4_5866326899952715327.mp3
2.31M
🔸ترتیل صفحه 73 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام ماهور
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
073-aleemran-ta-1.mp3
4.13M
073-aleemran-ta-2.mp3
5.85M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدشانزدهم🪴
🌿﷽🌿
پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: تو نبودی نمیدونی این
انگلیسی ها قبلا خرمشهر رو گرفته بودند. حالا هم این بعثی ها به
تحریک همون انگلیسی ها اومدن. میخوان دوباره خرمشهر رو از
ما بگیرند، می خوان درباره حکایت زمان شیخ خزعل رو پیش
بیارن
گفتم: نه، انشاالله این اتفاق ها نمی افته. اون موقع زمان شاه بود.
شاه هم نوکر انگلیسی و آمریکا بود. الان دوره این حرفها نیست
حسین عیدی هم که پشت سرم آمده بود. حرف مرا ادامه داد و کلی
از پیرمرد دلجویی کرد. بالأخره موفق شدیم او را مجاب به رفتن کنیم. حالا که پیرمرد راضی به رفتن شده بود، نمی دانست چطور
از خانه محقرش دل بکند هی توی حیاط می رفت و بیرون می
آمد. توی چارچوب در حیاط که با یک تیر چوبی و پلیت یا همان
دیواره های بشکه آهنی ساخته بود، می ایستاده به خانه اشی نگاه
می کرد و می گفت: من چطور دلم می یاد اینجا رو رها کنم و
برم؟ من این خونه رو با دست های خودم ساختم. براش زحمت
کشیدم
خانه کاهگلی پیرمرد خیلی درب و داغان بود. تیرهای چوبی از
سقف های اتاق های ته حیاط بیرون زده بود. کف حیاط را خاک
پوشانده بود و توی بافچه شلوغ و درهم برهمش چند نخل کاشته
بود. یک جوی کوچک فاضلاب حوض خانه را به کوچه می
آورد. کنار در ورودی طویله ایی ساخته بودند. از کاه و فضولاتی
که گوشه حیاط ریخته شده بود، معلوم بود گاو نگه می دارند، خود
پیرمرد هم دست کمی از خانه اش نداشت، روی دشدائیة مندرس و
سوراخ سوراخش یک کت که زمانی سرمه ایی رنگ پرده پوشیده،
لبه های چفیة سفیدش را روی سرش انداخته بود. دمپایی پاره اش
پاهای سیاه سوخته اش را رنجورتر نشان می داد
یک جورهایی از پیرمرد خوشم آمد. با این درجه از فقر و
بدبختی، هم غیرت ماندن داشت، هم از پشت صحنه جنگ به اندازه
خودش سردر می آورد. به چهره غمگینش بیشتر نگاه کردم. آثار
رنج و سختی روزگار توی صورتش هویدا بود. از آن آدم های
زحمتکشی که با زور بازوی خودشان یک عمر را سپری کرده اند......
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفدهم🪴
🌿﷽🌿
کمی جلوتر صحنه دیگری خیلی ناراحتم کرد. برخلاف خیلی از
خانه ها که فقط یکی دو نفر مانده بودند، به جایی برخوردی که
چند تا خانواده که پسرهای عروسی و نوه های یک پیرمرد به
حساب می آمدند، همگی تا آن موقع حاضر به ترک خانه شان نشده
بودند. خیلی صحبت کردیم تا بالاخره پسرهای خانواده به اصرار
ما راضی به رفتن شدند، به راننده ماشین علامت دادیم. راننده
پیکاب جلو آمد پسرها و زن و بچه هایشان با بقچه و بندیل کنار
ماشین آمدند، اما هر کاری کردیم پیرمرد و پیرزن که سن شان هم
بالا بود، حاضر نشدند بیایند. پیرزن که از ظواهر امر معلوم بود
خیلی به همسرش انس دارد، راضی نمیشد از شوهرش جدا شود.
پیرمرد هم می گفت: تو با پسر هامون برو. نگران من نباش.
پیرزن گریه می کرد. صورت تپل و ملوسش سرخ شده بود.
پیرمرد می گفت: گریه نکن ای جی گریه می کنی؟ من بعد دنبال
تون می یام
زن با این حرفها بدتر می کرد. او را بغل کردم و بوسیدم. دلداری
اش دادم که نگران شوهرش نباشد و با پسرهایش برود. به عربی
گفت: چه جوری بذارمش و برم؟ دست و پای و منم همیشه من
کنارش بودم. غذاش رو آماده کردم، اون براش پخت ماهی خیلی
دوست داره. حالا کی براش ماهی درست کنه؟
گفتم: مادرجان حالا تو این وضعیت ماهی نخورده طوری نمیشه
که. تازه الان ماهی کجا بود؟
پیرمرد با زنش حرف زد و او را به طرف بچمهایش فرستاد ، پیرزن با حجب و حیایی که
داشت هي به طرف ماشین می رفت و هی برمی گشت پسر
کوچک ترش را که مجرد بود و می خواست با پدرش بماند، می
بوسید و سفارش کرد: مواظب پدرت باشی، داروهاش رو به موقع
بهش بده این ور اون ور نرو خمسه به بهت می خوره. پیش
پدرت بمون
ها و عروس ها هم آمدند و دست و پای پیرمرد را بوسیدند.
پیرمرد نوازششان می کرد نشان را می بوسید. عروس ها اصرار
کردند: عمو بیا با ما. رها کن این کارها رو
پیر مرد یکهو با شنیدن این حرف به آنها تشر رفت: شما نمی
فهمید. من همه عمرم، همه گیم این گاوهان چطوری ولشون کنم؟
مگه همین ها به شما شیر نمی دادند، درع دادند، شما می خوردید؟
از همین کارها زندگی شما نمیچرخید؟ دوباره پسرها و عروس ها دوره اش کردند و گفتند: مواظب خودت باش. هر چه به آخر محله مولوی نزدیک تر می شدیم، کوچه ها خلوت تر و بی روح تر می
شد. در خیلی از خانه ها با توپ و خمپاره فرو ریخته بود. از توی
کوچه لباس های بچگانه را و طناب با دمپایی های رنگ و وارنگ
را می دیدم و یاد سعید، زینب و حسن می افتادم و برای شان دلم شور میزد. یک جا عروسکی بین خاک و خلها افتاده بود. احساس کردم با چشمهای آبی اش بدجوری نگاهم می کند انگار زندگی در آنجا مرده بود و همه جا خاک مرگ پاشیده بودند. قدم به قدم انتظار ورد با عراقی ها پا افتادن به تله شان را داشتیم. باد توی کوچه های خالی و پر از خاک میوزید و آشغال ها را این طرف و آن طرف می برد.
گاه چنان سکوت می شد که زوزه باد فضای وهم انگیزی ایجاد می کرد و آدم را می ترساند.....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
25.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانه پدر و مادر ❤️...
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ! نعمت سپاسگزاری را از من نگیر
خدایا ! ظرفیت مرا برای پذیرش نعمت هایت بالا ببر ، میدانم که این ظرف من تنها با سپاسگزاری پر میشود ....
خدایا :
شکرت بابت هر نعمتی که توی زندگیم هست
شکرت بابت معنا شدن زندگیم
شکرت بابت اراده ای که جمع کردم در این راه شکرت بابت نظم و استقامتی که دارم
شکرت بابت آرامش و خوشحالی ام
شکرت برای به روز رسانی باورهایم
خدایا شکرت برای تک تک وسایل مادی مورد نیازمون که داخل منزل مان وجود دارد.
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
23.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ قاطع مقام معظم رهبری مدظله
به کسانی که به بچه های انقلاب برچسب «تندرو» میزنند...
«از ادبیات سیاسی دشمن استفاده نکنید...»
به امام خمینی هم میگفتند ایشان تند رو است و اکنون هم بنده (رهبری) از همه تندرو تر هستم
انقلابی را میگویند تندرو و غیر انقلابی را میگویند ایشان میانه رو است
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🔴۱۷ شهریور ۱۳۵۷،یکی از غمانگیزترین و تاریخسازترین روزهای ایرانِ معاصر!؟
💬ماه رمضان تازه تمام شده بود؛ اما غوغای تهران تازه شروع شده بود. این بار شعارهای تظاهرات رادیکالتر از همیشه؛ اصلِ سلطنت را هدف گرفته بود.
💬رژیمِمستاصل حرف از آشتیملی میزد؛ دولتِفرمایشی عوض شد؛ اما به روشنی معلوم بود که تظاهرات عید فطر (۱۳شهریور) شاه و دربار را ترسانده...
💬پهلویدوم [سوار بر هلیکوپتر] تظاهرات نیم میلیون تهرانی که نمازعید را به امامت آیتالله مفتح، در تپههای قیطریه خوانده بودند، دیده بود.
💬صبح۱۴شهریور؛ مردم جای آنکه سر کارشان بروند، به خیابان آمدند. رژیم، اعلام حکومت نظامی کرد حتی در شهرهای کوچکتری مثل کازرون و جهرم!
💬حکومتنظامی شده بود اما کسی اعتنا نمیکرد. اعتراض دستهجمعی ادامه داشت. راهپیمایی بزرگ در راه بود.
زمان: جمعه۱۷شهریور
مکان: میدان ژاله.
💬تجمع بیش از ۳نفر ممنوع شد؛ علاوه بر ماشینهای رزمی تانکها هم به خیابان آمده بودند، اما مردم اعتنا نکردند. تیربارانِجنونآمیز شروع شد...
💬طبق آماری غیررسمی ۴۰۰۰ نفر در کل تهران و ۵۰۰ نفر در میدان ژاله در کمتر از چندساعت شهید شدند. فرماندار نظامی فقط مرگ ۸۷ نفر را تایید کرد!
عکاسها و خبرنگارها وقتی به ژاله رسیدند، ماشینهای ابپاش مشغول شُستن خونها بودند. جویهای تهران [و ایران] دوباره سرخِسرخ شده بود.🌷🌷🌷
۱۷شهریورروزننگ شــــــــــــــــــــاه
۱۷شهریور افتخارما
،درود به روان پاک شهیدان راه خدا
🌹
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
مداحی_آنلاین_رفعت_پیامبر_اکرمص_استاد_رفیعی.mp3
3.08M