﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدسیدوم
سریع از اتاق بیرون میروم.عمووحید کنار در منتظر من ایستاده.
تا مرا میبیند،لبخندی میزند و از خانه بیرون میرود.
در دلم غلغله بهپاست.
یک آن از ذهنم میگذرد که کاش به نیکی میگفتم،هرچند تا حالا حتما خوابیده.
همشانه ی عمو،در سکوت کامل از آسانسور بیرون میرویم و خیابانها را با طول قدمهایمان متر میکنیم.
به انتهای خیابان که میرسیم،عمو میگوید
:_خب مسیح جان!نمیخوای تعریف کنی؟
نگاهی به چشمهای مطمئنش میاندازم.
چیزی به گرمای شرم،در سرمای نیمه شب اوایل بهار،روی صورتم مینشیند.
سرم را پایین میاندازم.
وقتش رسید..
وقت اعتراف!
*نیکی*
با کفگیر نیمروها را داخل بشقاب ها میگذارم.
به قول فاطمه،کدبانویی شده ام!
عسل و ظرف مربا را دو طرف میز میگذارم و نگاهی به قل قل کتری میاندازم.
دو قاشق چای عطری اعلا،داخل قوری میریزم و شیر کتری را باز میکنم.
بخار آبجوش دستم را میسوزاند و حس زندگی را در رگهایم به جریان میاندازد.
با تمام وجود،رایحه ی چای تازه دم را به ریه هایم میفرستم و در قوری را میگذارم.
میخواهم به طرف اتاقها بروم و بقیه را بیدار کنم که صدای باز و بسته شدن در ورودی میآید.
با تعجب برمیگردم و مسیح را میبینم.
لباسهای ساده پوشیده و زیر چشمهایش به اندازه ی دو انگشت گود افتاده.
موهای مشکی اش بهم ریخته و لباسهایش قدری چروک است.
با تعجب میپرسم:کجا بودی؟
سرش را پایین میاندازد
:_سلام
:+سلام،کجا بودی؟؟
:_با عمو بیرون بودیم.
خم میشوم تا پشت سرش را ببینم.
:+پس کو عمو؟
:_با مانی رفتن یه کم قدم بزنن
لحنش خسته است.صدایش خسته است.
مرد من خسته است.
با تعجب نگاهی به ساعت میاندازم
:+این موقع روز؟آخه من صبحانه آماده کردم...میشه زنگ بزنی برگردن؟؟
مسیح کلافه دستش را بین موهایش میبرد و بیشتر از قبل آشفته شان میکند.
:_ما تا صبح بیرون بودیم نیکی
دلم برای صدای خشدارش ضعف میرود.
دلم نمیآید بیشتر از این سرپا نگهش دارم.
تا صبح بیرون بوده اند...
نمیپرسم چرا؟
میدانم اگر لازم باشد میگوید..
:+باشه حالا تو بیا بشین..خستگی از سر و روت میباره..
لبخندی که میزند،دلگرمم میکند.
دست و صورتش را میشوید.چند مشت آب به صورتش میپاشد و جلو میآید.
پشت میز مینشیند،برایش چای میریزم و مقابلش میگذارم.
:_نیکی باید باهم صحبت کنیم.
روبه رویش مینشینم.
:+اوهوم حتما
تکه ای نان برمیدارم و خودم را مشغول لقمه گرفتن نشان میدهم.
در حالی که ذهنم به شدت مشغول است.
این همه آشفتگی در رفتار مسیح را فقط آن وقت دیدم که قصد کرد از خانه برود.
صدایش،تمام ذهنم را از دریای خیال نجات میدهد.:_نیکی...
سرم را بلند میکنم.
آبدهانش را قورت میدهد.سیبک گلویش میلرزد. یا حداقل من اینطور حس میکنم.
نگاه منتظرم را میبیند.
:_شنیده بودم عمومسعود از دار دنیا یه تکدختر داره.
دختری که علاوه بر باباش،عمووحید هم خیلی دوستش داره.یه مدت انگلیس بودم،درست بعد
از برگشتن تو...
چند بار موقع حرف زدن تو و عمووحید منم اونجا بودم.
ندیدمت ولی صدات رو میشنیدم.دوست داشتم بیام و ببینمتون
ولی خب از اونجایی که عمومسعود سایه ی بابام رو با تیر میزد،طبیعی بود که منم بترسم و جلو نیام...
بابابزرگ که شرط گذاشت،که شروع کرد به گرفتن داراییهامون،بابای من ترسید..
از دست دادن اموالش شده بود کابوس شب و روزش...
ولی عمومسعود انگار نه انگار...
به پیشنهاد بابام با مانی چند بار رفتیم کارخونه ی عمو.برخالف تصورمون عمو با مهربونی با ما برخورد کرد.
اونقدر که به سرمون زد یه بارم بیایم خونتون با تو و مامانت حرف بزنیم.
اومدیم...یادته؟؟
خون درون رگهایم خشک شده،منجمد شده.
قلبم انگار نمیزند
🌴🔵🌴🔵🌴🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸