#ستاره_سهیل
#قسمت_هجدهم
به قلم بانو طوبی✍
در را پشت سرش بست. صدای غِرغِر چرخ خیاطی را، از اتاق عفت شنید.
نگاهی به آیینه دیواری سمت چپش انداخت. هرچه رنگ بود از صورتش پریده بود. نفس عمیقی کشید. آرام به سمت اتاقش رفت. تردید و اضطراب، قدمهایش را کندتر میکرد.
با صدای عمو متوقف شد.
-صبرینا!
حس کرد قلبش هم، همراه قدمهایش ایستاد. عمو تنها زمانی که یاد برادرش میافتاد به این اسم صدایش میزد.
تلاش کرد صدایش نلرزد.
-جانم عمو؟
عمو یک دستش را روی پشتی مبل دراز کرده بود. با کف دست دیگرش آرام روی زانویش ضربه میزد. با سر اشاره کرد که کنارش بنشیند.
ستاره با احتیاط نشست.
در دلش هزار بار خدا را صدا زد.
عمو بهطرفش چرخید. ابهت نگاه مردانهاش، دلش را لرزاند.
خودش شروع کرد.
-عموجون، گفتم که ببخشید!... گرم صحبت با مینو شدم، ساعتو یادم رفت. من دیگه بزرگ شدم...تو رو خدا الکی حرص نخورین.
-عمو! یه سوال ازت میپرسم. راستشو بهم بگو.
ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد.
-از اینکه با ما زندگی میکنی ناراحتی؟ کموکسری چیزی تو زندگیت حس میکنی؟
- این چه حرفیه عمو؟
-پس چرا اینقدر عوض شدی؟ بخدا بعضی وقتا نمیشناسمت.
-عمو کی گفته من عوض شدم؟ من همون ستاره شمام که قد کشیده. همین.
عمو سکوت کرد.
ستاره از حرف نزدن بیشتر حرص میخورد.
-عمو شما مشکلتون این چهارتا شاخه موی منه؟ آخه شخصیت آدم میتونه با چندتا شاخه مو عوض بشه؟
-عمو من کی از موهات حرف زدم؟ تو یادگار حسین خدابیامرزی. دلم میخواد بهترین زندگیو داشته باشی! دلم طاقت نمیاره تا این موقع شب بیرون باشی. جواب اون خدابیامرزو چی بدم؟
- بابام اگر خیلی نگرانم بود، میموند که مراقبم باشه، نه اینکه تنهام بذاره!
عموجانِ من! دوره زمونه عوض شده، نه من! یکی خدا رو این شکلی قبول داره، یکی هم با ریش و تسبیح!
لبش را گزید. لحنش طعم تلخ کنایه میداد. حرفش را ادامه داد تا در میان صحبتهایش طعنهاش پنهان شود.
-ولی من بزرگ شدم. بیست و یکسالمه! میدونم دارم کجا میرم، با کی میرم. حواسم به همهچی هست.
عمو آهی کشید و سرش را پایین انداخت. نگاهش به پای ستاره افتاد.
خط قرمزی روی ساق پایش خودنمایی میکرد. با نگرانی پرسید: «پات چی شده؟»
ستاره نگاهش را به سمت پایش کشاند. نگاهش روی زخم ثابت شد. چیزی به ذهنش رسید. سعی کرد لحنش معصومانه و بیگناه به نظر برسد.
«تو مسجد، امشب خوردم زمین.»
-مسجد؟
ستاره بریدهبریده جواب داد:
«امشب... تو مسجد... یعنی تو حیاطش وسایل ساختمونسازی ریخته بود... موقع بیرون اومدن، خوردم زمین.»
چهره گرفته عمو با شنیدن اسم مسجد باز شد. چشمانش انگار بهتر ستاره را میدید.
-قربون دختر گلم برم من! فداش بشم... راست میگی عمو! یکی هم این شکلی اعتقادشو نگه میداره! ان شاء الله عاقبت به خیر بشی دخترم! ازم دلگیر نشو عموجون، هرچی میگم فقط به خاطر اینه که نگرانتم.
ستاره در بهت و حیرت فرورفت. در دلش شرمنده شد، از خدایی که با چند کلمه آبرویش را خرید. تمام اتفاقاتی که آن برایش افتاده بود، به گلویش فشار آورد.
بغضی که در برابر چشمان نگران عمویش شکست.