﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدششم
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن مدام چشمشون به دست
یکی دیگه باشه..
دانیال با هر دو دست روی میز می کوبد و بلند می شود.
من هم..
مثل دو شیر در کمین...
او آماده ی تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام.
شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باری می گوید:دانیال...بسه لطفا...
دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به سرعت از میز فاصله می گیرد.
رادان لبخندی تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می گیرند:من از طرف دانیال
از شما معذرت می خوام،ببخشید
و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند.
لبخندی ناخودآگاه روی صورتم می نشیند.
خیالم نسبتا راحت شد.
عدم حضور دانیال با نگاه های گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان حاکم می کند.
مانی با لبخندی به استقبال جشن پیروزی ام می آید: اشتهام باز شد.. تو چی مسیح؟
رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوری برات بریزم؟
نیکی ملامت بار نگاهم می کند.
چیزی در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش.
چیزی مثل ناراحتی
مثل غصه..
مثل غم....
آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم..
و سریع از جا بلند می شود.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود.
میخواهم بلند شوم که مانی می گوید:
مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه...
ناچار سرجایم می نشینم.
مامان ملامت بار می گوید:مسیح این چه رفتاری بود؟
نمی دانم..نمی دانم چه مرگم شده...
نمی فهمم علت رفتار های نیکی را.
کاش اصلا نمی آمدیم...
*نیکی*
دو طرف کتم را بهم نزدیک می کنم.
بودن در این فضا اصال دوست داشتنی نیست...
قبال هم در این باغ بوده ام.
آه سردی می کشم.
چه بازی های عجیبی دارد این روزگار..
پارسال که اینجا آمدیم،هیچ نمی دانستم سالی پر از دغدغه و دلشوره خواهم داشت..
فکر نمی کردم چالش های بزرگی برابرم پنجره بگشایند...
پوزخند محوی می زنم.
اصلا فکر نمی کردم عاشق شوم.
آن هم عاشق کسی که اصلا از جنس من نیست...
کاش اصلا نمی آمدیم.
کاش به مسیح می گفتم و نمی آمدیم.
کاش می شد همین حالا به خانه برمی گشتیم.
خانه؟!
کدام خانه؟
خانه ای که قرار بود ظرف یک ماه ترکش کنم؟؟
راستی چند روز از انقضای قرار یک ماهه مان گذشته؟
نزدیک یک هفته!
آرام قدم برمی دارم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو می کنم.
پاهایم سنگین شده اند.
بوی بهار می آید..
بوی بهار و تنهایی..
نفس عمیقی می کشم تا تلخی فکرهایم بیش از این آزارم ندهد.
یک هفته است که مسیح را خیلی کم می بینم.
نه به خاطر او..
بلکه به خاطر قلبم،به خاطر عقل و منطقم...
من چطور می توانم کنارش باشم و با او حرف بزنم،در حالی که هنوز با خودم درگیرم..
در حالی که هنوز فکر و خیال رهایم نکرده است.
من شاهد یک جنگ بزرگ هستم..
یک طوفان ویرانگر درونی..
جنگ عقلم برابر قلبم..
صف آرایی احساسم مقابل لشکرکشی منطقم...
جنگ سرنوشت سازی است..
حال آنکه طرف پیروز هم تقریبا مشخص شده است..
سنگینی ترازوی قدرت به طرفِ..
:_چرا؟؟
صدای دانیال،ابر فکر و خیال را بالای سرم پاره می کند.
برمی گردم.
بدون اینکه چیزی بگویم،سوالش را واضح تر تکرار می کند
:_چرا مسیح؟چرا من نه؟کاش حداقل روز خواستگاری بهم می گفتی که دوست مسیحی و
دوسش داری...
رگه های عصبانیت را به وضوح درون سفیدی چشمانش می بینم.
مردمک هایش دودو می زنند و صدایش از شدت خشم می لرزد.
می خواهم از کنارش بگذرم که جلویم را می گیرد.
:_نیکی...گفتی اعتقادات برات مهمه..اصرار کردم،گفتی می خوای وارد خونواده ای بشی که
شبیه تو باشن..
یادت میاد؟
سرم را پایین می اندازم.
راست می گوید،مگر جز این است؟🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدششم
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن مدام چشمشون به دست
یکی دیگه باشه..
دانیال با هر دو دست روی میز می کوبد و بلند می شود.
من هم..
مثل دو شیر در کمین...
او آماده ی تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام.
شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باری می گوید:دانیال...بسه لطفا...
دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به سرعت از میز فاصله می گیرد.
رادان لبخندی تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می گیرند:من از طرف دانیال
از شما معذرت می خوام،ببخشید
و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند.
لبخندی ناخودآگاه روی صورتم می نشیند.
خیالم نسبتا راحت شد.
عدم حضور دانیال با نگاه های گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان حاکم می کند.
مانی با لبخندی به استقبال جشن پیروزی ام می آید: اشتهام باز شد.. تو چی مسیح؟
رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوری برات بریزم؟
نیکی ملامت بار نگاهم می کند.
چیزی در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش.
چیزی مثل ناراحتی
مثل غصه..
مثل غم....
آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم..
و سریع از جا بلند می شود.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود.
میخواهم بلند شوم که مانی می گوید:
مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه...
ناچار سرجایم می نشینم.
مامان ملامت بار می گوید:مسیح این چه رفتاری بود؟
نمی دانم..نمی دانم چه مرگم شده...
نمی فهمم علت رفتار های نیکی را.
کاش اصلا نمی آمدیم...
*نیکی*
دو طرف کتم را بهم نزدیک می کنم.
بودن در این فضا اصال دوست داشتنی نیست...
قبال هم در این باغ بوده ام.
آه سردی می کشم.
چه بازی های عجیبی دارد این روزگار..
پارسال که اینجا آمدیم،هیچ نمی دانستم سالی پر از دغدغه و دلشوره خواهم داشت..
فکر نمی کردم چالش های بزرگی برابرم پنجره بگشایند...
پوزخند محوی می زنم.
اصلا فکر نمی کردم عاشق شوم.
آن هم عاشق کسی که اصلا از جنس من نیست...
کاش اصلا نمی آمدیم.
کاش به مسیح می گفتم و نمی آمدیم.
کاش می شد همین حالا به خانه برمی گشتیم.
خانه؟!
کدام خانه؟
خانه ای که قرار بود ظرف یک ماه ترکش کنم؟؟
راستی چند روز از انقضای قرار یک ماهه مان گذشته؟
نزدیک یک هفته!
آرام قدم برمی دارم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو می کنم.
پاهایم سنگین شده اند.
بوی بهار می آید..
بوی بهار و تنهایی..
نفس عمیقی می کشم تا تلخی فکرهایم بیش از این آزارم ندهد.
یک هفته است که مسیح را خیلی کم می بینم.
نه به خاطر او..
بلکه به خاطر قلبم،به خاطر عقل و منطقم...
من چطور می توانم کنارش باشم و با او حرف بزنم،در حالی که هنوز با خودم درگیرم..
در حالی که هنوز فکر و خیال رهایم نکرده است.
من شاهد یک جنگ بزرگ هستم..
یک طوفان ویرانگر درونی..
جنگ عقلم برابر قلبم..
صف آرایی احساسم مقابل لشکرکشی منطقم...
جنگ سرنوشت سازی است..
حال آنکه طرف پیروز هم تقریبا مشخص شده است..
سنگینی ترازوی قدرت به طرفِ..
:_چرا؟؟
صدای دانیال،ابر فکر و خیال را بالای سرم پاره می کند.
برمی گردم.
بدون اینکه چیزی بگویم،سوالش را واضح تر تکرار می کند
:_چرا مسیح؟چرا من نه؟کاش حداقل روز خواستگاری بهم می گفتی که دوست مسیحی و
دوسش داری...
رگه های عصبانیت را به وضوح درون سفیدی چشمانش می بینم.
مردمک هایش دودو می زنند و صدایش از شدت خشم می لرزد.
می خواهم از کنارش بگذرم که جلویم را می گیرد.
:_نیکی...گفتی اعتقادات برات مهمه..اصرار کردم،گفتی می خوای وارد خونواده ای بشی که
شبیه تو باشن..
یادت میاد؟
سرم را پایین می اندازم.
راست می گوید،مگر جز این است؟🔵🔵🔵🔵🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸