🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
4_5845728949765670228.mp3
1.9M
🔸ترتیل صفحه 66 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام رست
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
066-aleemran-ta-1.mp3
5.44M
066-aleemran-ta-2.mp3
5.01M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدششم🪴
🌿﷽🌿
سرش را پایین انداخت، ادامه دادم: بین طرف مقابل شما چه کسانی
اند، یه مشت زن و بچه بی دفاع، نیروهای ما رو دیدی این ها
جای بچه های تواند. این ها جلوی شما ایستادند
بغض گلویم را گرفته بود. با این حال باز حرف زدم: شما از جون
ما چی می خواهید؟ مگه ما چه بدی در حق شما کردیم؟ چرا
نمیذارید ما زندگی مون رو بکنیم؟ مرد باز تند تند گفت: العفو،
العفو
گفتم: نترس ما پیرو سنت رسول لله هیم. با اسرا بدرفتاری نمی
کنیم. هر چی می خواهی بگو، برایت می یاریم. اینجا کسی کاری
بهت نداره. تو یک اسیر هستی و طبق قوانین اسلام با تو برخورد
می شه. نه حتی طبق قوانین صلیب سرخ، کمی آرام شد و گفت: آب میخوام
به پسرها گفتم: براش آب بیارید. بعد پرسیدم: سیگار می خوای؟ از
خدا خواسته گفت: آره،
یک نخ سیگار هم دستش دادند. او که به سیگار پک می زد، یک
لحظه قلبم گرفت، بهش گفتم؛ بین الان که من اینجا موندم و می
خوام جلوی شماها رو بگیرم، پدر و برادرم رو خودم دفن کردم.
شما اونا رو کشتید. شما دارید با ما می جنگید درحالیکه که ما هیچی
از جنگیدن بلد نیستیم. هیچ تجهیزاتی هم نداریم. ولی خدا را داریم.
ما با نیروی ایمان مون با شما می جنگیم.
وقتی گفتم پدر و برادرم را شما کشتید، سیگار توی دست مرد
خشک شد. تا حرفم تمام شد بر و بر مرا نگاه می کرد، دوباره
عذرخواهی کرد، کنار آمدم، منتظر شدم بقیه اسرا را اورند اما
خبری نشد، گفتند: آنها را مستقیم به آبادان انتقال داده اند
فصل بیست و سوم
چندین روز از رفتن دا و بچه ها می گذشت و من هیچ خبری از
آنها نداشتم. نمی دانستم کجا هستند و چه کار می کنند خیلی نگران
آنها بودم. همه اش می ترسیدم ماجرای شهادت علی را فهمیده باشد،
به خاطر همین، ذهنم مشغول بود. به خودم می گفتم: اگر
فهمیده باشد حتما سکته کرده یا دیوانه شده و به کوه و صحرا زده
اگر دا به این حال و روز بیفتد، بچه ها چه می شوند. آواره و
سرگردان چه کسی از آنها مراقبت می کند؟
این دلهره و اضطراب دست از سرم برنمی داشت. از وقتی دا و
بچه ها از شهر رفته بودند، تصمیم داشتم سراغ شان بروم ولی
موقعیتش پیش نمی آمد. فكرم این بود که بروم و به محض اینکه
آنها را دیدم، پیش شان نمانم و برگردم. فقط آنقدر که خیالم از بابت
سلامتی شان راحت شود
به خاطر اینکه اتاق جنگ به ماهشهر منتقل شده بود، نیروها به
آنجا زیاد رفت و آمد می کردند. سربندر و ماهشهر فاصله کمی با
هم داشتند. به هر کسی که می دانستم آن طرفها می رود، می
سپردم از دا سراغی بگیرد و به او بگوید که حال من و لیلا خوب
است و نگران ما نباشد، دو، سه نفر که رفتند و آمدند، گفتند: جنگ
زده ها خیلی پراکنده اند. مادرت را پیدا نکردیم.
این حرفها بیشتر نگرانم می کرد. بیشتری ها فکرشان به سراغم
می آمد. از خودم میپرسیدم: الان کجا هستند؟ چه کار می کنند؟
چیزی برای خوردن دارند یا نه؟ گاه از اینکه موضوع شهادت
علی را از شان پنهان کرده بودم، احساس گناه می کردم. با خودم
کلنجار می رفتم و میگفتم: تو چطور توانستی این فرصت را از
این زن داغدار بگیری. حالا تا قیام قیامت در حسرت دیدن علی
می سوزد. اگر جنازة علی را می دید، مطمئن می شد که پسرش
رفته؛ ولی حالا دیگر دلش راضی نمی شود چنین حرفی را بپذیرد.
اشک می ریختم و خودم
سرزنش می کردم. آرام که میشدم خودم را دلداری می دادم می
گفتم کارت اشتباه نبوده نمی توانست داغ علی را بیند و طاقت
بیاورد. او که این قدر به على علاقه داشت چطور شهادت بابا
می خواست این فشار را هم تحمل کند و دوام بیاورد. اگر می
فهمید و از شهر بیرون نمی رفت چه؟ اگر دا می ماند و با بچه ها
اسیر می شدند یا زیر آتش جان می دادند چه کار میکردی؟ پس این
کارت بهترین راه ممکن بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتم🪴
🌿﷽🌿
یک روز که توی مسجد بودم، خانواده رعنا تجار را دیدم.
روزهای اول که رعنا توی مسجد بود با خانواده اش آشنا شده بودم.
سلام و علیک کردیم و من سراغ رعنا را گرفتم. قد سربندره.
اونجا خونه گرفتیم تا این آتیش بخواید الان هم آمدیم خرمشهر خونه
مون و سرکشی کردیم و داریم برمی گردیم سریندر و پرسیدم:
ماشین تون جا داره، منم با شما بیام؟ می خوام برم دنبال مادرم،
پنج، شش روزه ازشون خبری ندارم
با روی باز گفتند: آره جا داریم، بیا بریم. به دخترهای مطب خبر
داده و سریع برگشتم جلوی مسجد. درست یادم نمی آید ماشین تویوتا سواری بود یا چیز دیگه، من و دوتا از خواهرهای
رعنا عقب ماشین شدیم و راه افتادیم، هنوز بودند مردمی که پیاده
و سواره نوی جاده می رفتند ولی نسبت به روزی که شهدا را به
ماهشهر می بردیم، جاده خلوت تر شده بود. توی سکوت به
بیابانهای برای جاده نگاه می کردم. دفعه قبل که از این راه می
گذاشتم هنوز از شهادت بابا خبر نداشتم. آن روز تمام حواسم به
شهدای توی وانت و مردم آواره بود اصلا متوجه آب های
ناشی از بارندگی که در قسمت های پست بیابان جمع شده بوده
نشده بودم. پایه های قطوری که نفت خام را به طرف پتروشیمی
ماهشهر می برده در بعضی جاها بسته به پستی و بلندی زمین در
آب فرو رفته بودند. مرغ های دریایی بر فراز آب ها پرواز می
کردند و گرم بود و از سطح جاده لف بلند می شد. هر چه به
ماهشهر نزدیک تر می شدیم، منطقه تر خشک و لم یزرع می شد.
نزدیکی های ماهشهر جاده سربندر جدا شد و ساعت ده و ، یازده
به سربندر رسیدیم. شهر عجیبی بود. به نظرم بیشتر به شهرک یا
دهکده شباهت است تا به شهر، خانه هایی با خانه های خرمشهر
فرق داشتند، اکثرشان سازمانی بودند خانه های ویلایی کوچک با
سقف و دیوارهای کوتاه. أتش صدام به اینجا هم رسیده بود. خانه های سمت بازار تخریب شده بود
سر یک خیابان از ماشین پیاده شدم. خواهرهای رعنا هر چه
اصرار کردند خانه شان بروم قبول نکردم. می گفتند بیا بریم یه
غذایی بخور. یه دوش بگیر بعدا برو. أصلا ما هم می آییم دنبال
مادرت می گردیم. گفتم: نه باید هرچه زودتر پیداشون کنم و تا
بعدازظهر برگردم
تشکر کردم و ازشان جدا شدم. توی خیابان راه افتادم ، گل شهر
یک بازارچه بود با چند سری خانه، چند دور که زدم شهر تمام
شد، از چند نفر پرسیدم: اینجا جنگ زده ها کجا
گفتند: توی سربندر جای مشخصی ندارند. همه جا پراکنده اند،
بیشتر توی ماهشهرند
دلم از سربندر گرفت. همه جا خشک و گرم، همه جا شوره زار و
تفنیده، آدم هایش برایم نا آشنا بودند. خیلی احساس غربت می
کردم. دلم برای دا سوخت، از هر کس سراغ می گرفتم، می گفتند؟
نمی دانیم، همه جا پراکنده اند
از پیدا کردن دا و بچه ها در مسیر بندر ناامید شدم. با خودم گفتم
شاید به ماهشهر رفته اند پرسان پرسان خودم را به سر جاهایی
رساندم که مینی بوس ها از آنجا به طرف ماهشهر می رفتند،....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن
با صدای علی فانی
#زیارت_عاشورا
#التماس_دعا_برای_ظهور🤲
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
مداحی_آنلاین_دنیا_چیست_آیت_الله_مجتهدی_تهرانی.mp3
1.5M
♨️دنیا چیست؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
مداحی_آنلاین_یک_عهد_حجت_الاسلام_عالی.mp3
5.38M
{🌿💚}
💥در مرام مؤمــنجماعت نیســتڪـہ
خداوند صدایش ڪند و او بیتوجه
به نــدایاذان، مشغول
روزمرّگــی خـود باشـد!
#نمازُاولوقتدریابمؤمن
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
استاد محمدی ؛ نماز قضا زیاد دارم می ترسم بمیرم و برگردنم بماند.mp3
520.4K
🌼 #نماز_قضا زیاد دارم می ترسم بمیرم و برگردنم بماند، وظیفه ام چیست؟ 🌼
#استاد_محمدی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
✍آیتالله بهجت (ره) :
یکی از چاره جویی های شرعی برای استجابت دعا و برآورده شدن حاجت خود، این است که شخصی که حاجت یا گرفتاری دارد، دعا کند و از خدا بخواهد که تمام گرفتاریهای مشابه گرفتاری او را از تمام مؤمنین و مؤمناتی که گرفتار هستند برطرف کند؛ و یا هر حاجتی نظیر حاجت او دارند، برآورده شود؛ زیرا دراینصورت مَلَک برای خود انسان دعا میکند و دعای مَلَک مستجاب میشود.
📚 بهجتالدعا، ص٢٨
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
✨﷽✨
💠 ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله»
🌕 رسول اکرم (ص) فرمود:
✍🏻«ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» نود و نه درد را شفا می دهد که ساده ترین آنها اندوه است.»
🌕 رسول اکرم (ص) فرمود:
✍🏻«در شب معراج ابراهیم خلیل بر من گذر کرد، و گفت: به امتت امر کن در بهشت، بسیار درخت نشاء نمایید که زمینش وسیع و خاکش پاک است.» گفتم «نشاء بهشت» چیست؟
پاسخ داد: لا حول و لا قوه الا بالله
🌕 امام صادق (ع) فرمود :
✍🏻هرگاه از قدرتمند، یا چیز دیگری ناراحت و اندوهناک شدید، ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» را زیاد تکرار کنید،
زیرا این ذکر کلید گشایش هرگونه گرفتاری و ناراحتی است، و گنجی است از گنجهای بهشت.»
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
💠🔹پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله⇩
هر كس بگويد:
«اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ»
نويسندگان آسمانها را به تكاپو مىاندازد
و آنها میگویند:
بار خدايا ما كه غيب نمیدانیم
و خداوند میفرماید:
آن را همان گونه كه بنده ام گفت بنويسيد
ثوابش با من
↲عدّة الداعی، صفحه ۲۴۵
❁❥༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
با نشر در ثواب آن شریک هستید.
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
❣امام صادق (علیه السلام ) :
🌹مؤمن گناهي كند و پس از بيست سال بيادش آيد و از خدا راجع به آن گناه آمرزش خواهد و خداوند برايش بيامرزد . و هر آينه خداوند بيادش اندازد تا برايش بيامرزد و همانا كافر گناهي كند و همان ساعت آن را فراموش كند .
📚 اصول كافي ، ج 4 ، ص 171 - 172
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
💑 خشم خدا بر مردی که با همسرش بدرفتار است💔
✍ حضرت محمد(ص):
🤵هر مردی که همسرش را چنان آزار و اذیّت نماید که حاضر شود با بخشیدن مهریه، جان خود را آزاد کند، خداوند متعال برای آن مرد به کیفری کمتر از دوزخ رضایت نخواهد داد؛ زیرا خداوند متعال، همانطور که برای تجاوز به حقّ یتیم؛ خشم میگیرد، برای تجاوز به حقّ زن نیز به خشم میآید.
📚ثواب الأعمال، ج۱، ص ۳۳۶
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا
درد دارم حضرت درمان بیا
حیف از خوبیِ تو یابن الحسن
عاشقت من باشم و امثال من
تعجیل در فرج پنج صلوات🌹
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
4_5850347624451802617.mp3
1.75M
🔸ترتیل صفحه 67 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام رست
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
067-aleemran-ta-1.mp3
4.3M
067-aleemran-ta-2.mp3
4.5M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهشتم🪴
🌿﷽🌿
دست تکان دادم. مینی بوسی ایستاد و سوار شدم. امیدوار بودم
خانه آقای بهرام زاده که قوم و خویشمان بودند را آنجا پیدا کنم. او
در پتروشیمی ماهشهر کار می کرد و ارادت زیادی به دایی
حسینی داشت. مطمئن بودم او کمکم می کند. توی ماهشهر هم کلی
خیابان ها را بالا و پایین کردم و از آدم های مختلف سراغ آقای
حمید بهرام زاده را گرفتم آدرس می دادم شکل و قیافه اش این
طوری است. اخلاق و رفتارش آن طوری است، توی پتروشیمی
کار می کنند اما هیچ کس او را نمی شناخت. حتی از زنهایی که
جلوی خانه های شان نشسته بودند می پرسیدم: چنین خانواده ای را
سراغ ندارید؟
اظهار بی اطلاعی می کردند و می پرسیدند: برای چی دنبال
همچین آدمی میگردی؟
وقتی می گفتم: از خرمشهر آمدم و دنبال مادرم میگردم، با
خوشرویی تعارفم می کردند به خانه شان بروم. می گفتند: بیا
خستگی راه از تنت بره، به استراحتی کن، دوباره دنبالشون بگرد
میگفتم: نه. باید برگردم خرمشهر.
بعد همه از اوضاع خرمشهر می پرسیدند. نگران وضعیت جنگ
بودند، پیرزنی خرمشهری که به خانه دخترش پناه آورده بود، ازم
پرسید: مادر یعنی ما برمی گردیم شهرمون؟
درحالی که خودم هم جواب این سؤال را نمی دانستم، گفتم: آره
مادر جون، نگران نباشی...
توی ماهشهر هم نتیجه ای نگرفتم. خسته و بی حال راه می رفتم.
زمین شوره زار آنجا نور آفتاب را منعکس می کرد و چشمم را
می زد. پوستم از آفتاب شدید میسوخت، احساس می کردم مغزم در
حال جوشیدن است. از گرسنگی داشتم تلف می شدم و هیچ پولی
نداشتم. با این فشار گرما، گرسنگی و غریبی، احساس یأس و بی
پناهی هم به سراغم آمد. چند بار بغض کردم ولی اجازه ندادم
بغضم سر باز کند و اشک هایم بریزند
سر جادهایی که به سربندر می رفت برگشتم. مینی بوسی جلوی
پایم ایستاد و در باز شد مانده بودم به راننده چه بگویم. با جیب
خالی سوار بشوم یا نه. همان لحظه دیدم مسافری که در حال پیاده
شدن است به راننده پول داد اما راننده گفت: کرایه ایی نیست.
صلوات بفرست
خوشحال شدم و با خیال راحت بالا رفتم و روی صندلی نشستم از
سربندر هم وارد شرکت نفت شدم و اولش دو نفری که کنار
راننده بودند، گفتند: خواهر ما میریم عقب شما بیا جلو بشین تشکر
کردم و گفتم: من همین جا، عقب وانت راحت ترم و گفتند: هوا
گرمه اذیت میشی و گفتم: نه. ممنونم ماشین راه افتاد، پشت به
کابین نشستم، کف وانت داغ بود. باد گرم به صورتم می خورد و
تمام تنم می سوخت کمی جلوتر یک عده دیگر سوار شدند و تا
آبادان رفتیم. از آنجا هم با وانت دیگری خودم را به خرمشهر
رساندم
پایم که به خرمشهر رسید هوای دیدن زینب خانم به سرم زد، زینب
مثل یک مادر واقعی برایم بود، حتی خودش از من و لیلا خواسته
بود او را مامان صدا بزنیم،....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدنهم🪴
🌿﷽🌿
وقتی رفتم جنت آباد مثل همیشه غسال
ها پرسیدند خبر چی داری؟ عراقی ها تا کجا اومدن؟ ما نمی دانیم
چه کار
کنیم، برویم یا بمانیم؟ بندگان خدا خسته شده بودند و دلشان می
خواست تکلیفشان روشن شود ولی از نظر اداری هنوز بهشان
حکمی ابلاغ نشده بود. تا شهید بود باید می ماندند. گاهی فکر
میکردم غسال ها و آتش نشان ها تنها نیروهای اداری هستند که توی
این شرایط با قبول تمام خطرات مانده اند و کار می کنند..
مریم خانم میرفت به خانه اش سر می زد و می آمد، ولي دو زن و
پیرمرد انگار کاری به کار خانه شان نداشتند و جنت آباد برایشان
امن تر و راحت تر بود. سراغ زیب خانم را گرفتم، گفتند نیست.
گفت میره تو سطح شهر دنبال شهید و مجروح بگرده
چند روزی بود زینب هم دیگر جنت آباد نمی ماند سختش بود توی
جنت آباد که دیگر خیلی کمتر جنازه به آنجا می بردند بماند. او هم
در سطح شهر به دنبال شهید و مجروح میگشت. گه گداری بعد از
اینکه جایی را می گویند و من و بچه ها خودمان را به آنجا می
رساندیم، می دیدم زینب هم آمده اولین باری که او را در سطح
شهر دیدم، خیابان نقدی را زده بودند. به آنجا رفتیم توپ درست
وسط، خانه ایی را صد در صد تخریب کرده بود خوشبختانه خانه
خالی بود و تلفات نداشتیم. من و یکی، دو تا از دخترهای مطب
شیبانی آنجا بودیم که دیدم زینب سوار بر یک وانت سر رسید،
همدیگر را که دیدیم، بغل کردیم و بوسیدیم، گفتم: ها مامان اینجا
اومدی؟
گفت: اومدم ببینم چه کاری از دستم برمی یاد.
بعد ادامه داد: چند ساعت که نمی بینمت دلم برات تنگ میشه. اگه
جنگ تموم بشه و از شما جدا بشم، یا اگه هم ادامه پیدا کنه و هر
کدوممون یه طرف بریم چطور همدیگر رو ببینیم؟ من خیلی به تو
و لیلا انس گرفتم. شماها مثل دخترم، مریم شدید....خندیدم و گفتم: خدا بزرگه. خجالت کشیدم من هم حرف دلم را
بزنم. من هم زینب را طور دیگری دوست داشتم خیلی از وقت ها
به عشق دیدن او به جنت آباد می رفتم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
رابطه عاشقانه با اهل بیت.mp3
9.14M
❌ فقط یک گروه کامروا از این دنیا میرن و بقیه تمام ناکام از دنیا میرن
این گروه چه ویژگی دارن ؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_انصاریان
منبع : جلسه ۲۸ از مبحث خانواده آسمانی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄