منفی نزنین! موهای به این زیبایی دارین، آدم کیف میکنه.
ستاره نمیدانست از این تعریف باید خوشحال شود یا ناراحت. در هرصورت از اینکه یک نفر از او تعریف میکرد، لذت میبرد.
وارد دانشکده که شدند، راهشان از هم جدا شد.
در سنگین چوبی را به سختی هل داد و وارد سایت شد.
مینو از پشت سیستم، برایش دست تکان داد. ستاره یکراست به سمتش رفت.
عصبانی کولهاش را روی میز سفیدرنگی ولو کرد که مانیتور رویش بود. صفحهی کامپیوتر لحظهای لرزید. نگاههای معنیدار دانشجویان به طرفشان کشیده شد.