بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #یازدهم
وقتى از سر جنازه #مسلم_بن_عوسجه آمد،...
وقتى که که محاسنش به خون حبیب ، خضاب شد،
وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکر #حربن_یزیدریاحى ریخت ،
وقتى که از کنار سجاده خونین #عمروبن_خالدصیداوى برخاست ،
وقتى که جگرش با دیدن زخمهاى #سعیدبن_عبداالله شرحه شرحه شد، وقتى که #عبداالله و #عبدالرحمن_غفارى با سلام وداع ، چشمان او را به اشک نشاندند،
وقتى که #زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید،
وقتى که خون #وهب و #همسرش عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت ،
وقتى که #جون ، در واپسین لحظات عروج ، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین ، معطر کرد،
وقتى که...
در تمام این اوقات و لحظات ، #نگاه_تو بود که به او #آرامش مى داد...
و #دستهاى تو بود که #اشکهاى وجودش را مى سترد.
هر بار که از میدان مى آمد، تو #بارغم از نگاهش بر مى داشتى و بر دلت مى گذاشتى.
حسین با هر بار آمدن و رفتن ، تعزیتهایش را به #دامان_تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت .
این بود که هر بار، سنگین مى آمد اما سبکبال باز مى گشت .
خسته و شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار باز مى گشت....
اکنون نیز دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى .
همچنانکه از صبح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین کرده اى .
✨اما اکنون ماجرا متفاوت است.✨
اکنون این دل شرحه شرحه توست که بر دوش #جوانان_بنى_هاشم به سوى خیمه ها پیش مى آید.
اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده مى شود.
#على_اکبر براى تو تنها یک برادر زاده نیست...
#تجلى امیدها و آرمانهاى توست .
تجلى دوست داشتنهاى توست...
على اکبر پیامبر دوباره توست.
نشانى از پدر توست .
نمادى از مادر توست .
على اکبر براى تو التیام شهادت محسن است .
شهید نیامده. غنچه پیش از شکفتن پرپر شده.
#شهادت_محسن ، #اولین شهادت در دیدرس تو بود....
تو #چهار ساله بودى که فریاد #مادر را از میان در و دیوار شنیدى که
_✨محسنم را کشتند
و به سویش دویدى....
شهادت محسن بر دلت زخمى #ماندگار شد.
شهادت برادر در پیش چشمهاى چهار ساله خواهر.
و تا على اکبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت.
اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است...
اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است.
دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى .
اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛
سفرى، فراق چند روزه اى، تسلاى مصیبتى و...
تو همیشه به نگاه اکتفا مى کردى و با چشمهایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى.
وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده.
حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى تمامى احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى.
از آن پس ، هرگاه دلت براى #حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى #على_اکبر مى زدى.
از آن پس...
على اکبر بود و در دامان مهر تو.
على اکبر بود و دستهاى نوازش تو،
على اکبر بود و نگاهاى پرستش تو و...
حسین بود و ادراك عاطفه تو.
و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درك مى کند.
دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.... اما چگونه ؟...
اثری از ✍سیدمهدی شجاعی
@asheghane_mazhabii
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #نوزدهم
اما در این سعى آخر میان #خیمه و #میدان ، کارى شده است که دل او را یکدله کرده است....
سکینه ، سکینه ، سکینه ، اینجا همانجاست که جاده هاى محبت به هم مى رسد.
#عشقهاى_مختلف به هم گره مى خورد و
#یکى مى شود.
عشق او به حسین و عشق او به بچه ها در سکینه با هم تلاقى مى کند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچه ها در سکینه به هم مى رسند.
اینجا همان جاست که او در مقابل #حسین و #بچه_ها یکجا زانو مى زند.
این سکینه همان طور سینایى است که حضور حسین در آن به تجلى مى نشیند.
این #سکینه مرز مشترك میان حسین و بچه هاست.
و لزومى ندارد که سکینه به عباس ، حرفى زده باشد....
لزومى ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد.
چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد...
لزومى ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس ، خواستن را از چشمهاى او بخواند.
همینقدر #کافیست که او پیش روى عباس ایستاده باشد،...
مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به #زمین دوخته باشد.
همین براى عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب، هستى عباس آب مى شود پیش پاى سکینه....
نه ، سکینه لب به گفتن آب ، تر نکرده است... فقط...
شاید گفته باشد:
عمو!...
یا نگفته باشد.
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس #ادب ،
عباس #معرفت ،
عباس #ماموم ،
عباس #خضوع ،
پیش روى امام ایستاده است و گفته است:
_✨آقا! تابم تمام شده است.
و آقا #رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس !
اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟
آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟
آمده اى که دلم را بسوزانى ؟
جانم را به آتش بکشى ؟
تو خود جان منى عباس ؟
برو و احتضار مرا اینقدر طولانى نکن.
#رخصت_ازمن چه مى طلبى عباس !
تو کجا دیده اى که من نه بالاى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته باشم ؟
تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟
تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم.
آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟
عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟
چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از #دامان_مادرت به یاد من مانده است....
وقتى که #مادر #خطابش_کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار #گریه کرد و گفت :
_✨مرا مادر خطاب #نکنید. مادر شما #فاطمه بوده است ، این کلام ، از دهان شما فقط #برازنده مقام زهراست . من #خدمتگزار شمایم . #کنیز شمایم.
عباس من !
تو شیر #ادب از سینه این مادر خورده اى .
وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا #ازمن ، دختر بزرگ خانه #رخصت بگیرد،
و تا من به #پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه #نگذاشت.
عباس من !
تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس !
عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کلاس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که #خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین #یک_عباس را مى آفرید،
به مدال ✨فتبارك االله احسن الخالقین✨ ش میبالید.
اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو....
اثری از ✍سیدمهدی شجاعی
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #بیست_وسه
نه فقط #هرملۀ_بن_کاهل_اسدى که تیر را رها کرده است..
بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا #شکستن تو و برادرت را تماشا کند و #ضعف و #سستى و #تسلیم را در چهره هاتان ببیند.
#امام #باصلابت و #شکوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به #آسمان مى پاشد....
کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند:
نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند.
این #دشمن است که در هم مى شکند و این تویى که جان دوباره مى گیرى...
و این ملائکه اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند،...
آنچنان که وقتى نگاه مى کنى #یک_قطره از خون را بر زمین ، چکیده نمى بینى.
🏴پرتو نهم🏴
خودت را مهیا کن زینب....
که حادثه دارد به #اوج خودش نزدیک مى شود...
اکنون هنگامه #وداع فرارسیده است....
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از #فراقى_عظیم مى دهد.
خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد....
همه #تحملها که تاکنون کرده اى ، #تمرین بوده است ،
همه #مقاومتها، #مقدمه بوده است...
و همه #تابها و #توانها، #تدارك این
لحظه #عظیم_امتحان !
نه آنچه که #ازصبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از #ابتداى_عمر تاکنون سپرى کرده اى ،
#همه براى #همین_لحظه بوده است.
وقتى روح از تن #پیامبر، مفارقت کرد...
و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد،
تو صیحه زدى ،
زار زار گریه کردى
و خودت را به آغوش #حسین انداختى و با نفسهاى او #آرام گرفتى...
#شش ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى
و طعم تسلى را تجربه مى کردى.
#مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که
_✨فضه (14)مرا دریاب!
خون مى چکید از #میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید...
و دود #غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت.
#حسین اگر نبود...
و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت،
تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز....
وقتى #حسن ، #پدر را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت :
_✨زینب جان ! بیاور آن کافور بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است..
تو مى دیدى...
که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان
به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند..
که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى در هم بپیچد
و استوارى خود را از کف بدهد.
تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است..
و فریاد مى زند:
_✨الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است.
تو دیدى که بر #طبق_وصیت پدر، حسن و حسین، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش
دیگرى حمل مى شد..
و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود.
و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، #سنگى پدید آمد که روى آن نوشته بود:
🌟(این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان.)🌟
#ملائک ، یک به یک آمدند،...
پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، #تسلیت گفتند.
اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه #حسین ، براى تو تسلى نشد.
وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى،...
احساس کردى که زمین #آرام گرفت و آفرینش از #تلاطم ایستاد.
آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است...
و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است.
#حسن همیشه ملاحظه تو را مى کرد.
ابتدا وقتى نیش #زهر بر جگرش فرو نشست،...
بى اختیار صدا زد...
اثری از ✍سیدمهدی شجاعی
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
#آفــتــاب_در_حجــــــاب
قسمت #سی_ودو
مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند....
#اسب را به سمت #لشکر! دشمن پیش مى راند،
یا شمشیر را دور سرش مى گرداند...
و به سپاه دشمن #حمله مى برد
یا #ضربه_هاى_شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع مى کند،..
یا سپر به #تیرهاى_رعدآساى دشمن مى ساید،
یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ مى خورد،
یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب #فرو_مى_افتد...
آرى ، لحن این لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.
تو ناگهان از زمین کنده مى شوى...
و به سمت #صدا پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، #ذوالجناح را مى بینى که بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد،...
و با هجمه هاى خویش ، #محاصره دشمن را بازتر مى کند.
چه باید بکنى ؟
حسین به #ماندن در خیمه #فرمان داده است...
اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد...
و دل مگر حسین است و
فرمان #دل مگر غیر از فرمان #حسین ؟
اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى
و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى.
کاش حسین چیزى بگوید..
و به کلام و #حجتى #تکلیف را روشنى ببخشد.
این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند:
_✨دریاب این کودك را!
و تو چشم مى گردانى...
و #کودکى را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوى حسین مى دود...
و پیوسته #عمو را صدا مى زند.
تو جان گرفته از فرمان حسین ،
تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى....
#عبداالله صداى تو را مى شنود...
و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد....
وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ،
گمان مى کنى که به چنگش آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى .
اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده اى...
که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى تو مى گریزد..
و خود را به امام مى رساند.
در میان #حلقه_دشمن ، #جاى_تو نیست...
این را #دل_تو و #نگاه_حسین هر دو مى گویند....
پس ناگزیرى که در چند قدمى بایستى
و ببینى که #ابجربن_کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد
و ببینى که #عبداالله نیز دستش را به #دفاع از امام بلند مى کند...
و بشنوى این کلام کودکانه عبداالله را که:
_✨تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك!
و ببینى که #شمشیر، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك #عبداالله عبور مى کند،...
آنچنانکه دست و بازو به پوست ، #معلق
مى ماند.
و بشنوى نواى (وا اماه ) عبداالله را که از اعماق جگر فریاد مى کشد...
و #مادر را به #یارى مى طلبد.
و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد...
و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد:
_✨صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهى یافت و...
و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر #عمو و #برادرزاده به هم دوخته مى شود....
حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است...
ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون براى تو مانده ، #پیکر غرق به خون عبداالله است و #جاى_پاى خون آلوده حسین.
#حسین تلاش مى کند که از #جایگاه تو و خیمه ها #فاصله بگیرد...
و جنگ را به میانه میدان بکشاند.
اما کدام جنگ ؟
جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد،
نصیحت مى کند...
و از عواقب کار، برحذرشان مى دارد.
و به روشنى مى بینى که ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى کند.
از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد.
اگر در جبین نسلهاى آینده کسى ، نور #رستگارى مى بیند، از او #درمى_گذرد...
اثری از ✍سیدمهدی شجاعی
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✨بسمـ خداییـ کهـ عشقـ وصالـ داد✨
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #یازدهم
#هوالعشق
#حضرت_زهرا
👈🏻راوی : فاطمه
صدای مداحی می آمد😭
تازه یادم امد امشب شب شهادت #حضرت_زهرا س است🖤. جلوی ضریح زانو زدم ٬ درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری😟!صدای مداحی می آمد ٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: #مادر 😍😭
و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود....🚶♂
کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت😴 ٬دوباره خواب دیدم ٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم👂
🌸٬صدای آرامی آمد٬ دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸
و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم آمد و به کنار رفت🤩💛
٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم🙈.
-دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر☺️
پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد...
خوابم را به یاد اوردم ٫#دخترم٬#مادرت؟مادر من؟او که بود؟🧐
هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟🤨
به نماز ایستادمـــ✨
تعجب کردم که چه روان خواندم! آخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم🤲🏻
و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم😭٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد✨٬نوازشم کند تا آرام بگیرم٬☺️نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد..😦
بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟😟🤨
من چادر مشکی نداشتم😭
٬#هدیه٬آری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس🌼 میداد. تا اعماق وجودم را با آن عطر پر کردم☺️٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم
٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم.✨
-خانم٬خانم صبر کنید
-جانم؟☺️
چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود 😍
لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود😇٬
-شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو..
-دختر گل ٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و #هدیه است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن.😉❤️
از کلماتش دلم ریخت😧😭
زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟😭
-خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت☺️💖
دیگر چیزی نفهمیدم
و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در آغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟🤨😭
چادر را روی سرم انداختم 😍
لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ☺️
٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬#پسرم منتظرت هست!!!پسرش کیست؟😮
قدم هایم به حیاط کشیده شد
در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت آنسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬
صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم...
-علییییییییی😰😲
ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد😱
-جانم فاطمه😨
وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬
دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و 😍
از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد
و بیهوش شدم....😢
🌺🍃ادامه دارد...
نویسنده: نهال سلطانی
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادری فرزند خود را هدیه کرد💔
به یاد همه ی "مادران شهدا"🌷
✨روز مادر مبارک✨
°از دامن زن؛ مرد👤به معراج رود
بر دامن "مادر شهیدان" صلوات...°
••| اللهُمَ صَلِ عَلی مُحمَّد
و آلِ مُحمَّد وعَجِّل فَرجهُم |••
#مادر
#قدر_مادران_شهدا_را_بدانیم
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•
@hazraate_eshgh
•┈┈••✾❀♡❀✾••┈┈•