#کتابدا🪴
#قسمتصدشصتپنجم 🪴
🌿﷽🌿
سریع رفتم جلوی در کنار در اصلی منصور را دیدم. دستانش را
توی جیبش فرو برده ، داشت این طرف و آن طرف را نگاه می
کرد. چشمش که به من افتاد، جلو آمد. سلام کرد گفتم: علیک
سلام، ها اومدی اینجا چه کار؟ مگه نگفتم از دا و بچه ها دور
نشو.
با مظلومیت گفت: خب اومدم براتون غذا آوردم.
تعجب کردم. پرسیدم: غذا غذا از کجا آوردی؟
گفت: همسایه ها شامی پخته بودند، به ما هم دادند. وقتی می
خوردیم دا گفت؛ کاش زهرا و لیلا هم بودن. منم یواشکی براتون
نگه داشتم، دا فهمید و گفت: اون چیه قایم کردی؟ منم گفتم: می
خوام برای شما بیارم.
دلم لرزید. با مهربانی گفتم: تو این همه راه به خاطر ما بلند شدی
اومدی؟
سرش را تکان داد و لقمه نان را از جیب شلوارش بیرون کشید.
لقمه را گرفتم. دو، سه تا کتلت لای نان پیچیده شده بود. گفتم: چرا
وایستادی جلو در؟ چرا ندادی به همین هایی که گفتی منو صدا
کنن؟
گفت: آخه کم بود. روم نشد بدم به کسی براتون بیاره. شاید دلشون
می خواست، من آوردم شما بخورید
خم شدم. سرش را بوسیدم. گفتم: کاکا نمی خواست این همه راه بلند
شی بیایی خودتون می خوردین، و سرش را به علامت به تکان
داد، گفتم: حالا بیا تو و گفت: دا گفته زود برگرد
یکی، دو بار اخیر که مسجد شیخ سلمان رفته بودم منصور را ندیده
بودم. فکر کردم شاید همان دور و برهاست. ولی وقتی منتظرش
شده و نیامد از دا سراغش را گرفتم. گفت: نمی دونم یا سر کوچه
ای یا رفته مسجد جامع، روی همین حساب همان طور که به لقمه
ها نگاه می کردم، نصیحتش کردم و گفتم: هی یواشکی این ور و
اون ور نرو از مسجد بیرون نیا۔ دیگه هم نمی خواد این همه راه
بیایی برای ما چیز بیاری. اینجا همه چی هست. معلوم هم نیس من
همیشه اینجا باشم
گفتم: خب حالا . از همین راهی که اومدی برگرد. زود بری
ها من دلشوره میگیرم گفت: باشه
منصور رفت ایستادم و رفتی را نگاه کردم. اشک چشمانم را پر
کرد، توی همین چند دقیقه حس کردم، منصوری که توی خانه آن
قدر آتیش می سوزاند و شیطنت می کرد، خیلی آرام شده. این
حالت برای منصور که سیزده سال بیشتر نداشت، خیلی عجیب
بود، به خاطر همین حال بدی داشتم، یاد پنیمی اش می افتادم و دلم زیر و رو می شد، می دیدم همانطور که گفته بودم، تند تند قدم بر
می دارد و دور می شود. وقتی از تیررس نگاهم دور شده برگشتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتصدشصتششم 🪴
🌿﷽🌿
کتلت ها را دست لیلا دادم .
لیلا با تعجب به کلت ها نگاه کرد گفتم: منصور آورده لیلا
لقمه کوچکی برایم گرفت، دستش را رد کردم. بغضي داشت خفه
ام می کرد. قبلآ هم حال و روز خوبی نداشت. حدس می زدم با
دیدن دا و بچه ها بیشتر غصه دار شده، هر چند چیزی بروز نمی
داد، ساکت بود و حرف نمی زد ولی من می فهمیدم درونش چه
می گذرد، دو، سه بار تا حرف زدم اشک هایش ریخت، تصمیم
گرفتم آن شب کنارش بمانم، حس کردم با ماندم می توانم او را از
این وضع روحی بیرون بیاورم. نماز مان را توی اتاق خواندیم و
آمدیم بیرون، دیدم توی ایوان موکت انداخته اند و بقچه شان را پهن
کرده اند. پیرمردها، حسین و عبدلله یک طرفه زنها هم طرف
دیگر نشسته بودند. من و لیال هم نشستیم. هندوانه ها را قاچ کردند
و به هر کداممان تکه ایی دادند. دلم ضعف می رفت. همان طور
که لقمه میگرفتم، حواسم به لیلاهم بود. هر حرفی می زدم، خیلی
کوتاه جواب می داد، شاممان را که خوردیم، بلند شدم کفش هایم را
پوشیدم و اسلحه ام را که معمولا از خودم جدا نمی کردم، برداشتم.
لیلا پرسید کجا؟ گفتم: می خوام برم قدم بزنم. می آی؟
گفت: آره و بلند شد، چون از سمت پادگان در صدای شلیک و
انفجار می آمد به طرف در جنت آباد که تقریبا در امتداد پادگان
قرار داشت رفتم از جلوی در به خیابان نگاه کردم خلوتی و تاریکی
خیابان آدم را می ترساند و فكر نفوذ نیروهای بعثی را تقویت می
کرد. ولی وقتی به سمت پادگان در نگاه کردم با خودم گفتم: وقتی
پادگان و نیروهایشی هستن پس امنیت هم هست. بعد دست لیلا را
گرفتم و به داخل برگشتم و به طرف انتهای جنت آباد از
گذشته می گفتم و از ليلا میپرسیدم یادش هست؟ او هم جواب می
داد و تعریف می کرد همین طور که جلو می رفتیم، یکدفعه خودم
را جلوی تابلوی اعلانات دیدم قلبم از جا کنده
دست بابا را روی تابلو فرش بوسه می کردم.
به سختی جلوی خودم را گرفتم و صدایم در نیامد.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❣🕊ورق زدن خاطرات...
🍃❣🕊 کتاب فارسی کلاس اول و یادداوری دورانی که تا بحال خیلی از خاطراتش جزو درگذشتگان شدن ...
🍃❣🕊وقتی کتاب ورق میخوره ... تموم خاطرات دوران کودکی بیاد آدم میاد...
🍃❣🕊دوستا و خونواده ها و فامیلا و ...
🍃🌷❣روحشون شاد و مهمون اهل بیت ع...
➥ @hedye110
یاد خدا ۴۲.mp3
14.01M
مجموعه #یاد_خدا ۴۲
#استاد_شجاعی | #استاد_دینانی
※ مداومت در ذکر همیشه هم به نتیجه نمیرسد و قلب انسان را زنده و نورانی نمیکند!
مشکل کجاست که ذکر (یاد) در این مواقع نتیجه نمیدهد؟
➥ @hedye110
یاد خدا ۴۳.mp3
10.81M
مجموعه #یاد_خدا ۴۳
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
※ من تا تصمیم میگیرم گناهی رو بذارم کنار،
یا اخلاق زشتی رو ترک کنم،
اتفاقاً بدتر میشه و میفتم توی چنگ همون گناه و بیشتر فرو میرم!
این اتفاق واقعیه یا توهم منه؟
راه حل چیه؟
➥ @hedye110
✾ ✾ ✾ ══════💚══
#حدیث_غدیر
✨امام رضا علیه السلام فرمودند:
پدرم به نقل از پدرش (امام صادق(ع)) نقل كرد كه فرمود:
روز غدير در آسمان مشهورتر از زمين است.✨
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
➥ @hedye110
#فضائل_امام_علی_علیه_السلام
●⇦ حدیث ثقلین
حدیث مشهوری از پیامبر(ص) درباره جایگاه قرآن و اهلبیت است. در این حدیث آمده است: «من در میان شما دو چیز باقی میگذارم که اگر آنها را دستاویز قرار دهید، هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و عترتم که اهلبیتم هستند.» این حدیث در منابع شیعه و سنی نقل شده است.
📚 منابع: کلینی، الکافی، ۱۴۰۷ق، ج۱، ص۲۹۴.
برای نمونه نگاه کنید به نسائی، السنن الکبری، ۱۴۲۱ق، ج۷، ص۳۱۰، حدیث ۸۰۹۲؛ کلینی، الکافی، ۱۴۰۷ق، ج۱، ص۲۹۴؛ مسلم، صحیح مسلم، دار احیاء التراث العربی، ج۴، ص۱۸۷۳، حدیث ۲۴۰۸؛ ابنحنبل، فضائل امیر المومنین علی بن ابیطالب، ۱۴۳۳ق، ص۱۸۰.
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
➥ @hedye110
مداحی_آنلاین_زنگ_در_بهشت_ذکر_یاعلی_است_حجت_الاسلام_رفیعی.mp3
2.11M
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
AUD-20220611-WA0052.mp3
3.42M
#انس_با_قرآن_مجید
#ختم_قرآن_مجید
حزب سی و دوم (۴۷ الی ۸۷ اعراف)
👤 با صدای استاد پرهیزگار
#التماس_دعا_برای_ظهور
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم 💖
خاک پایت
توتیای چشم ما
یابن الزهرا کی می آیی از سفر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊