#ستاره_سهیل
#قسمت_سیزدهم
به قلم بانو طوبی
دلسا که انگار مخاطبی جز کیان نداشت، گفت:
«آقا کیان! حرص این دخترهرو نخور، ما عادت داریم به زنگزدنای یهویی عموجون! »
تعجب، چشمهای درشت کیان را برجستهتر کرد. خواست چیزی بپرسد، اما وقتی نگاهش به صورت برافروخته ستاره افتاد، حرفش را خورد.
دلسا ادامه داد:
-خلاصه آق کیان، عموییِ ستاره، ازین جوجه بسیجیهای حسا...
ستاره با کف دست به قفسه سینه دلسا زد. سکندری خورد اما تعادلش را حفظ کرد.
ستاره غرید.
-حرف دهنتو بفهم!
دلسا صدایش را بالا برد.
- هوی... دخترهی بیاصل و نسب...
و زیر لب آهسته زمزمه کرد:
«وحشی!»
آرش کلافه سرش را این طرف و آن طرف چرخاند.
-بسه دیگه! دلسا ساکت شو.
دلسا اما احساس کرد هنوز به هدفش نرسیده و آخرین تلاشش را هم کرد:
«واقعاً که دلم براتون میسوزه آق کیان، با این اصل و نسبی که شما دارین و این برورو و صدا، حیفه گول نقشه اینارو بخورین... والا این کوزت بیشتر بهش میاد تا ستاره...»
ستاره که از شدت خشم صورتش سرخشده بود، با عصبانیت جلو رفت. آرش با اشارهی سر و دست، مانعش شد. بعد خودش تمامقد جلوی دلسا ایستاد: «خفه میشی یا نه!»
کیان ساکت بود و دخالتی نکرد.
مینو سرش توی گوشیاش بود و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد. از آرش پرسید:
«این دختره دوباره چه غلطی کرد؟»
قبل از اینکه آرش جوابش را بدهد، ستاره کیفش را برداشت.
مینو با حرص صدایش را بلند کرد:«ستاره کجا میری؟ واستا... با توام!»
مینو با اشاره سر به کیان فهماند که دنبالش برود. کیان چند قدم دوید. نفس زنان گفت: «ستاره... ستاره خانم!..»
خنده و شادی چند لحظه پیش، تبدیل به پچپچهای مرموز شده بود.
-یه لحظه... فقط یه لحظه... واستا!
قلبش تند میزد. ایستاد و دستش را روی قلبش نگهداشت.
چشمان سرخشده اش میسوخت. دلش نمیخواست کسی اشکش را ببیند. دستش را آرام بالا آورد و با پشت شستش اشک چشمش را گرفت.
-من نمیدونم، چی بگم... هرچی بگم، از ناراحتیت کم نمیشه، ولی با دلخوری از اینجا نرو... چند لحظه بشین، اگر حالت بهتر نشد، برو. باشه؟ ستاره؟
هنوز نفسش جایش نیامده بود و قفسه سینهاش مدام بالا و پایین میرفت.
چندوقتی میشد که با دلسا سر کوچکترین مسئلهای بحثش میشد.
خندههای چند لحظه پیشش تبدیل به دلشورهای شده بود که معدهاش را میسوزاند.
مستاصل درحالیکه کیفش در دستانش قرار داشت، بهطرف کیان برگشت. عصبانیش، تمام هیبتش را تحت تاثیر قرار داد. شالش کج و معوج روی سرش رها شده بود. دستهای از موهای موجدار قهوهایاش از کنار شالش بیرون ریخته بود.
نگاه کیان روی موهایش لغزید.
کیفش را روی نیمکتی که زیر درخت بید بود، انداخت. خودش هم کنارش نشست. دلش میخواست تنها باشد و زار بزند. اما روی گفتنش را نداشت. نفسش که جا آمد، کیان با احتیاط کنار کیفش نشست. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «چرا الکی اعصاب خودتو خرد میکنی... من زیاد شناختی ازش ندارم ولی با چیزایی که آرش تعریف کرده، میدونم عغدهایه... مادرش ولش کرده رفته با یکی دیگه.»
-ولی این دلیل نمیشه! هر غلطی...
کیان دستش در هوا بلند کرد.
-آروم... آروم... دختر!...
نگاهش را به طرف درختان سبز کشاند.
-من حس میکنم، خیلی روت حساسه.
از لحن خودمانی کیان خوشش نیامد، انگار نه انگار فقط دوساعت بود که هم را میشناختند.
دوباره اشکی از گوشه چشمش غلتید. سرش را پایین گرفت تا غرورش جلوی کیان لگدمال نشود.
نگاهی به کیفش انداخت. نمیتوانست تا این حد عمو را بیخبر بگذارد. گوشی را از کیفش بیرون کشید، ده تماس از دسترفته داشت. دلش داشت زیرورو شد.
«ببخشید، من... یه تماس باید بگیرم. »
چهرهی درهم کیان به لبخندی باز شد.
-من همینجا میمونم، تا بیای.
فاصلهای گرفت. نفس عمیقی کشید. دستش را روی شماره عمو گذاشت که گوشی زنگ خورد. بلافاصله وصلش کرد.
«ستاره... چرا گوشیتون جواب نمیدی؟ میدونی ساعت چنده؟ معلومه کجایی؟»
سعی کرد آرامش صدایش را حفظ کند.
-سلام عمو جان! من به عفت جون گفتم که دیر میام... یکی از دوستام شام دعوت کرده رستوران... ولی میام...
-آخه این موقع شب؟من دلم داره مثل سیرو سرکه میجوشه.