eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
1هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
-بدون‌کپشن🌚😎😂 🔥
سلام رفقا دم اذانه ماهم دعا کنید 🌹✨
📽 روایتی از زندگی شهید آرمان علی‌وردی 📌 در مستند "آرمان عزیز" 📺 شبکه افق 📆 شنبه ۲۴ دی ساعت ۱۸ 📆 یکشنبه ۲۵ دی ماه ساعت۱۰ ----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
قرائت دعای "عهــــد" هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚 «اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً» ‌‌『اللّٰھُمَ‌؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج...』
💚 سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... 🌱سلام امام مهربانم🌱 کاش.... هر روز صبح یادمان می افتاد که چه قدر دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!!
ما در جبهه‌ها وقتی هیچ پناهی نداشتیم، به دامن حضرت‌زهرا پناه می‌بردیم و هیچ ملجایی جز صدیقه‌کبری نداشتیم🥺 - - - . . . :)🕊💔🥀!
یا قاضی المنایا... ای براورنده آرزوها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 بخواهد خوب در آغوشت بگیرد، خوب دلت را می شکند که از همه جا کنده از همه کس بریده تنها برای خودش باشی ... { الهي هب لي کمال الانقطاع الیک }
إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ اگر شمارا یاری‌کند‌محال‌است‌کسی‌بر‌شماغالب‌آید✨ --
یک واقعی اونیه‌کہ‌بعدشھادتش، قبرش‌میشه‌دارالشفا... :)
خدایا... ممنون ازینکه بلاکمون نمیکنی . . . :)! . . .🌱😌
ࢪوز ها ࢪفت و فقط حسࢪت دیداࢪ ࢪخت مانده بࢪ این دل یعقوبے ما آقا جان...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺حدیث🌺 💎 تعریف چیزی که نیست! ⁦❣️⁩امیرالمؤمنین عليه السلام مادِحُ الرَّجُلِ بما لَيسَ فيهِ مُستَهزِئٌ بهِ . كسى كه ديگرى را به آنچه ندارد بستايد [در واقع] او را مسخره مى كند. 📚غرر الحكم : 9780
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «فقط تو بخواه» 👤 استاد 🔺 اگه ما امامون رو یک امام حی و حاضر میدونستیم اصلا جرأت گناه کردن داشتیم؟!... 📥 دانلود با کیفیت
-حتی مسیحی های ایرانی هم بیشتر از بعضی مسلموناش به کشورشون وفادارن❗️ +خاک تو سرت علی نژاد ، خاک تو سرت کریمی ، خاک تو سر همتون!
"خدمت به مردم" اگر میخواست تصویر بشه تلاش یک کارمند اداره آب شهرستان فهرجِ استان کرمان برای رفع ترکیدگی لوله آب
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 #پارت25 هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو عفو کنین اینب
🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎 🌸💜 💜🌸 عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم😍😊 گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه😒 ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم .. لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: _هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..🙂چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره😔 واقعا باور نمی کردم،😧 عاطفه چه قدر از در کنارش حرف میزد، چقدر بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو می آورد .. چقدر بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بود!! مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود😢☝️ ... . . * مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔 * . . تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ... ... 📚 🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎
💜🌸 💜🌸 از خونه فاطمه سادات که اومدم بیرون دنیای جلوی چشمام رنگ دیگه ای گرفته بود، احساس می کردم دیگه معصومه سابقِ خودخواه نیستم،😇 احساس می کردم دنیا پیچیده تر از این حرفاست و چیزای زیادی تو این دنیاست که ازش .. احساس می کردم پر شدم از بغض های تازه..😢 پر از بغض یا شایدم خالی .. خالی از زرق و برق این دنیا .. حالم جوری بود که پای رفتن به خونه نداشتم .. سمت خیابون اصلی راه افتادم و فقط به مامان پیام دادم " من دارم میرم 🌷گلزار🌷 ..تا یه ساعت دیگه میام خونه " . . 🌹حال و هوای گلزار و عطر بهشتی شهدا حال و هوامو عوض کرد، 🌹 بدجور محتاج این هوای پاک گلزار بودم، کنار تنها جایی بود که به آرامش عمیقی می رسیدم، کنار شهدا می تونستم برای یک لحظه هم که شده رو تجربه کنم، کنار شهدا بوی پاکی میومد .. قدم زنان درحالیکه برای مرده ی خودم فاتحه می خوندم کنار 🌷بابا🌷 رسیدم و نشستم کنارش، باچشمایی پر از اشک گفتم: _سلام قهرمان... سلام سردارِ من ... سلام بابای عزیز تر از جانم ...😞😭 سرمو گذاشتم رو سنگ سرد مزارش و براش از تمام دلتنگی هام گفتم ... از تمامِ تمامشون ... . . برگشتم خونه .. اما معصومه قبل نبودم، می خواستم کار مهمی بکنم، هنوزم به درستی و نادرستی اش شک داشتم ولی از بابا خواسته بودم کمکم کنه و تنهام نذاره، میدونستم که کنارمه ..😊 ... 📚 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💜🌸 💜🌸 مهسا داشت تلویزیون نگاه می کرد، محمد هم خونه نبود، رفتم تو اتاق مامان، مامان سرش گرم لباسی بود که داشت برای من می دوخت .. کنارش نشستم و دستاشو بوسیدم:😘 _سلام مامان جونم خسته نباشین که انقدر زحمت می کشین رو سرم رو مادرانه بوسید و گفت: _قربونت بشم عزیزم😘😊 پس دل این مادر طاقت نیاورد بیشتر از این به دخترش بی محلی کنه، فقط تو چشمای مهربونش خیره بودم.. چه بود، از نگاه کردن بهش یک لحظه هم سیر نمی شدم .. لبخندی رو لبش نشست و گفت: _رفته بودی پیش بابات😊 آروم چشمامو رو هم گذشتم به نشانه تایید، نمیدونم چرا قلبم انقدر آروم بود ... ملاقات با بابا کار خودشو کرده بود .. دلم کم کم داشت از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن میشد ..😊 با اطمینان به چهره ی پر نور و مهر مامان نگاه کردم و گفتم: _مامان جون ..من بیشتر فکر کردم .. با بابا هم مشورت کردم .. با اوردن کلمه ی "بابا" بغض😢 سعی داشت خودشو به چشمام برسونه باهمون حالت آرومم همراه بغضی که سعی در پنهان کردنش داشتم ادامه دادم: _به ملیحه خانم بگین جوابم مثبته....🙈 ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💜🌸 💜🌸 💞باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه .. 💞با یک بله، محرم شدم به 🌷عباس🌷 .. خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت .. حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت ..😟 عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی .. خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن .. انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ... اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ...😔☝️ کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم.. نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود،😠 حدس میزدم به چی فکر می کنه اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد .. چرا هیچی نگفت ..😒🙁 آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم!😔 داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد، محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت: _بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت: _حرف چی بزنیم آخه!!😊 محمد با حالت خنده داری گفت: _چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم😁 ... 📚 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛
💜🌸 💜🌸 عباس خنده ای کرد و گفت:😄 _دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من😏 با تعجب به عباس نگاه کردم،😳 یعنی این بشر .... وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه ..🙁 حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم😒 محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: _خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت😁 عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت .. منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم ..😔 سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: _بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم و بدون توجه به من رفت سمت حیاط .. محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: _تو نمی خوای بری؟!😕 نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم😒 بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد،😊 به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خواستگاری نشسته بود، آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،😔 انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: _من چی بگم به شما؟!😐 ... 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💜🌸 💜🌸 یه لحظه جا خوردم،... با بهت نگاهش کردم، 😧مستقیم به چشمام نگاه کرد👀 اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد: _چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟🗣 بعدم نگاهشو ازم گرفت و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید: _آخه من نمی فهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی ... 😠دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود .. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟🗣 راه میرفت 🚶و سرزنشم میکرد... من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم،😢 دونه های اشکم سرازیر شدن... اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد: _من نمی تونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، 😵هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد .. 😠☝️تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ... از حرکت ایستاد.. منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود 😭 دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم .. دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه 🌷عباس🌷 باشه .. با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد: _آخه من نمیفهمم شما ... تا نگاهش👀 به چشمام 👀افتاد جملش ناتمام موند، مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد .. حالا نوبت من بود، دیگه باید یه چیزی میگفتم .. با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم: _من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ...😣😭 دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود، دویدم سمت خونه،،، با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن، وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم .. دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم..😫😭 بابا .. باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ... آرومم کن ...😩😭 📚 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚