#خداحافظ_سالار
#پارتیکم
روزشمار تقویم روی یازدهم دی سال ١٣٩٠ بود و عقربه ساعت ۹ را نشان میداد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم
دخترانم با شوق و شتاب چمدان های بزرگ را روی چرخ میکشیدند تا به سالن ترانزیت رسیدیم
نگاه هر سهمان روی تابلوی نشانگر پروازهای خروجی متوقف شد و با ولع پرواز ها را یکی یکی مرور کردیم کمتر از ۲ ساعت به پرواز تهران دمشق باقی مانده بود و ظاهراً همه چیز برای رفتن آماده اما نمیدانم چرا دلم شور میزد میترسیدم پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود یا پرواز انجام شود اما به مقصد نرسد یا اصلاً هواپیما برود و در فرودگاه دمشق بنشیند اما خبری از حسین نباشد
غرق در افکار جور وا جور شدم زبانم مثل یک تکه چوب خشکیده بود و چسبیده بود سقف دهانم اما نباید این اضطراب درونی در چهرهام نمایان میشد چرا که ممکن بود دلهرهام را به دخترها هم منتقل کنم
نگاهشان کردم هر دو کمی عقب تر از من توی صف کنترل گذرنامه ایستاده بودند و گل لبخند توی چهره اشان آنقدر قرص و محکم نشسته بود که یقین کردم از لحظه راه افتادن مان به سمت فرودگاه تا همین حالا لحظهای از چهره شان دور نشده است
با صدای مامور کنترل گذرنامه ها به خودم آمدم که از داخل اتاقک شیشه ای پرسید
خانم پروانه چراغ نوروزی ؟
گفتم
بله خودم هستم
گذرنامه زهرا و سارا را هم گرفت و مشغول بررسی گذرنامهها شد
چند باری زیر و رویشان کرد و بعد از یک مکث طولانی که هر لحظه اش برایم کلی دلهره و اضطراب داشت سری به علامت تاسف تکان داد و طوری که فقط من شنیدم گفت
متاسفانه گذرنامه شما سیاسیه مهلتش ۶ ماهه بوده و تاریخ انقضاش گذشته نمی تونید از کشور خارج شین
انگار که یکباره تمام پشتوانه هایم را از دست داده باشم خودم را تنهای تنها میان هجمه عظیمی از مشکلات دیدم
درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق سردی روی تنم نشست
مات و مبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه ها را گرفتم ذهنم قفل شده بود این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم
نمی توانستم توی چشمشان نگاه کنم و با حرفم آب سردی روی گرمای اشتیاق شان برای رفتن به سوریه بریزم
فکر برگشتن به خانه عذابم میداد نگاهی از سر استیصال به دخترانم انداختم
زهرا که گرفتگی را در صورتم دید گفت
اتفاقی افتاده؟
گفتم
نه مامان جان
سردی و کمی یاس را در جوابم حس کرد و پرسید
خب پس چرا برگشتی؟
خواستم خودم را خونسرد نشان
بدهم
یک مشکل کوچک پیش آمده باید گذرنامه هامون تمدید بشه
یک باره شادی از صورت معصومشان محو شد مظلومیت نگاهشان دلم راشکست
پس از ماهها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان می خواستند برای دیدن او به سوریه بروند
سارا که دلتنگی اش نمود بیشتری داشت و کاسه صبرش لبریز شده بود پیشنهاد داد تا به ماموران بگویم که خانواده سردار همدانی هستیم
هرچند نمیتوانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفیام هم خالی از عطوفت مادرانه نباشد لبخند کمرنگی زدم و گفتم
سارا جان فکر می کنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بزاریم
سارا سکوت کرد انگار پدرش را رو به روی خودش می دید که میگوید
سارا جان صبور باش
زهرا دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت
ما که برای تفریح نمیریم بابا توی دمشق منتظرمونه راهی نداریم جز اینکه بگیم خانواده سرداریم
پس از ماهها دوری شوق و اشتیاق شان را برای دیدن پدر می فهمیدم حتی میتوانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظهشماری میکند
سعی کردم کمی آرامشان کنم
گفتم
توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار صلوات نذر کردم شما هم یک کاری بکنید و از حضرت زینب بخواهید که راه را باز کند
انگار حرف هایم کمی رویشان تاثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت
سارا که خیلی با مفاتیح مانوس بود مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد یک گوشه نشست و سر گذاشت روی کلمات دعا
زهرا هم مدام زیر لب صلوات می فرستاد
از این فرصت استفاده کردم و علی رغم میلم با بچه های حفاظت پرواز فرودگاه مشکل پیش آمده را مطرح کردم
آنقدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پروازها را مرور کردم نگاهم روی پرواز تهران دمشق متوقف شد یک باره جان دوبارهای گرفتم
پرواز یک ساعت و نیم تاخیر داشت با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم
انگار دل صاف بچه ها و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعاهایشان کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود
بچه های حفاظت پرواز راه حل مشکل گذرنامهها را پیدا کرده بودند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔹🔷🌹🔷🔹