✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
#رمان_مدافع_عشق
#پارت2
روی پله بیرون از محوطه حوزه، میشینم و افرادی که اطرافم پرسه میزنند را رصد میکنم؛ ساعتی اسن که از ظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده که هرزگاهی با اشاره پا تکانش میدهم تا سرگرم شوم.
تقریبا از همه چیز و همه کس عکس گرفته ام فقط مانده...
_هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نکردید؟
رو میگردانم سمت صدای مردانه آشنایی که با صدای تمسخر جمله ای را پرانده بود...
همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، کوله که باعث میشد بقول یکی از دوستانم #نور_بالا_بزنه.
چطور مگه؟...مفتشی...؟!
اخم میکنی، نگاهت را به همان قوطی فلزی مقابل من میدوزی
_نه خیر خانوم!!... نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو کار یه نامحرم... ولی...
-ولی چی؟... دخالت نکنید دیگه... وگرنه خدا یهو میندازتتون تو جهنما
_عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس
عصبی بلند میشوم...
-ببینید مثلا برادر! خیلی دارید از حدتون جلو میزنید! تا کِی قصد بی احترامی دارید!!!
_بی احترامی نیست!... یک هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس.
-نیومدم تو که... جلو درم
آها یعنی آقایون جلوی در نمیام؟... یهو به قوه الهی از کلاس طی الارض میکنن به منزلشون؟... یا شایدم رفقا یاد گرفتن پرواز کنن و ما بی خبریم؟
نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سکوت میکنم...
نفس عمیقی میکشی و شمرده شمرده ادامه میدهی:
_صلاح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش کنید و برید.
-نخوام برم؟؟؟؟؟
_الله اکبر!... اگر نرید...
صدایی بین حرفش میپرد:
بابا #سید رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش!
نگاه میکنم، پسری با قد متوسط و پوششی مثل تو ساده...
حتما رفیقت است. عین خودت پررو!!
بی معطلی زیر لب یاعلی میگویی و باز هم دور میشوی...
#تو_سیدی...
🕊
🌸🕊
🕊🌸🕊
🌸🕊🌸🕊
🕊🌸🕊🌸🕊
🌸🕊🌸🕊🌸🕊