eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
از بوتیک مردانه بیرون میآییم. جلوی ویترین یک فروشگاه شال و روسری میایستم و به روسریها نگاه میکنم. نیکی با لبخند میگوید:من تازه شال خریدم، نیازی ندارم،بریم در حالی که چشمم روسری حریر آبرنگی با رنگهای درهم صورتی و آبی آسمانی را گرفته،میگویم:نه،بریم تو.. و کیف نیکی را میگیر م و او را به داخل میکشانم. فروشنده،با لبخند به طرفمان میآید:بفرمایید میتونم کمکتون کنم؟ به نیکی خیره میشوم و با نگاه از او میخواهم صحبت کند. نیکی جلو میرود و با لبخند میگوید :سلام، خسته نباشین به طرفم برمیگردد:مسیح جان کدوم روسری رو میگفتی؟ نگاهم روی چشمهایش ثابت میماند. من او را از جان بیشتر دوست دارم،مگر جز این است؟ و حالا جانم مرا با پسوندِ جان،خطاب کرده. درست است که شبیه نیستیم،درست است که زمین تا آسمان تفاوت داریم، اما کدام قانون و کدام بند و کدام تبصره،دلبستن را تحت پیگرد قانونی اعالم کرده؟ من،اگر عاشق این چشمها نشوم،به که دل ببندم؟ مگر میشود این چشمهای فندقی براق،این این مردمکهای فراخ و این سایه بانهای پیچ خورده و مجعد دلم را نلرزاند ؟ نیکی همچنان با بیرحمی نگاهم میکند. میخواهد ذره ذره شیشه ی عمر اسیرش را بشکند.. قصد کرده آرام آرام دلم را به جنون بکشاند. باور کن اگر من رویینتن هم باشم،باز هم برابر تو کم میآورم. پلک میزنم و میگویم :این روسری که تو ویترین داشتین.. همین ابر و بادی عه،یکی هم اون گلداره.. فروشنده،چشم میگوید و به سمت قفسه ها میرود. باز چشمهایم خطا میروند،خطا که نه! صراط مستقیم چشمهایش را در پی میگیرند. نگاهم را پی ساکها و نایلکس های کوچک و بزرگ خرید میگردانم. نیکی هم مثل من سخت پسند نیست. دست چپم را بلند میکنم و عقربه های ساعت مچی ام را میکاوم.آفتاب تازه غروب کرده و کمکم جماعت نمازگزار از مسجد خارج میشوند. با پایم روی زمین ضرب میگیرم و منتظر میشوم تا نیکی برگردد. فکرم درگیر است. باید حرف دلم را بزنم. چند روز دیگر مهلت یک ماهه ام تمام میشود و باید به قولم به نیکی عمل کنم. هرچند هنوز بابا و عمو آشتی نکرده اند اما... باید در این چند روز،خوب دست و پای دلم را جمع کنم و جمله بسازم و برای خودم تمرین کنم تا بتوانم اعتراف کنم به دوست داشتن نیکی.. به اینکه علاقه ام به او چقدرـمیتواند جلوی تفاوتها را بگیرد.به اینکه آیا نیکی میپذیرد کنار من باشد یا نه... باید سبک و سنگین کنم.. باید چند روز به خودم وقت بدهم و فکر کنم. باید علاقه و دلبستگی ام را روی یک کفه ی ترازو بگذارم و عقل و مصائب پیش رو را روی کفه ی دیگر. نفس عمیقی میکشم. سیگاری از جیبم درمیآورم و روشنش میکنم. کلافه ام. غرورم.. عشقم.. نیکی.. چقدر سخت است گفتن حرف دلم.. کاش میشد همه چیز را راحت گفت.. اما انگارـنمیشود. نیکی آرام آرام به طرفم میآید. سیگار نصفه را داخل سطل زباله میاندازم و از جا بلند میشوم. نیکی با شرم میگوید:ببخشید که معطل شدی..نماز مثل لیموشیرینه،هرچقدر بمونه تلخ میشه.. باید اول وقت خوند،داغ داغ! لبخند میزنم:اشکالی نداره. نگاهش میکنم و یک آن از ذهنم میگذرد که چقدر نور انی شده. چهره اش مهتابیتر و معصومتر شده. مگر میشود این دختر را دوست نداشت؟ خریدها را داخل صندوق عقب میگذارم. نیکی سوار میشود و من هم. نیکی نگاهی به اطراف میکند:سانروف داره،نه؟ لبخند میزنم:آره با ذوقی کودکانه میگوید:من خیلی سانروف دوست دارم،بر خلاف بابام.. دکمه را فشار میدهم و سقف،کم کم عقب میرود. نیکی سرش را بلند میکند و به آسمان خیره میشود. میگویم:خب این ماشین شماست و منم رانندتون.. خداروشکر که دوسش دارین خانم!🌳🌳🌳🌳 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸