eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
979 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚 روی پله بیرون از محوطه حوزه، میشینم و افرادی که اطرافم پرسه میزنند را رصد میکنم؛ ساعتی اسن که از ظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده که هرزگاهی با اشاره پا تکانش میدهم تا سرگرم شوم. تقریبا از همه چیز و همه کس عکس گرفته ام فقط مانده... _هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نکردید؟ رو میگردانم سمت صدای مردانه آشنایی که با صدای تمسخر جمله ای را پرانده بود... همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، کوله که باعث میشد بقول یکی از دوستانم . چطور مگه؟...مفتشی...؟! اخم میکنی، نگاهت را به همان قوطی فلزی مقابل من میدوزی _نه خیر خانوم!!... نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو کار یه نامحرم... ولی... -ولی چی؟... دخالت نکنید دیگه... وگرنه خدا یهو میندازتتون تو جهنما _عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس عصبی بلند میشوم... -ببینید مثلا برادر! خیلی دارید از حدتون جلو میزنید! تا کِی قصد بی احترامی دارید!!! _بی احترامی نیست!... یک هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس. -نیومدم تو که... جلو درم آها یعنی آقایون جلوی در نمیام؟... یهو به قوه الهی از کلاس طی الارض میکنن به منزلشون؟... یا شایدم رفقا یاد گرفتن پرواز کنن و ما بی خبریم؟ نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سکوت میکنم... نفس عمیقی میکشی و شمرده شمرده ادامه میدهی: _صلاح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش کنید و برید. -نخوام برم؟؟؟؟؟ _الله اکبر!... اگر نرید... صدایی بین حرفش میپرد: بابا رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش! نگاه میکنم، پسری با قد متوسط و پوششی مثل تو ساده... حتما رفیقت است. عین خودت پررو!! بی معطلی زیر لب یاعلی میگویی و باز هم دور میشوی... ... 🕊 🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊🌸🕊 🌸🕊🌸🕊🌸🕊
نویسنده:سیدمهدی بنی هاشمی لا الہ الا الله? یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسہ ڪتابها مشغول شد.. رومو سمتش ڪردم و با یہ پوزخندے گفتم: -خلاصہ آقاے فرماندہ من شمارمو نوشتم و گذاشتم روے میز هر وقت قرعہ ڪشیتونو ڪردید خبرم ڪنید.? -چشم خواهرم…ان شا اللہ اقا شمارو بطلبہ -خوبہ بهانہ اے براے ڪاراتون دارین…رفیق رفقاے خودتونو قبول میڪنین و بہ ما میگین نطلبید…باشہ…ما منتظریم?? -خواهرم بہ خدا اینجور نیست ڪہ شما میگید… . . یڪ هفتہ بعد ڪہ اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفتہ بود دیدم گوشیم زنگ میخورہ و شمارہ نا آشناست.. -الو…بفرمایین? دیدم یہ دختر جوان با لحن شمردہ شمردہ پشت خطه: سلام خانم تهرانے شما هستین ؟! بلہ خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیدہ و اسمتون تو قرعہ ڪشے مشهد در اومدہ.. فردا جلسہ هست اگہ میشہ تشریف بیارین.. ساعت و محل جلسہ رو گفت و قطع ڪرد… اصلا باورم نمیشد…هیچ ذوقے و حسے نسبت بہ طلبیدن نداشتم ولے از بچگے دوست داشتم تو همہ ے مسابقات برندہ بشم و الانم حس یہ برندہ رو داشتم… . تا فردا دل تو دلم نبود…? . . فردا شد و رفتم سمت محل جلسہ و دیدم دخترا همہ چادرے و نشستن یہ سمت و پسرا هم یہ سمت و دارن ڪلیپے از مشهد پخش میڪنن.. مجرے برنامہ رفت بالا و یڪم صحبت ڪرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین… دیدم همون پسر ریشوے اونروزے با قد متوسط رفت پشت میڪروفون اینجا فهمیدم ڪہ جناب فرماندہ هم  هستند.? . خلاصہ روز اعزام شد… بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم ڪہ دیدم عهههہ…یہ عدہ ریشو توے ماشین نشستن ?? تازہ فهمیدم اشتباهے اومدم… داشتم پایین میرفتم ڪہ دیدم آقا سید دارہ لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنہ و یهو منو دید…و اومد جلو: -لا الہ الا اللہ… -خواهر شما اینجا چے میڪنید؟؟ . -هیچے اشتباهے اومدم…? -اخہ بنر بہ اون بزرگے زدیم جلوے اتوبوس…? -خیلے خوب… حالا چیزے نشدہ ڪہ…? -بفرمایین…بفرمایین تا دیر نشدہ…? ساڪم رو گذاشتم رو صندلیم ڪہ گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخرہ ڪلاسہ و استاد لج ڪردہ و میخواد غائبا رو حذف ڪنه? اخہ من تو اتوبوسم مینا?? بدو بیا ریحانہ…حذف شدے با خودتہ ها…از ما گفتن? الان میام الان میام..? .سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود…
💠رمـــــان 💠 به سرکوچه نگاهے👀 انداخت با دیدن 🔥نازی🔥 و زهرا 👭دستی برایشان تکان داد😍👋 و سریع به سمتشان رفت نازی _به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی _اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود 😊و نازی هم شیطون تر و شرتر _خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت _فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش ✨چادر نماز✨ بگیرم😌 تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن _اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت 😒مهیا اخمی به نازی کرد😠 و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت _اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه😎 با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند😄😀😁 و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن😏 زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت 💚تسبیح ها💚 رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه💙 ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد _قشنگه😍 _اره خیلی☺️ زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم 💙 🍃ادامہ دارد....
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃💜🌸 💜🌸 نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه.... خونه ی سمیرا سر کوچه بود، بعد از خداحافظی باهاش راه افتادم سمت خونه ی خودمون، یادِ سمیرا و خوشحالیش برای تولد باباش افتادم، لبخند تلخی 😒رو لبم نشست، باز این بغض چندین ساله قصد داغون کردن منو داشت، در و آروم باز کردم و رفتم داخل حیاط، چشمامو بستم و با تمام وجود نفس کشیدم، 😇 یه نفس عمیق، دلم میخواست تمامِ اون عطر ملیح یــ🌸ــاس و به ریه هام بکشم ... از حیاط دل کندم و رفتم داخل -سلام مامان عزیــزم مامان که مشغول ظرف 🍽شستن بود با مهربونی نگام کرد و گفت: _سلام به روی ماهت گلم😊 با لبخند تکیه دادم به در آشپزخونه -خوبین مامان؟ -بله که خوبم، وقتی دختر گشنه و خسته ام رو میبینم خوبِ خوب میشم😄 با اخم ساختگی گفتم: انقدر قیافه ام داد میزنه گشنمه!😅 -از بس قیافت ضایع است! برگشتم سمت محمد، با خوشحالی گفتم: _سلام، چه خبر یه بار زودتر از من رسیدی خونه😄 _علیک سلام، اگه گفتی چرا 😎 پریدم بالا و گفتم: _خریدیش؟؟😍 سرشو تکون داد و گفت: _اره خریدمش بالاخره😇 مامان شیر آب و بست و اومد کنارمون - ولی من نگرانم😥 محمد با مهربونی نگاهی به مامانم کرد و گفت: _آخه نگران چی مامان جان، باور کن دیگه راحتیم، هرجاهم خاستین برین من خودم درخدمتم😎✋ لبخندی زدم و گفتم: _آره مامان خیلی خوبه که خودمون ماشین خریدیم دیگه نگران هیچی نیستیم😊 مامان فقط سرشو تکون داد.. نگرانی مامان رو میفهمیدم .. میدونستم با اومدن اسم ماشین خاطره ی تلخ تصادف دایی جلو چشماش میاد .... 📚 🍃🌸🍃🌸 💌نویسنده: بانو گل نرگس 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃