eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
983 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚 روی پله بیرون از محوطه حوزه، میشینم و افرادی که اطرافم پرسه میزنند را رصد میکنم؛ ساعتی اسن که از ظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده که هرزگاهی با اشاره پا تکانش میدهم تا سرگرم شوم. تقریبا از همه چیز و همه کس عکس گرفته ام فقط مانده... _هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نکردید؟ رو میگردانم سمت صدای مردانه آشنایی که با صدای تمسخر جمله ای را پرانده بود... همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، کوله که باعث میشد بقول یکی از دوستانم . چطور مگه؟...مفتشی...؟! اخم میکنی، نگاهت را به همان قوطی فلزی مقابل من میدوزی _نه خیر خانوم!!... نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو کار یه نامحرم... ولی... -ولی چی؟... دخالت نکنید دیگه... وگرنه خدا یهو میندازتتون تو جهنما _عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس عصبی بلند میشوم... -ببینید مثلا برادر! خیلی دارید از حدتون جلو میزنید! تا کِی قصد بی احترامی دارید!!! _بی احترامی نیست!... یک هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس. -نیومدم تو که... جلو درم آها یعنی آقایون جلوی در نمیام؟... یهو به قوه الهی از کلاس طی الارض میکنن به منزلشون؟... یا شایدم رفقا یاد گرفتن پرواز کنن و ما بی خبریم؟ نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سکوت میکنم... نفس عمیقی میکشی و شمرده شمرده ادامه میدهی: _صلاح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش کنید و برید. -نخوام برم؟؟؟؟؟ _الله اکبر!... اگر نرید... صدایی بین حرفش میپرد: بابا رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش! نگاه میکنم، پسری با قد متوسط و پوششی مثل تو ساده... حتما رفیقت است. عین خودت پررو!! بی معطلی زیر لب یاعلی میگویی و باز هم دور میشوی... ... 🕊 🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊🌸🕊
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود… چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از… گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے… و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ….آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم… اما… _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی…انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و… ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند!!… پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم… _ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!… یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم… میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے… تمام لباست خاڪـےاست… وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای… فڪرخنده داری میڪنم!! اما…تو… حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست…علت دارد…علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم… سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی… قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..… تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم… _ اقای هاشمی….اقا … یکلحظه نرید… تروخدا… باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره…. دستتون طوریش شد؟؟… اقای هاشمی باشمام… اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر من راحت شوی… محڪم به پیشانـےمیڪوبم… ؟؟؟ انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی… … یانه… .. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که… دراصل چقدر من ….
نویسنده:سیدمهدی بنی هاشمی لا الہ الا الله? یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسہ ڪتابها مشغول شد.. رومو سمتش ڪردم و با یہ پوزخندے گفتم: -خلاصہ آقاے فرماندہ من شمارمو نوشتم و گذاشتم روے میز هر وقت قرعہ ڪشیتونو ڪردید خبرم ڪنید.? -چشم خواهرم…ان شا اللہ اقا شمارو بطلبہ -خوبہ بهانہ اے براے ڪاراتون دارین…رفیق رفقاے خودتونو قبول میڪنین و بہ ما میگین نطلبید…باشہ…ما منتظریم?? -خواهرم بہ خدا اینجور نیست ڪہ شما میگید… . . یڪ هفتہ بعد ڪہ اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفتہ بود دیدم گوشیم زنگ میخورہ و شمارہ نا آشناست.. -الو…بفرمایین? دیدم یہ دختر جوان با لحن شمردہ شمردہ پشت خطه: سلام خانم تهرانے شما هستین ؟! بلہ خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیدہ و اسمتون تو قرعہ ڪشے مشهد در اومدہ.. فردا جلسہ هست اگہ میشہ تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسہ رو گفت و قطع ڪرد… اصلا باورم نمیشد…هیچ ذوقے و حسے نسبت بہ طلبیدن نداشتم ولے از بچگے دوست داشتم تو همہ ے مسابقات برندہ بشم و الانم حس یہ برندہ رو داشتم… . تا فردا دل تو دلم نبود…? . . فردا شد و رفتم سمت محل جلسہ و دیدم دخترا همہ چادرے و نشستن یہ سمت و پسرا هم یہ سمت و دارن ڪلیپے از مشهد پخش میڪنن.. مجرے برنامہ رفت بالا و یڪم صحبت ڪرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین… دیدم همون پسر ریشوے اونروزے با قد متوسط رفت پشت میڪروفون اینجا فهمیدم ڪہ جناب فرماندہ هم  هستند.? . خلاصہ روز اعزام شد… بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم ڪہ دیدم عهههہ…یہ عدہ ریشو توے ماشین نشستن ?? تازہ فهمیدم اشتباهے اومدم… داشتم پایین میرفتم ڪہ دیدم آقا سید دارہ لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنہ و یهو منو دید…و اومد جلو: -لا الہ الا اللہ… -خواهر شما اینجا چے میڪنید؟؟ . -هیچے اشتباهے اومدم…? -اخہ بنر بہ اون بزرگے زدیم جلوے اتوبوس…? -خیلے خوب… حالا چیزے نشدہ ڪہ…? -بفرمایین…بفرمایین تا دیر نشدہ…? ساڪم رو گذاشتم رو صندلیم ڪہ گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخرہ ڪلاسہ و استاد لج ڪردہ و میخواد غائبا رو حذف ڪنه? اخہ من تو اتوبوسم مینا?? بدو بیا ریحانہ…حذف شدے با خودتہ ها…از ما گفتن? الان میام الان میام..? .سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود…