eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
308 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨یاابالفضل جواب آزمایش اومد، .... خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .🙏 روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و 💫ختم امن یجیب💫 گرفتن ... . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... .😣 سرطان، 😥 شکم پاره، 😨 شیمی درمانی ... 😰 گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ...😣😖 کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه هم نمی تونستم بخورم ... .😖 حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام و روضه کربلا می خوند ...😭🙏 لب های تشنه کودکان ...🐎😭 حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...😭🌴 به خودم گفتم: 💭 به و نیست ... توی اون شرایط کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون می کردم ... برام از کتابخونه و حرم میاوردن ... .📚💪✌️ با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده😱😰😭 دلم خیلی سوخته بود ...😣 این همه راه و تلاش ... حالا داشتم دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ هر انسانه اما خدا رو شکر کن که نمیمیری. خدا رو شکر که علی بن ابیطالب و اهل بیت پیامبر محشور میشی ...😓😞 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد.😔 دل دردم که بماند. حسابی بی حال و بی رمق بودم.😣 پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم.😭 آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند.💉 توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد. سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. 😍😭نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم. ــ الهی دورت بگردم آروم باش.😭 چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س... "صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟😔" تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود. ــ سلمااااا😭 صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا😭😫 سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت: ــ داره می لرزه... تنش یخ زده...😰 انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد... چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم. زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت.😍 گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد. ــ آاااااخ😭 ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست😔 از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟" دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟😥 چرا نبض نمیزنه؟😰 " سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید. ــ بهتری؟ چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و ... حسی که تجربه اش نکردم.😭 اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش دلتنگ دلداری هایش و عمیقی که داشت و آرامشش ها... ــ صالحم کجاست؟ ــ تو بخش آقایونه سلما خندید و گفت: ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا😁 "بیخود نخند سلما... دلم مُرده..." ــ حالش چطوره؟😢 ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه. نمی دونه تو هم اینجایی و...😒 گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم. غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه...😭 "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم. با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم.😔😭 صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد. ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. قسمت مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند.... را به سمت ! دشمن پیش مى راند، یا شمشیر را دور سرش مى گرداند... و به سپاه دشمن مى برد یا و نیزه را از اطراف خویش دفع مى کند،.. یا سپر به دشمن مى ساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ مى خورد، یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب ... آرى ، لحن این لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است. تو ناگهان از زمین کنده مى شوى... و به سمت پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، را مى بینى که بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد،... و با هجمه هاى خویش ، دشمن را بازتر مى کند. چه باید بکنى ؟ حسین به در خیمه داده است... اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد... و دل مگر حسین است و فرمان مگر غیر از فرمان ؟ اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى. کاش حسین چیزى بگوید.. و به کلام و را روشنى ببخشد. این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند: _✨دریاب این کودك را! و تو چشم مى گردانى... و را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوى حسین مى دود... و پیوسته را صدا مى زند. تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى.... صداى تو را مى شنود... و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد.... وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ، گمان مى کنى که به چنگش آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده اى... که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى تو مى گریزد.. و خود را به امام مى رساند. در میان ، نیست... این را و هر دو مى گویند.... پس ناگزیرى که در چند قدمى بایستى و ببینى که شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد و ببینى که نیز دستش را به از امام بلند مى کند... و بشنوى این کلام کودکانه عبداالله را که: _✨تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك! و ببینى که ، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك عبور مى کند،... آنچنانکه دست و بازو به پوست ، مى ماند. و بشنوى نواى (وا اماه ) عبداالله را که از اعماق جگر فریاد مى کشد... و را به مى طلبد. و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد... و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد: _✨صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهى یافت و... و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر و به هم دوخته مى شود.... حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است... ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند. آنچه اکنون براى تو مانده ، غرق به خون عبداالله است و خون آلوده حسین. تلاش مى کند که از تو و خیمه ها بگیرد... و جنگ را به میانه میدان بکشاند. اما کدام جنگ ؟ جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى کند... و از عواقب کار، برحذرشان مى دارد. و به روشنى مى بینى که ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى کند. از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد. اگر در جبین نسلهاى آینده کسى ، نور مى بیند، از او ... اثری از ✍سیدمهدی شجاعی __________________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت... دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی📋🖊 سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود... حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید😬 تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد _خانم رضایی حواستون هست😐 _نه استاد خواب بودم😴 با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن😁😂 ڪردند رو به همه گفت _چتونه حقیقتو گفتم خو😬 _خانم رضایی بفرمایید بیرون😠 مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد _خدا خیرت بده استاد قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت _خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید😠 _چشم استاد سوار تاکسی🚖 شد و موبایلش📲 را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت _زبون دراز هم ڪه هستی زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید🙊😁 اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود _سلام مهیا خانم😍 _سلام مریم جان ڪجایي😊 _پایگام عزیزم _خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات😇 _واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی😍 _ما اینیم دیگه هستی بیارم😉 _آره هستم بیار منتظرتم😍 مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت.... اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد😍 _ممنون همینجا پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد✨ بود به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد... 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ೋღ ღೋ ೋღ @hazraate_eshgh ღೋ 💞🍃🍃🌷🍃🍃💞