تحریف تاریخ در سریال ورزی!
تابستان سال ۱۳۸۵ بود که #مسعود_دهنمکی میخواست اخراجیها را بسازد.
البته اسم اولیهاش "گُلابیاتور" بود که بعدا به اخراجیها تغییر داد.
قرار بود با هم برویم سر صحنه ساخت سریال #پدرخوانده که " #محمدرضا_ورزی " داشت درباره تاریخ پهلوی میساخت.
ظاهرا مسعود میخواست با حضور در صحنه، هم در ساخت فیلم سینمایی تجربه کسب کند و هم با هنرپیشهها آشنا شود و ببیند کدام برای بازی در اخراجیها خوب هستند.
وقتی وارد صحنه شدیم، با تعجب دیدیم اوضاع خیلی به هم ریخته و نامرتب است. هرکسی یک طرف ولو شده بود.
بعضی ها سر و صورتشان کبود و زخمی بود ولی معلوم بود گریم نیست! چون آه و ناله می کردند و دست بر صورت خود داشتند.
در آن میان چشمم به #میرطاهر_مظلومی افتاد. خیلی برایم جالب آمد. چهرهاش دقیقا شبیه #شعبان_بی_مخ ( #شعبان_جعفری چماقدار و سرکرده اوباش حکومت #پهلوی ) بود. کناری نشسته بود و آه و ناله میکرد. باعصبانیت گفـت:
- بابا، گند زدند به تاریخ ...
فکر کردم انتقاد تندی به کارگردان یا فیلمنامه دارد و یا دعوایشان شده. وقتی علت را پرسیدم گفت:
- خراب کردند ... تاریخ رو ریختند به هم ...
- مگه چی شده؟
- چی شده؟ چی میخواستید بشه! مثل هر روز، رفتند توی شهر و سر چهارراهها، یه تعداد از این کارگرهای ساختمانی رو برای سیاهی لشکر آوردند اینجا. لباسهای قدیمی تنشون کردند و مثلا شدند هواداران دکتر #محمد_مصدق . خب منم #شعبون_بی_مخ هستم دیگه! اراذل و اوباش رو رهبری میکردم و علیه مصدق شعار میدادم که مثلا به دسته هواداران مصدق حمله کنیم. خب این هم توی تاریخ اومده، هم توی فیلمنامه.
چشمتون روز بد نبینه. مثلا ما با چوب و چماق به طرفداران مصدق حمله کردیم، نگو یکدفعه اونایی که سیاهی لشکر بودن، به رگ غیرتشون برخورد که مثلا ما داریم می زنیمشون. ما که واقعی نمیزدیم. ولی اونا که غیرتی و عصبانی شده بودن، با چوب و چماق افتادند دنبال ما و همه رو گرفتند زیر کتک.
گند زدند به تاریخ.
تا حالا خونده بودیم اراذل و اوباش شعبون بی مخ ریختند و هواداران #مصدق رو زدند، امروز ثابت شد طرفداران دکتر مصدق اراذل اوباش رو لت و پار کردن و بنده هم که شعبون بی مخ هستم، اینطوری ناکار کردند!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
یاد یاران
دو سال پیش، گلزار شهدای #بهشت_زهرا (س)
زیارت مزار سید شهیدان اهل قلم
آقا #سید_مرتضی_آوینی
هنرمند، عکاس، مستندساز، رزمنده و جانباز #رضا_برجی ، دوست و همرزم #شهید_آوینی
روزنامه نگار، نویسنده، کارگردان اخراجیها، رزمنده و جانباز #مسعود_دهنمکی
محقق، خبرنگار، نویسنده، عکاس، رزمنده و جانباز #حمید_داودآبادی
@hdavodabadi
من برادر تو را کشتم!
سال ۱۳۸۱ وقتی #مسعود_دهنمکی نشریه #صبح_دوکوهه را منتشر می کرد، #عطاالله_مهاجرانی #وزیر_ارشاد دولت #سیدمحمد_خاتمی، در مقالهای که در روزنامههای زنجیرهای منتشر کرد، نوشت:
"هشت سال جنگ ما با عراق، برادرکُشی بود."
هنوز ۱۴ سال از آتشبس و پایان جنگ متجاوزانه و تحمیلی عراق صدامی علیه ایران نگذشته بود.
مهاجرانی که رئیس مرکز #گفتگوی_تمدنها شده بود، خواست ژست لیبرالی بگیرد و از طرف رئیس جمهور #اصلاح_طلب وقت، به #صدام_حسین حاکم وحشی #بغداد ، چراغ سبز نشان دهد و بگوید:
"اصلا برای ما مهم نیست که تو با نیّت سرنگونی حکومت اسلامی، سرکوب انقلاب اسلامی و اشغال کشورمان، به ایران حمله کردی و صدها هزار مسلمان را از دو کشور، به کام مرگ فرستادی!"
باتوجه به اینکه "سیدمحسن مهاجرانی" برادرِ کوچکترِ آقای مهاجرانی در مقاومت و ایستادگی در برابر صدام و مزدورانش به شهادت رسیده بود، همین موضوع را دستاویز قرار داده و مهر ۱۳۸۱ در نشریه صبح دوکوهه مقالهای زدم با عنوان:
"آقای مهاجرانی
ما برادر شما را کُشتم!
جنگ ما برادر کشی بود. بله
هشت سال جنگ ما با عراق برادرکشی بود.
البته این جنگ از سال ۱۳۵۹ هجری شمسی آغاز نشد، که شروع آن از همان لحظه ای بود که "قابیل"، سنگ بر فرق برادر خویش "هابیل" فرود اورد.
جنگ ما برادرکشی بود
این سو مسلمانان بودند و آن سو نیز همینگونه، درست مثل نبردهای علی (ع) در "صفین" و "نهروان".
آن روز گرم تابستان ۱۳۸۱ با مسعود دهنمکی برای مصاحبه، به دفتر مهاجرانی در ریاستگاهش ساختمان عریض و طویل ولی بیخاصیت! گفتگوی تمدنها در خیابان شهید کلاهدوز (دولت) تهران رفتیم.
اول از اینکه هر سه نفرمان اهل استان مرکزی و اراکی هستیم، گفتیم و خندیدم.
مهاجرانی هم که معلوم بود خودش نفهمیده چی گفته، فقط شروع کرد به حرّافی و توجیه.
متن کامل آن گفتگو، نیمه دوم شهریور ۱۳۸۱ در صبح دوکوهه منتشر شد.
به قول شیخ الرئیس ابو علی سینا:
"اگر برای یک اشتباهت هزار دلیل بیاوری، میشود هزار و یک اشتباه!"
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
در محضر استاد
به لطف خداوند سبحان، امروز جمعه سوم اسفند ۱۴۰۳، در تلاشی عظیم، بر خواب غلبه کردم و از ساعت ۱۱ صبح تا ۴ بعدازظهر، در خدمت استاد عزیزم، زانوی تلمّذ بر زمین زدم و از علم بیکران ایشان بهره بردم.
نه! اصلا فکر نکنید که منظورم از استاد، #مسعود_دهنمکی است!
اون که بدتر از من، شاگرد تنبل ته کلاس است و در #اخراجیها و #رسوایی پیچ و تاب میخورد تا به #معراجیها برسد.
امروز پنج ساعت تمام، از محضر استاد عزیز آقای #علیرضا_کمره_ای به واقع کلمه، فیض بردیم.
از ساعت ۱۱ صبح، به خواهش و التماسهای مکرر مسعود، پاسخ مثبت دادم، بهش افتخار دادم، بر سرش منّت گذاشتم.
در دفتر او، من و مسعود و برادر و دوست عزیز آقای #مجید_جعفرآبادی ، از دلاورمردان #گردان_تخریب و از نیروهای بازمانده سردار شهید #علی_عاصمی ، در محضر آقای کمرهای، نشستیم و از همه جا و همه چیز گفتیم و شنیدیم.
آقای کمرهای، مثل همیشه، بزرگوارانه و استادانه، از تاریخ اسلام و ایران بخصوص دفاع مقدس برایمان گفت و روشنمان کرد.
به درخواست ایشان، بنده هم از حوادث و وقایع اخیر سوریه و از همه مهمتر لبنان بخصوص بعد از شهادت سید عزیز، اخبار و تحلیلهایم را گفتم و به اشتراک گذاشتیم.
مثل همیشه، نگاهم کنجکاوانه، موشکافانه، واقعبینانه، سیاه و تلخ بود، ولی در تبادل نظر با دوستان، نتیجهگیری خوبی درپی داشت.
واقعا جلسه پرباری بود، فقط ناهارش اصلا خوب و راض کننده نبود! چون هرکاری کردم، مسعود حال ناخوشم را بهانه کرد و حاضر نشد یک سیخ کباب کوبیده اضافی برایم سفارش بدهد. واقعا گدابازی درآورد!
جلسه عالی و ارزشمندی بود. بالاخره بعد از سالها توفیق شد از محضر استاد کمرهای درس بیاموزم.
خدا را بر این نعمت شاکرم و برای همه عزیزان آرزوی سلامتی و سربلندی دارم.
باهم چندتایی عکس گرفتیم، ولی چون دوعزیز نخواستند تصویرشان در #فاضلاب_مجازی (این اسم را حسین بهزاد روی فضای مجازی گذاشته) منتشر شود، فقط عکس خودم و مسعود را گذاشتم که غرق این فضا شده ایم!
هرگونه دعوت برای بحث و تدریس شما را نیز پذیرا هستم، ولی به شرط ناهار توپول!
استاد، حمید داودآبادی
@hdavodabadi
سالروز شهادت #مجید_سوزوکی
هفتم تیر ۱۳۶۷
روز شهادت شهید #مجید_خدمت معروف به #مجید_سوزوکی در منطقه شاخ شمران در غرب کشور است
فیلم #اخراجیها ساخته #مسعود_دهنمکی
شادی روحش فاتحه مع الصلوات
حکم اعدام در خط مقدم!
(آیت الله صادق خلخالی در #مسجد_جامع خرمشهر. عکس، هیچ ربطی به این خاطره ندارد و کاملا تزئینی است!)
بعد از اینکه فیلم #اخراجیها توسط #مسعود_دهنمکی ساخته و " #مجید_سوزوکی " برای همه شناخته شد، یکی از مسئولین بالای مملکتی (که برای عدم سوءاستفاده خودم! نمیتوانم اسمش را بیاورم) تعریف کرد:
"اولین روزهای #جنگ ، ما در #خرمشهر مستقر بودیم. شهر در محاصره دشمن بود و #عراقیها هر روز و ساعت فشار بیشتری می آوردند تا شهر را اشغال کنند.
همه مردم، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، نظامی و غیرنظامی، با هر سلاح و وسیلهای سعی داشتند با اشغالگران بعثی مقابله کنند. مهمات هم خیلی کم بود.
چند روزی بود که نیروهای ما، گلایه می گردند که ظاهرا همسایههای بغلی که نیروهای شیخ " #صادق_خلخالی " بودند، به انبار مهمات ما دست درازی می کنند.
دیگر نمیشد تحمل کرد. آن شب رفتم پهلوی آیت_الله خلخالی و گفتم:
- حاج آقا، بعضی از این نیروهایی که شما آوردین جبهه که از کشور دفاع کنند، متاسفانه دستشون کجه!
با تعجب پرسید: نیروهای من دستشون کجه؟ یعنی چی؟
- منظورم اینه که خودتون بهتر میدونید این جا مهمات کمه و هر گروهی هم واسه خودش مهمات و سلاح داره. متاسفانه چندتایی از بچههای شما، شبها یواشکی میرن سر وقت انبار مهمات ما و نارنجک و گلوله و هرچی که می توانند، کش میرن. یعنی راستش میدزدند!
خلخالی خیلی عصبانی شد. صبح روز بعد، نیروهای تحت فرمان خودش را جمع کرد، رفت روی یک جای بلند ایستاد و با عصبانیت، خطاب به آنها گفت:
- شنیدم بعضی از شما، شبها میرن به انبار مهمات همسایهها ناخنک میزنند و فشنگ و نارنجک میدزدند.
همه باتعجب و بعضی هم سر به زیرافکنده، منتظر ادامه تهدیدهای حاج آقا بودند. آیتالله خلخالی که آن زمان حاکم شرع دادگاه انقلاب و مبارزه با موادمخدر بود و احکام اعدامش بسیار سروصدا بپا کرده بود، در ادامه گفت:
"اگر فقط یک بار دیگه، فهمیدید؟ فقط یک بار دیگه بفهمم یکی از شما رفته و از انبار مهمات اونا دزدی کرده، حکم اعدام همهتون رو میذارم اجرا!"
هان؟! چی؟! حکم اعدام؟! یعنی چی؟!
تازه فهمیدم که #خلخالی از میان متهمان و خلافکارها و حتی قاچاقچیهایی که بعضیهایشان حکم اعدام داشتند، آنهایی را که داوطلب بودند، برای دفاع از کشور به جبهه آورده!
آن وقت من گلایه داشتم که چرا نیروهای شما دستشان کج است و نارنجک و فشنگ از ما میدزدند تا با آن علیه عراقیهای متجاوز بجنگند!
نقل این خاطره کاملا اختصاصی، بدون ذکر منبع، خوب نیست!
حمید داودآبادی
@hdavodabadi
افطاری در رستوران بالاشهر!
این خاطره جالب، مال امروز و بعد از ج.نگ ۱۲ روزه نیست!
دقیقا ۳۸ سال پیش در همین تهران خودمان اتفاق افتاده است.
عکس: #مسعود_دهنمکی ،حمید داودآبادی
آذر ۱۳۶۵ اندیمشک،قبل ازعملیات کربلای۵
بعدازظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت ۱۳۶۶ ،"مسعود دهنمکی" آمد تا باهم به ملاقات"محسن شیرازی"در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم.
محسن ازبچههای ورامین که باهم درگردان حمزه بودیم،درعملیات کربلای۸ شدیدامجروح شده بود و دستهایش توان حرکت نداشتند.
من،سیامک ومسعود،به بیمارستان رفتیم وساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد.
بازدوباره شیرینکاری مسعود گل کرد؛اوکه ظاهرا تازه حقوق ماهانه اش را گرفته بود(حقوق ماهانۀ بسیج برای حضور درجبهه ۲۴۰۰ تومان بود.گیر داد افطاری برویم بیرون.
باوجودمخالفتهای دکتر و پرستارها،هرطورکه بود،برای یکی دوساعت مرخصی محسن راگرفتیم وبه پیشنهاد مسعود،سوار برتاکسی بهطرف پارک ملت در شمالی ترین نقطه تهران رفتیم.
مسعود گیرداد که باید افطاری را دربهترین رستوران بخوریم.بالاجبار مقابل پارک ملت،وارد رستورانی شدیم که برای افطار بازکرده بود.
تیپ حزباللهی ما وقیافۀ لتوپار محسن درلباس بیمارستان که روی شانههاش آویزان بود وکیسۀ سُرُمی که در دست داشت،باعث شد همۀ نگاهها بهطرف ما برگردد.من ازخجالت آب شدم،ولی مسعود گفت:
-مگه چیه؟مملکت مال ماهم هست.مگه ما دل نداریم که اینجاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد،با تتهپته خواست بفهماند قیمت غذاهای اینجا بالاست! که مسعود،بیخیال دست گذاشت روی منو وبرای همهمان غذا انتخاب کرد. من سرم را انداخته بودم پایین وغذایم رامیخوردم. محسن هم بدتر ازمن.
سیامک گفت:
-مسعود،چرا اون دخترها اینجوری نگاهمون میکنن؟مگه تاحالا آدم حسابی ندیدن؟
چندمیز آنسوتر،چند دختر جوان با ظاهری که ازنظر ما بسیارزشت و ناشایست میآمد!نشسته بودند که دست ازغذا کشیده و همۀ حواسشان به ما بود.
بانگاه تند سیامک،روسریشان راکمی جلو کشیدند،ولی چشم ازما برنمیداشتند.
ساعتی بعد مسعود که رفت دم میز حساب کند،خندهاش گرفت.جلوکه رفتم تاببینم چی شده،گفت:
-این آقا پول غذا رو نمیگیره.
باتعجب پرسیدم چرا؟
که صاحب رستوران گفت:
-پول میز شما رو اون خانمها حساب کردند.
نگاهی به آنجا انداختم؛جایشان خالی بود و رفته بودند.
نقل ازکتاب: #نامزد_خوشگل_من
نوشته: #حمید_داودآبادی
#نشر_شهید_کاظمی
@hdavodabadi