eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
478 ویدیو
52 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم بانو طوبی✍ نگاهی به پشت‌سرش انداخت. کیان هنوز روی نیمکت بود. پایش را که از لبه نیمکت آویزان کرده بود، تاب می‌داد. -میام عمو... چشم. -تا ۱۲ خونه باشی‌ها! -آخه عمو..! - آخه نداره، ماشین داری یا بیام دنبالت؟ - دوستم ماشین داره، میام خودم. -زود عمو... زود... خداحافظ. به سمت کیان برگشت. یک‌دستش را زیر چانه‌ گذاشته بود و پایش را هم ریتمیک تکان می‌داد. ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌کرد. با دیدن ستاره، از جا بلند شد و در حالی که لبه کتش را صاف می‌کرد، جلو آمد. نگاه پرسشگرانه‌ای کرد. ستاره در جواب نگاهش گفت: «فعلا بخیر گذشت،ولی باید زود برگردم خونه.» کیان نفس راحتی کشید و با لبخندی صمیمانه گفت: «خب پس بریم» ستاره به طرف کیفش رفت تا آن را بردارد، کیان پیش‌دستی کرد. -اجازه بدین من بیارم. با لبخند کمرنگی تشکر کرد. از مسیر سنگفرش‌شده‌ای که انبوه درختان بید احاطه‌اش کرده بود، گذشتند. کیان با تردید پرسید: «مشکلی نداری من ستاره صدات بزنم؟» ستاره دوشادوش کیان قدم برمی‌داشت. صورتش را به‌طرفش برگرداند. به چشمانش خیره شد و به‌معنای" نه" سرش را جنباند. نزدیک میزها رسیدند. صدای به‌هم خوردن قاشق و چنگال‌ها وقت شام را اعلام می‌کرد. کیان کمی جلوتر رفت. صندلی کنار مینو را عقب کشید تا ستاره بنشیند. مینو که تازه گوشی‌اش را کنار گذاشته بود، با ناراحتی پرسید: «بهتر شدی؟ این دلسای عوضی دیگه زده به سیم آخر. بیا یه چیزی بخور.» -حرفشو نزن... حالم ازش بهم می‌خوره . کیان دستی به موهای بالا زده‌اش کشید. با ژستی خاص گفت: « می‌گم زودتر براتون غذا بیارن، که سریع برین خونه و داستان نشه .» ستاره سرش را پایین انداخت. صدایش را نازک کرد. -ببخشید واقعاً! امشب برنامتون خراب شد. کیان جلو رفت. طوری که مینو صدایش را نشنود، نزدیک گوش ستاره گفت: «فدای سرت جانم! چکار کنم که امشب دلم خرابت شد.» و بعد درحالی‌که بلند می‌گفت: «مراقب خودت باش» به‌طرف گارسونی رفت که پیش‌بند سفیدی پوشیده بود. چند دقیقه بعد، گارسون میزشان را با غذاهای متنوع و انواع دسرها پر کرد. مینو چنگالش را توی سالادها حرکت داد. «خیلی خاطرتو می‌خوادا!... این هویج چرا دم به تله نمی‌ده؟» چنگال را انداخت و با دست هویج را در دهانش انداخت. -عاشق صدای کریچ کریچ هویجم...اوووم. ستاره بالاخره خنده‌اش گرفت. -واقعا؟ تو همین چند ساعت؟ اتفاقاً بهتم میاد خرگوش باشی، فقط دو تا گوش دراز کم داری. ته دل خندیدند. ستاره قاشقش را روی میز رها کرد. هنوز مقداری از رولت و برنج توی بشقابش مانده بود. مینو با دهان پر گفت: «بخور، بابا...» لقمه‌اش را به‌سختی فرو داد. -همین؟... سیر شدی؟ ستاره اوهومی کرد. -غذا چیه؟ زهرماره برام... باید برم خونه. بغضی گلویش را گرفت. نم اشکی پَس چشم‌های قهوه‌ای‌اش برق زد. از طرفی نمی‌خواست درباره خانواده‌اش حرف بزند، از طرف دیگر اتفاقات چند ساعت گذشته، کاسه صبرش را پر کرده بود. طوری که با کوچکترین اشاره، نم اشکش، تبدیل به سیل ویرانگری می‌شد. - بی‌خیال، بابا! این یارو رو خیلی جدیش گرفتیا. بنظرت کیان براش مهمه عموت چه‌کاره است؟ مینو جمله‌اش را گفت و بعد موشکافانه به صورت ستاره که درهم رفته بود، خیره شد.