050-aleemran-ta-2.mp3
6.25M
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
امام موسی بن جعفر علیه السلام
امام رضا علیه السلام
امام جواد علیه السلام
امام هادی علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا جَعْفَرٍ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتدویستهشتاددوم 🪴
🌿﷽🌿
از دالان حیاط بیرون آمدم نبش خیابان انقلاب و فخر رازی درخت
بیمار بزرگی بود گلوله ها نقاشی را زخمی کرده، شاخه بزرگی از
آن شکسته بود. برگها و میوه های زرد رنگ و لوبیا مانندش خزان
زده، پخش زمین شده بودند. وقتی نگاهم به خونی که روی زمین
ریخته شده و رویش خاک پاشیده بودند، افتاد، حالم بد شد. حس
بدی نسبت به آن نقطه پیدا کردم
برگشتم توی مسجد، برایم عجیب بود؛ چرا و چطور یک آدم ممکن
است در شرایطی که هر لحظه احتمال کشته شدنش هست، دست به
این کار بزند؟! با این حال اصلا از تیرباران و اعدام خوشم نمی
آمد.
کمی که حالت عصبی ام بعد از آن موج گرفتگی و شنیدن خبر
اعدام فروکش کرد، رفتم سراغ ابراهیمی و وضعیت خطوطی را
که دیده بودم، برایش توضیح دادم. گفت: باز داری به من میگی؟
گفتم: خب چی کار کنم؟ به کی بگم؟
گفت: خواهر من، باید به فرمانده ها و مسئولان بگی. وضعیت رو
اونا باید بدونن. اونان که می تونن دستور صادر کنن و شرایط رو
تغییر بدن. من چه کارهام؟ چرا همه اش میای به من میگی؟ من
خیر سرم فقط جواب تلفن ها رو باید بدم و یک سری هماهنگی
های مسجد رو انجام بدم
گفتم: فرمانده ها رو من از کجا میتونم پیدا کنم به من بگو، من
میرم سراغ اونها
بعد از آن باز هم چندین بار دیگر به ابراهیمی گفتم؛ می خواهم به
اتاق جنگ بروم. باید با فرمانده ها صحبت کنم. میگفت: نمی شود
من می گفتم: کار نشد نداره
باز مثل روزهای اول ابراهیمی را مستأصل کرده بودم. بیچاره از
دست من آسایش نداشت. بلاخره یکبار که توی حیاط مسجد بودم،
ابراهیمی صدایم کرد و گفت: بیا می خواستی فرمانده ها رو ببینی،
اینا بعداز ظهر می خوان برن اتاق جنگ، بیا باهاشون برو
هول پرسیدم: کیها می خوان برند؟با دست تعدادی جوان را نشان داد و گفت: اونایی که کار ماشین
ایستادند. بعد خطاب به یک نفرشان گفت: خواهر حسینی که گفتم،
این خانومه
رفتم جلو. بین هفت، هشت جوان فقط یک نفرشان که به نظر
مسئول بود، اورکت سپاه تنش بود و بقیه لباس های معمولی پوشیده
بودند. فرد به ظاهر مسئول ازم پرسید: برای چی میخوای بری
اتاق جنگ؟
گفتم: برای این اوضاعی که داریم گفت: فکر می کنی ما تا حالا
این وضعیت رو بهشون نگفتیم؟! سا اتاق جنگ خبر نداره؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستهشتادسوم 🪴
🌿﷽🌿
به کتانی چینی که پایش بوده نگاه کردم و گفتم: باشه، منم میخوام
بگم. شاید خدا خواست و کاری از پیش رفت
جوان کاغذی که دستش بود لوله کرد و بعد از چند لحظه سکوت
گفت: آره فکر بدی نیست. شاید ببینند خواهرها هم حرص و جوش
جنگ رو می خورد، یه فکری به حال جنگ بکن. یه کمی به
خودشون بیان
خوشحال شدم و گفتم: پس من چطور و کجا شما رو بینم، که بریم؟
گفت: مگه همین جوریه؟ تازه من یه چیزی گفتم. فرمانده های ما
که می روند اتاق جنگ، کاری از پیش نمی برن تو فکر کردی
بری حرف بزنی، فوری ورق جنگ برمیگرده؟ نه خواهر من
حرف اونایی رو هم که تو اتاق جنگ نشستن، کسی خریدار نیست.
مشکل ما اینه
گفتم: باشه، حرف های شما درست. ولی من احساس می کنم، باید
برم حرف هام رو بزنم و شاید یه کم به فکر بیفتن، شاید اصرار و
پافشاری ما باعث بشه اونا هم بیشتر پیگیری کنن : همه منتظرند
از بالا دستور بیاد، شاید اصلا باید تکلیف معلوم بشه و گفت:
هی من میگم نمی شه، تو هی اصرار کن، من میگم نره، تو میگی
بدوشي : بعد نیم ساعت کل کل کردن، عصبانی شد و در بین
حرف های بقیه که می گفتند: نمی شه خواهر، دلت خوشه. الکی
که نیس، گفت: بیا خودت اوضاع رو ببین، دست از سر ما بردار
گفتم: لطفا آدرسش رو بدید
گفت: آدرس کجا رو بدم؟ مگه خونه خاله اس ؟! بیا مسجد جامع
بعداز ظهر یا فردا صبح می آییم دنبالت....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✳️اَیْنَ السَّببُ المُتَّصِلُ بَیْنَ الاَرْضِ وَ السَّماء...
حضرت آیت الله شجاعی (ره):
👈و در مقام صعود و عروج الی الله هم، سالک هر قدمی به سوی مقصد بر دارد، هر قرب و منزلتی را نایل آید، و هر مقام و مرتبه ای را برسد، همه از طریق آن حضرت، به امامت او، به وسیله او، و به وساطت اوست، چه بداند، و چه نداند، چه توجه داشته باشد، و چه توجه نداشته باشد.
🔹مقالات جلد سوم ص ۱۱۲
----------------------------
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
📌آیت الله شیخ محمد شجاعی (ره)
#امروز_فردا_کردن
-------------------------------
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عمق جنایت و فاجعه رژیم اشغالگر در غزه؛ هر ۷۰ کیلو یک شهید!
نیروهای امدادی غزه به دلیل تکهتکه شدن بدن شهدا در حمله رژیم صهیونیستی به مدرسه التابعین که منجر به شهادت حداقل ۱۰۰ نفر گردید، هر ۷۰ کیلوگرم اعضای بدنی که کشف میکنند را بهعنوان یک شهید در نظر میگیرند😭
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
♻️ مردی روی دوش، مادرش را به کربلا میبرد و مردی با ماشین آخرین مدل، مادرش را به خانه سالمندان میبرد و جالب است که آن مرد به این مرد کربلایی میگوید عقب مانده و مرده پرست!
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
IMG_20240811_103006_988.mp3
7.7M
«شهید حاج یونس زنگی آبادی»
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🏴🏴🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
اللَّهُـمَّأَرِنِےالطَّلْعَةَالرَّشِيدَةَ'
قلب زمین گرفته!
زمان را قرار نیست💔
اۍ بغض مانده 😭
در دل هفت آسمان!💔
بیا😭
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
4_5803199019664540740.mp3
1.93M
🔸ترتیل صفحه 51 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام صبا - رست
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
#تلاوتروزانهیکصفحهقرآن🕊👇
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
051-aleemran-ta-1.mp3
5.1M
051-aleemran-ta-2.mp3
3.52M
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
#کتابدا🪴
#قسمتدویستهشتادچهارم 🪴
🌿﷽🌿
گفتم: من همین جام، همین دور و برا. اگر هم نبودم به آقای
ابراهیمی بگید، خبرم میکنه.
خداحافظی کردم و رفتم تو مسجد. تا بعدازظهر چشمم به در بود
که بیایند. از انتظار که خسته می شدم، می گفتم شاید فردا بیان شاید
هم روزهای دیگه، از ترس اینکه دنبالم بیایند و من نباشم، نمی
خواستم از محدوده مسجد و مطب دور شوم. همه اش فکر می
کردم، توی اتاق جنگ چه کسانی را می بینم چطور باید حرفم را
شروع کنم. روزی که بنی صدر به خرمشهر آمد می خواستم هر
طور شده خودم را به او برسانم و حرف بزنم نمی دانم چندمین
روز جنگ بود. بعد از به خاکسپاری شهدا، به بیمارستان طالقانی
مجروح بردم. باز با غرغر و جیغ و داد پرستارها روبه رو شدم
که چرا باز مجروح ها رو اینجا آوردی ؟ جا نداریم نیرو نداریم.
این مساله خیلی مرا عصبانی کرده بود. با همان حالت آمدم مسجد
دنبال کسی میگشتم، بگویم فکری کند. کسی باید مسئولیت
مجروحین و شهدا را به عهده بگیرد. به بیمارستان ها هماهنگ
کنند، هر کدام ظرفیت دارد، مجروح بپذیرد. این قدر سر تحویل
جنازه ها بحث نکنند، بالاخره جنازه ها را از جنت آباد ببیریم، در
سردخانه بیمارستان ها بگذاریم یا در قبرستان آبادان دفن کنیم. پیدا
کردن ماشین و راضی کردن راننده ها هم که خودش یک معضل
بود. به هر کس می رسیدیم، آنقدر از او کار می کشیدیم که پا به
فرار می گذاشت.
تا عصر همان روز در محدوده مسجد چرخیدم. شنیده بودم اتاق
جنگ خارج از شهر است. به خودم گفتم اگر رفتن مان به شب
بکشد من این آدم ها را نمی شناسم. درست نیست تنها باشم. به زهره فرهادی گفتم: من می خوام برم به جایی باهام می آیی؟
پرسید: کجا؟ گفتم: یه جایی می ریم دیگه، تو فقط بگو می یای؟
گفت: میام. ولی بگو کجا؟ گفتم: زهره جای بدی نیست گفت: می
دونم جای پدی نیست، من که تو رو می شناسم، می دونم اهل هیچ
فرقه ایی نیستی. گفتم: زهره می خوام برم اتاق جنگ. ولی به
کسی نگی ها چشم هایش گرد شد و با تعجب پرسید: اتاق جنگ؟!
گفتم: آره فقط گوش به زنگ باشی میان دنبالمون
اتفاقا زمان زیادی از این گفت وگو نگذشته بود که سراغم آمدند.
گفتند: خواهر بیایید سوار شیید
با زهره رفتیم بیرون مسجد. وقتی می خواستیم سوار ماشین شویم،
جوان از کنار راننده پیاده شد و طوری که زهره نفهمد به من گفت:
خواهر فقط شما می تونی بری اتاق جنگ. این خواهر رو اونجا
راه نمیدن. بعدأ بیخود اصرار نکنی ها
از بس که هول بودم زودتر برویم، گفتم باشه، باشه. گفت: امریه
نگرفتیم. اول باید امریه رو جور کنیم.
سوار تویوتا شدیم و راه افتادیم. برای گرفتن امریه جلوی
فرمانداری و دو، سه جای دیگر نگه داشتند. می رفتند و می آمدند.
دوباره یک جای دیگر و توقفی دیگر. بالاخره پنج تا امریه گرفتند
که اسم هر کداممان روی آنها نوشته شده بود. غیر از من و زهره
همه جوان که جزو مدافعین بودند، پشت وانت نشسته، با هم حرف
می زدند. به نظرم آدم های مرموزی آمدند، از بین حرفهای جسته
گریخته ایی که از آنها می شنیدم، فهمیدم این ها مثل بقیة نیروها
نیستند که به سادگی درباره جنگی حرف می زدند. از پختگی
حرفها و تحلیلی که از شرایط می کردند، حدس زدم باید از
نیروهای اطلاعات سپاه باشند
من و زهره در عین اینکه سعی می گردیم از گفت وگوهای آنها
بفهمیم وضعیت خطوط چطور است، صحبت هم می کردیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتدویستهشتادپنجم 🪴
🌿﷽🌿
زهره پرسید: روت میشه بری حرف بزنی؟میگفتم: آره، چرا روم نشه. مگه میخوام چی کار کنم؟ پرسید: چی می خوای بگی؟
رفتم توی فکړ. از خودم پرسیدم: واقعا می خوای چی بگی چه
جوری میخوای شروع کنی، اونجا همه کله گنده های ارتش اند،
بعد گفتم؛ خدا کنه یه آشنا اونجا باشه، دلم به اون گرم بشه. ازم
حمایت بکنه. بتونم راحت تر حرفهام رو بزنم.
از پل گذشتیم و ماشین جایی در کوی بهروز یا کوی آریا وارد
محوطه ایی نظامی شد و جلوی ساختمانی ایستاد. به نظرم
ساختمان های اداری نیروی دریایی بود. از ماشین پایین آمدیم و
وارد راهروی ساختمان شدیم. سر در اتاق هایی که به راهرو باز
می شدند، تابلوهای فلزی نصب بود: فرماندهی و مسئول
گروه جلوی اتاقی ایستاد و به ما گفت: همین جا منتظر بمانید.
خودش وارد اتاق شد. شنیدم امریه ها را یکی یکی نشان می دهد
آمد بیرون و رو به من پرسید: سیده زهرا حسینی هستی دیگه؟
تعجب کردم اسم مرا از کجا می دانست و گفتم: اسم شناسنامه ام زهره است ولی در واقع اسمم زهراست
گفت: اینجا که فتوکپی شناسنامه نمی خوان یه دقیقه با تو
همراهش وارد اتاق شدم. پشت میز یک سرباز و یک لباس
شخصی نشسته بودند پرسید : زهرا حسینی شمایی؟
گفتم: بله گفت: بیرون منتظر بمونید
آمدم توی راهرو روی نیمکت کنار زهره نشستم. جوان سپاهی هم
بیرون آمد و گفت: همین جا منتظر بمونید تا اجازه ورود بهتون
بدات. این را گفت و به دنبال کار خودشان رفت، دلشوره داشتم، به
خودم نگاه کردم. خیلی خاکی و درب و داغان بودم. بلند شدم، رفتم
توی حیاط و لباس هایم را تکاندم. چادرم را هم به ستوني کوبیدم،
خاک هایش بریزد. دوباره برگشتم توی راهرو و به انتظار نشستم،
ارتشی ها و تکاورهای زیادی در رفت و آمد بودند. کم کم داشتم به
هدف نزدیک می شدم، این همه از اتاق چنگ شنیده بودم، می
خواستم ببینم چه خبر است. آیا کاری برای جنگ صورت می
دهند؟ اگر کار و فکر می کنند، پس این چه وضعی است که ما با
آن روبه روییم؟ اصلا اتاق جنگ چه شکلی است. شاید یک میز
بزرگ وسط اتاقی است و دور تا دورش ژنرال ها با کلی درجه و
تپه نشسته اند، یک خروار تجهیزات و نقشه هم دور و برشان
است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef