☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
🌹 یا وَصِىَّ الْحَسَنِ وَالْخَلَفَ الْحُجَّةَ اَیُّهَا الْقائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِىُّ یَا بْنَ رَسُولِ اللهِ یا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلْقِهِ یا سَیِّدَنا وَمَوْلینا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکَ اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناکَ بَیْنَ یَدَىْ حاجاتِنا یا وَجیهاً عِنْدَ اللهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ🌹
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#متن_عربی #متن_ترجمه #صفحه_85 سوره مبارکه #نساء
#سوره_4
#جزء_5
نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه
(https://erfan.ir)
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
4_5904530831619130471.mp3
1.87M
🔸ترتیل صفحه 85 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام رست
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
085-nesa-ta-1.mp3
5.34M
085-nesa-ta-2.mp3
4.43M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلیکم🪴
🌿﷽🌿
گاهی هم دوست نداشتم این قدر ملاحظه ما را بکند و ما را دور نگه دارند.
جان خودشان هم مهم بود. گفتم نه اجازه بدید، خودم میرم. حالا که
من تا اینجا اومدم، پس من و شما فرقی نداریم. رفتن زیر آتش، من
و شما ندارد شما خط آتیشی باز کنید. آرپی جی هم که مسلحه
شلیک کنید
یعد قنداق سهام را به شکم چباندم و اسلحه را روی رگبار گذاشتم،
شروع کردم به تیراندازی و عرض سه، چهار متری کناره در تا
سنگر وسط را دویدم. اسلحه تکان می خورد و نمی توانستم آن را
کنترل کنم. فکر میکردم الان است که یک آرپی جی مغزم را
متلاشی کند. چند لحظه بیشتر طول نکشید به ستون بین دو در
رسیدم. دستم را روی گونی ها گذاشتم و خودم را توی سنگر پرت
کردم. هنوز به خودم نیامده بودم که دیدم مرد ارتشی بالای سرم
رسیده تنه اش در پناه ستون بود ولی دستش که آرپی جی را گرفته
در معرض دید دشمن بود انگار خودش متوجه نبود. فقط با
عصبانیت گفت: این چه کاری بود کردی
منتظر جواب من نماند، از جلوی من رد شد. به محض اینکه یک
قدم از سنگر و ستون فاصله گرفت و روی ریل قدم گذاشت،
منفجر شد. موج انفجار مرا که هنوز روی دو زانوانم بودم، به کف
سنگ پرت کرد و به دنبال آن همهمه ایی توی سرم پیچید. دیگر
هر چه را که می دیدم یا می شنیدم، فکر می کردم در خواب است.
صدای مهیب انفجار، تکه های استخوان و گوشتش که به هوا می
رفتند و با صدا به هر طرف می افتادند، خصوصا صدای شکستن
سرش را به وضوح شنیدم. بعد، لحظهایی کوتاه دود و آتش و
بلافاصله همه چیز را قرمز دیدم. چشمانم فقط قرمزی خون را می
دید. انگار همه جا را رنگ قرمز زده بودند. بوی خونه باروت،
مو و گوشتی سوخته در هم آمیخته، فضا را پر کرده بود
تمام وجود آن مرد ارتشی که به نظر استوار با گروهبان یک بود،
حالا متلاشی شده بود من درست لحظه ایی قبل از انفجار گلوله ایی
را دیدم که از کنارش رد شد. یقینا اصابت ترکش آن گلوله به آرپی
جی که در دست داشت، باعث انفجار و شهادتش شد
بلند شدم. صحنه را خیلی تار می دیدم. هنوز فکر می کردم،
خوابم. از مرد ارتشی فقط تکه های سوخته ایی باقی مانده بود.
انگار کسی او را بلند کرده و به زمین کوبیده بود. آثار خون و
سوختگی را روی زمین می دیدم و بهتم برده بود. به این طرف و
آن طرف نگاه می کردم و بعد یک نگاه به جایی که دیگر او نبود.
به زمین خیره می شدم. خیلی حالم بد بود به سنگر و مستور پشت
سرم نگاه کردم. قسمت هایی از دیوار سوراخ سوراخ شده و یک
طرف سنگر خراب شده بود. از این همه ترکش چیزی نصیب من
نبود
نمیدانم تحت تأثیر دیدن این صحنه بود با موج انفجاری که پرتم
کرد، اصلا مغزم کار نمی کرد. انگار هیچ حسی نداشتم. نمیدانم
چقدر آنجا را نگاه کردم. بعد اتوماتیک وار سه چهار خرج و گلوله
زیر بغلم زدم و راه افتادم. عرض خیابان را بدون اینکه به گلوله
ببندم یا بدوم طی کردم. سر جای قبلی ام که رسیدم، نشستم چند بار
دیگر به جنازه تکه پاره که به هر طرف افتاده بود، نگاه کردم. از
آن فاصله انگار آنجا یک چیزی به هم پیچیده، افتاده بود. نمی دانم
چرا از همان لحظه ایی که ما به در میناب آمدیم و من این آدم را
دیدم، چهره بابا در نظرم آمد،
حالت صورتش خیلی شبیه او بود.
حتی به دختری هم که همراهم بود همه اش میگفتم: این خیلی شبیه
بابای منه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدچهلدوم🪴
🌿﷽🌿
کشیدگی صورت پیوستگی ابروها و خصوصا موهایش را که رو
به بالا زده بود، مرا عجیب یاد بابا می انداخت. ناخودآگاه جذبش
شده بودم. احساس می کردم او بابای من است. تنها تفاوتی که بین
شان دیدم این بود که او حداقل هفت، هشت سال از بابای من
کوچک تر بود. غیر از ظاهرش، خلقیاتش بیشتر باعث شده بود،
فکر کنم مثل باباست، در تند بدو بدو کردنهایش با نیروها حرف
می زد و تشویق شان می کرد. معلوم بود آدم مؤمنی است که به
هدفش اعتقاد دارد. می گفت: احسنت. بارك لله شما سرباز واقعی
هستید و
طرف ها و رفتارش که یادم می افتاد، ناخودآگاه میگفتم لعنت به
من، لعنت به من، آن قدر گفتم شبیه باباست تا رفت پیش بابا
بی اختیار و مدام این جمله را تکرار می کردم. آنقدر گفتم و گفتم
که یک دفعه دختری که همراهم بود، در حالی که مشغول بستن
پای مجروحی بود، با عصبانیت، سرم فریاد کشید: بس کن دیگه،
میزنم تو گوشت ها، دیوونه مون کردی من فکر می کردم، این
حرف را توی ذهنم میگویم غافل از اینکه با صدای بلند تکرار
کرده ام دست خودم نبود. گیج و منگ، هنوز فکر میکردم همه
چیز را دارم در خواب اینم. برای اینکه مطمئن شوم این ها خواب
است، به آن صحنه نگاه می کردم و می دیدم و همه اینها واقعیت
دارد. حالت جنون داشتم. نمیدانستم بخندم با گریه کنم..
بقیه هم مثل من اعصابشان به هم ریخته بود. با این اتفاق یک دفعه
نقطه ایی که ما بودیم، شلوغ شد. نیروهای دیگر هم آمدند و به
دنبالش آتش هم خیلی زیاد شد. آنقدر که
وانستند تکه های آن شهید ارتشی را جمع کند. او همانجا افتاده بود.
از توی بندر آن قدر به سمت دیوار می کوبیدند که دیوار می لرزید
و هر لحظه تصور می کردم دیوار فرو می ریزد و ما زیر آن
مدفون می شویم. آرپی جی زن های بالای دیوار به خاطر این
حجم و شدت آتشی مجبور شدند، پایین بیایند. فرمانده قبلش به آنها
گفته بود که یکجا ننشینند تا عراقی ها نتوانند جایشان را تشخیص
بدهند. با این حال این محل شناسایی شد و ما را به خمپاره و گلوله
آرپی جی بستند
توی این شرایط سخت من دیگر مثل قبل نبودم. احساس می کردم
به من وزنه بسته اند و سنگین شده ام. نمی توانستم دستانم را به
راحتی تکان بدهم. موقع راه رفتن هم چالاکی و فرز بودن قبل را
نداشتم. توی سرم همهمه ایی برپا بود. همه اش فکر میکردم الان
خمپاره ایی هم مرا از هم می پاشد. دیگر نمی توانستم این طرف و
آنطرف بروم. یکجا میخکوب شده بودم و فقط طبق عادت همان
کارهای قبلی ام را تکرار می کردم....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔹 خداوند وقتی حاجات را به تاخير مى اندازد،دارد چيزى بهتر و بزرگتر به تو ميدهد،منتها تو حواست به خواسته خودت است و آن را نمى بينى .
🔹دعا بكن ولى اگر اجابت نشد باخدا دعوانكن،ميانه ات با او بهم نخورد چون تو جاهلی و او عالم و خبير.
🔹وقتے به خدا بگوييد خدايا من غيرازتو كسى را ندارم، خدا غيورست و خواسته ات را اجابت مى كند.
مرحوم حاج محمد اسماعيل دولابی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃وقتی عقل عاشق شود
عشق عاقل می شود
وشهید می شود....🍃
#به_یاد_فرمانده
#قاسم_بن_الحسن
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄