eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌷🍃 @hedye110 به این توجه کنید: قطار به سوى مشهد در حركت بود و من روى صندلى خود نشسته بودم و مطالعه مى كردم. وقتى كتاب تمام شد، از كوپه بيرون آمدم تا به ساير كوپه‌ها سر بزنم. مى خواستم با مردم گفتگو كنم و نكاتى را بياموزم. بعد از ظهر جالبى بود. با افراد زيادى گفتگو كردم، فضاى هر كوپه با ديگرى فرق داشت. مثلاً در يك كوپه بحث داغ سياسى بود و در كوپه ديگر، سخن از بازى فوتبال بود. در كوپه اى هم عدّه اى مشغول ديدن فيلم بودند و در جاى ديگر، گروهى مباحث دينى داشتند. تقريباً به حدود ده كوپه سر زدم. به آخرين كوپه كه رسيدم ديدم آنها همه در خواب خوش هستند! نگاه به ساعتم كردم فهميدم كه حدود سه ساعت است در ميان مسافران پرسه زده‌ام و اكنون ديگر بايد به كوپه خود بازگردم. وقتى به كوپه خود آمدم، كنار پنجره نشستم و به فكر فرو رفتم. هر كدام از مسافران كارى مى كردند؛ امّا در عين حال، آنها همه به سوى هدف خود در حركت بودند. مقصد ما مشهد بود و هر لحظه به مقصد خود نزديك تر مى شديم، مهم اين نبود كه چه مى كرديم، مهم اين بود؛ همه ما در قطارى بوديم كه به مشهد مى رفت. در آن لحظه بود كه فهميدم چرا خدا از ما خواسته تا در هر نماز بگوييم: «ما را به راه راست هدايت كن». در نماز از خدا توفيق عبادت نمى خواهيم، بلكه از او مى خواهيم ما را در مسيرى درست هدايت فرمايد. ساده تر بگويم: ما از خدا مى خواهيم ما را سوار قطار خودش كند كه اگر در اين قطار باشيم خواب ما، تفريح ما، غذا خوردن ما، استراحت ما، زيبا است. امّا واى از آن روزى كه ما سوار قطارى شويم و آن قطار به سوى خدا نرود! اگر در آن قطار، تمام شبانه روز هم مشغول عبادت باشيم فايده اى ندارد. ...در ايستگاه دنيا قطارهاى بسيارى شبيه به هم وجود دارد، هر كدام فرياد مى زنند: ما شما را به شهر سعادت مى بريم! و چه بسا ما ندانيم كدام راست مى گويند و كدام دروغ! بعضى از اين قطارها آن قدر زيبا و دل فريب است كه دل هر كسى را مى ربايد، شعارهاى تبليغاتى بعضى از آنها چنين است: «پيش به سوى سعادت! » امّا وقتى سوار مى شوى و مقدارى راه مى روى، تازه مى فهمى كه اين قطار به شهر سعادت نمى رود و فريب خورده اى! پس چه كسى مى تواند تو را در انتخاب قطار واقعى يارى كند؟ همان كسى كه از تو خواسته تا هر روز در نماز بگويى: «مرا به راه راست هدايت كن». اگر ما سوار قطار خدا شويم حتماً به سعادت و خوشبختى خواهيم رسيد. آن روز من فهميدم كه اين دعا چقدر مهم است، افسوس با آن كه يك عمر نماز خوانده ام؛ امّا نفهميدم كه با خداى خود چه گفته ام!» 🌸🌷🌸🌷🌸🌷 @hedye110
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 کمتر از پنج سال داشتم،در یزد خشکسالی بود،یادم می آید اسفند ماه بود،پدرم بیل و مقداری گندم برداشت و راهی زمین شد من هم به دنبالش.بیل که می‌زد از زمین خاک بلند می‌شد! در عالم خودم گفتم:پدر این بذرها سبز نمی‌شوند! باید زمین خیس باشد که گندم بکاری. هنوز چشمان اشک آلود مرحوم پدرم و جوابش را از یاد نمی برم! پسر کفر نگو،من دانه‌ها را زیر خاک می‌گذارم،هر چه روزی مور و حشرات باشد می خورند هر چه را هم خدا خواست سبز می‌شود!ه اسفند بدون بارش گذشت.فروردین و اردیبهشت آمدند و بدون باران رفتند. خرداد بود که به خودم گفتم؛دیگر باران نمی آید می روم به پدرم می گویم دیدی گفتم بی‌خود گندم نکار سبز نمی‌شود! یک روز لکه‌ای ابر در آسمان پیدا شد، بارید و...آن سال در روستای ما فقط پدرم بود که گندم برداشت کرد،به خاطر خشکسالی هیچ کس چیزی نکاشته بود. روزگار سختی بود.پدرم محصول را که برداشت قدری را برای آذوقه‌ی خودمان نگه داشت بقیه را به هر که نیاز داشت می‌داد.پیرمرد حرفش که به اینجا رسید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و صدایش کمی می‌لرزید ادامه داد: امروز دعاهای فرج خودم و دیگران را در این خشکسالی غیبت،شبیه همان بذری می‌بینم که پدرم آن روزها به امید رحمت خدا کاشت و جواب گرفت!... الهم عجل لولیک الفرج 🌹🌹🌹 یاعلی ======👇====== @hedye110
🍁🍂 🍂 💢 برای خدا کار کن 💢 🔸️ عده اي مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.. 🔸️ بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. 🔸️ سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول» ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ 🔸️بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند... @hedye110 🎁🎁🎁🍃🍃🍃
حتما بخونید‌... 🛑چند روز پیش سفری با داشتم. (بعنوان مسافر).آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم. 🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋 ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🛑درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت. به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست. پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و میخواهم برادرانه سهم مرا بدهی. خواجه به غلام خود گفت یک فلوس (سکه سیاه) به او بده. درویش گفت ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟ خواجه گفت: ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدرهم به تو نمیرسد...             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کفتر بازی که حاج آقا قرائتی را منقلب کرد😳 الهی که ما هم بتونیم همینطوری خودمون رو از قفس آزاد کنیم.🤲 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
المثلها می دانید داستان " گربه را دم حجله کشتن" چیست؟ می گویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه، او می گوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی، عروس و داماد وارد حجله می شوند و ....چند دقیقه از زفاف که می گذرد پسرک احساس تشنگی می کند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او می خواهد که آب بیاورد! چند بار تکرار می کند که ای گربه برو و برای من آب بیاور! گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا می کند. سپس رو به دختر میکند و میگوید برو آب بیار. خب معلومه دختر از ترس سریع میره آب میاره و این ضرب المثل از آن زمان رایج شد.             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
💕 اگر سوالاتی از مسایل مثل کشته شدن، سر بریدن و از این قبیل موضوعات لازم نیست اصل واقعه را برای آنها بیان کرد. باید با زبان از مهربانی های عليه السلام و سلام الله علیها و مهر و بین آنها و داستان هایی از دوران کودکی آنها مثل کردن هایشان بهمراه امام حسن علیه السلام بارسول خدا صلوات الله علیه و ازاین قبیل ها تعریف کرد و مهر و محبت آنها را در دل کودکان بالا برد و ذهن کودک را از موضوع های ناراحت کننده به موضوع دیگری معطوف نمود. در این زمینه کتاب های داستان زیادی در مورد زندگی اهل بیت علیهم السلام در موجود است. 🌷🌹💐             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
تعریف آرامش پادشاهی جایزه‌ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد... نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی تصویر دریاچه‌ی آرامی بود که کوه‌های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای‌جایش می‌شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می‌کردند، در گوشه‌ی چپ دریاچه، خانه‌ی کوچکی قرار داشت، پنجره‌اش باز بود، دود از دودکش آن برمی‌خواست، که نشان می‌داد، شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوه‌ها را نمایش می‌داد. اما کوه‌ها ناهموار بود. قله‌ها تیز و دندانه‌ای بود. آسمان بالای کوه‌ها به‌طور بی‌رحمانه‌ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل‌آسا بودند. این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت نگاه می‌کرد، در بریدگی صخره‌ای شوم، جوجه پرنده‌ای را می‌دید. آنجا در میان غرش وحشیانه‌ی طوفان، جوجه گنجشکی آرام نشسته بود... پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده‌ی جایزه‌ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:" آرامش چیزی نیست که در مکانی بی‌سروصدا، بی‌مشکل، بدون کار سخت یافت شود؛ بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامی‌که شرایط سختی بر ما می‌گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود." 🇮🇷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن چند روز بعد⤵️⤵️ پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت:خواهرم حجابت! 🇮🇷             @hedye110 🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶