🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
امام موسی بن جعفر علیه السلام
امام رضا علیه السلام
امام جواد علیه السلام
امام هادی علیه السلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ، أَيُّهَا الْكاظِمُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبا جَعْفَرٍ يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🌹🦋
يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا عَلِىَّ بْنَ مُحَمَّدٍ، أَيُّهَا الْهادِى النَّقِىُّ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#متن_عربی #متن_ترجمه #صفحه_89 سوره مبارکه #نساء
#سوره_4
#جزء_5
نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه
(https://erfan.ir)
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
4_5915784517813012188.mp3
1.82M
🔸ترتیل صفحه 89 قرآن کریم با صدای استاد حامد ولی زاده_مقام نهاوند
🔸به همراه ترجمه گویای فارسی با صدای مرحوم استاد اسماعیل قادرپناه
☘️☘️☘️☘️
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
089-nesa-ta-1.mp3
5.44M
089-nesa-ta-2.mp3
3.69M
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهیکم🪴
🌿﷽🌿
گاهی از شدت درد خیس عرق
می شدم. کم کم کار به جایی رسید که لبه روسری ام را مچاله و
بین دندان هایم گذاشتم و فشردم. پاهایم را با دست نگه داشتم. فایده
ای نداشت. پرستارها را صدا زدم. گفتند: طبیعیه. تا الان هم چون
بی حس بودی این درد رو متوجه نمی شدى الان برات مسکن می
زنیم و امشب اعزام می کنیم.
گفتم: نه تورو خدا نه. من نمی خوام برم
اشکم در آمد. یاد روزهایی افتادم که علی تک و تنها توی
بیمارستان بستری بود. یا وقتی بابا مصدوم شده بود، یک زمانی
بابا روی در به کار می کرد، یک الوار سنگین روی پایش افتاده و
له و لورده اش کرده بود. توی بیمارستان خوب بهش رسیدگی
نکرده بودند. محل زخم هایش عفونت کرد و دچار تب شد. خوب
یادم بود که بابا چطور درد می کشید، طوری که موقع ضماد
مالیدن شکسته بند از درد بیهوش می شد. اما صدایش در نمی آمد.
من آن موقع چهار سال داشتم. می دیدم دا این جور وقت ها به
بهانه ایی گوشه ایی می رود و اشک می ریزد. بغضش که کم می
شد، پیش بابا بر می گشت
یاد آوری این ها دلتنگی ام را برای بابا و علی بیشتر می کرد.
دوست داشتم الان بالای سرم می آمدند. آن وقت هر چقدر درد
داشتم برایم ناجیز می شد. از آن طرف از این مجروحي هرچند
کوچک که باعث شده بود از شهرم دور بشوم دلخور بودم. به خدا
می گفتم: خدایا چرا حالا میگذاشتی عراقی ها رو که بیرون کردیم
بعد من رو از دست و پا می انداختی
دوباره می گفتم: من که از تو شهادت خواسته بودم. این چیه روزی
من کردیا من طاقت ندارم.
بعد خطاب به بعثی های متجاوز میگفتم: خاک بر سرتون شما که
شلیک کردید به جای خمپاره شصت، توپ دویست و سی می
فرستادید کارم رو تموم می کردید......
پرستار خوش اخلاقی با خطاب قرار دادنم مرا از فکر و خیال
بیرون کشید. گفت: به به چه عجب خانوم بیدار شدن، امروز حالت
خیلی بهتر از دیروزه
بعد که خالی خون و بم را از دستم جداکرد. رگ هایم خشک شده
انگشتان دست و پایم کبود شده و ورم کرده بود. دوست داشتم
مچاله بشوم و دست و پایم را جمع کنم. از گرسنگی داشتم می مردم
ولي خجالت میکشیدم بگویم گرسنه ام. پرسیدم: باز می خواید بهم
سرم وصل کنید؟
گفت: نه دیگه از امروز می تونی غذا بخوری.
رفت و یک بیسکوئیت ویفر آورد و دستم داد. در حال خوردن
بیسکوئیت بودم که زینب خانم، لیلا، زهره، صباح، حسین و عید
محمدی با راننده آمبولانسی که مرا خارج کرده بود،
وارد بخش شدند، زینب قبل از همه به طرفم دوید. سرم را بغل کرد و بوسید و گفت: دختر تو برای چی رفتی این بلا رو سر خودت
آوردی؟ من جواب مادرت رو چې بدم نگفتی میزی خط یه اتفاقی
برات می افته، این مادر بیچاره ات چقدر باید تحمل کنه؟!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتسیصدپنجاهدوم🪴
🌿﷽🌿
گفتم حالا که طوری نشده، می بینی که سر و مرو گنده ام باز
مادرانه بغلم کرد. سرم را در سینه اش فشرد و چند بار گفت: خدا
رو شکر. خیلی نگرانت بودم. زینب که کنار رفت، دخترها یکی
یکی جلو آمدند و رویم را بوسیدند. لیلا آرام بود، ولی توی
چهره اش ناراحتی و نگرانی را می دیدم. توی گوشش گفتم: باور
کن مهم نیست. یه ترکش کوچولوئه خیلی کوچولو و حسین عیدی هم
که انگار مسئول وقوع این حادثه بود، با ناراحتی گفت: آبجی تو
نباید میرفتی وظیفه من بود که برم گفتم: من رو که به زور نبردند.
تازه مگه تو امدادگری؟ گفت: اون از عبدلله این هم از شما یکی
یکی دارید مجروح می شید، من از خودم خجالت میکشم که هنوز
سالمم
زینب گفت: قرار نیست که همه مجروح و شهید بشن. این جوری
کی جلوی دشمن رو اینده بگیره؟ خدا اگه ما رو دوست داشته باشه
بالاخره می بره پیش خودش. اگه هم از ما راضی باشه صبر می
کنیم رضایتش رو جلب می کنیم. فعلا که رضایت خدا در اینه که
ما بایسیم و مقاومت کنیم. ایشاالله زهرا هم خوب میشه با همدیگه
مقابل دشمن می ایستم نگران نباشید بعد پرسید: وضعتت چطوره؟
چه کار باید بکنی؟
توی خواب و بیداری شنیده بودم جزو اعزامی ها هستم. از ترس
اینکه مرا به ماهشهر اعزام کنند، تصمیم گرفتم با اینها به خرمشهر
برگردم. به همین خاطر، در جواب زینب گفتم: چی دیگه باید
برگردم خرمشهر، بهم گفتن میتونم برم با تعجب گفت: با این
وضعت برگردی خرمشهر مگه میشه؟
دخترها هم گفتند: بذار بریم بپرسیم چی کار باید بکنیم، چی شده که
گفتن تو مرخصی گفتم: نه نیازی نیست. اینا سرشون شلوغه بیایید
بریم
قبول نمی کردند. من با اصرار توجیه شان کردم. از دخترها کمک
خواستم. مرا روی تخت نشاندند. سنگینی بدی نوی پاهایم احساس
می کردم. گفتم بغلم رو بگیرید، زینب و لیلا پاهایم را که به
اختیارم نبودند، از تخت آویزان کردند. بعد دست هایم را روی
شانه های این دو نفر انداختم، زینب و لیلا راه افتادند. من هم که نمی توانستم قدم بردارم پاهایم روی زمین کشیده می شدند. چند
قدمی که رفتیم دیدم شلوارم خیلی کوتاه است به زهره گفتم ملحقه
را رویم بیندازد
آن قدر بیرون بخش شلوغ و پرهیاهو بود که کسی متوجه خروج
من شد تا از سالن بیرون بیاییم، دلهره و اضطراب داشت مرا می
کشت. دعا دعا می کردم کسی مرا نبیند و دروغم آشکار نشود. از
سالن که خارج شدیم کمی خیالم راحت شد. ولی تا از بیمارستان
بیرون بیاییم و توی جاده اصلی بیفتیم دل توی دلم نبود، وقتی
مطمئن شدم کسی متوجه فرار من نشده، شروع کردم به حرف
زدن به دخترها گفتم: چه عجب یادی از ما کردید، اومدید سری
زدید؟
کفتند: چند بار اومدیم بیهوش بودی
بعد از وضعیت مطب شیانی پرسیدم. وقتی به پمپ بنزین رسیدیم،
یه لحظه روی دستایم بلند شدم و از پشت شیشه بیرون را نگاه
کردم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم گفتم: وای داریم می
رسیم خرمشهر
زینب خندید و گفت: دختر به طوری میگی انگار اولین باره که
خرمشهر می آیی؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا خدا حاجت بعضی ها رو دیرتر میده؟
استاد عالی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
🌸﷽🌸
امام رضا (علیه السلام) فرمودند:
بہ اندازه توان و میل خود در #تابستان غذاے با طبع سرد و در #زمستان غذاے با طبع گرم و در دو فصل دیگر غذاے معتدل بخور.
📚بحارالانوار ج59ص311
✅ نشر این پیام صدقه جاریه است
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ آیا گناهانی که از آنها توبه میکنیم از پرونده اعمالمان پاک میشوند ⁉️🥺
🎙استاد عالی
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄
✍چند نکته از استاد| قسمت دوم
🔸 مرحوم علامه رحمة الله علیه:
🔹سخن و خوراك و خواب بايد به قدر ضرورت باشد. كلوا و اشربوا و لا تسرفوا.
🔹با عهدالله كه قرآن مجيد است هر روز تجديد عهد كن.
🔹صميمانه دست توسل به دامن پيغمبر و آلش در زن كه آن خوبان خدا وسائط فيض حق اند.
🔹نمى گويم مقدس نباش ولى مقدس عاقل باشد.
🔹بس بسى مباش كه سخريه اين و آن مى شوى. فرزانه باش و ديوانه باش. #ادامه_دارد
📚نامه ها برنامه صفحه ۷۲_۷۳_۷۴
➥ @hedye110
●➼┅═❧═┅┅───┄