eitaa logo
بـهـتـࢪیـن زیـنـت《حـجـاب》
979 دنبال‌کننده
10هزار عکس
4.2هزار ویدیو
177 فایل
شروط👈 @Sharayetcanal بیسیم چیمون👇 https://harfeto.timefriend.net/16622644184270 بیسیم چی📞 🌸خواهَࢪاا_خواهَࢪاا🌸 +مࢪڪز بگوشیم👂🏻 -حجاب!..🌱 حجابتونومُحڪَم‌بگیرید حتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱 اینجابچِه‌هابخاطِࢪِحفظِ‌چادُࢪِ ناموس‌شیعِه.. مۍزَنَن‌به‌خطِ دشمݩ
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220619-WA0169.
1.38M
بزار محرم برسه واست قیامت میکنم...
نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت،زنجیروپلاڪ،سربندیازهراویڪ تسبیح سبزشفاف پیچیده شده به دورمچ دستت.چقدرساده ای ومن به تازگےسادگـےرادوست دارم قراربودبه منزل شمابیایم تاسه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم. وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبـےحیاط ڪوچڪتان وتوپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودم درآب نگاه میڪنم. مےآید…این رادیشب پدرم وقتےفهمیدچه تصمیمےگرفته ام بمن گفت. صدای فاطمه رشته افڪارم راپاره میڪند. _ ریحانه؟ریحان؟….الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟ _ همینجا….چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم) میخندد… _ خب توام میووردی مینداختـےدورگردنت به حالت دلخورلبهایم راڪج میڪنم… _ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!…همین یدونس! تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم… _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا…. فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود. توبخاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنـے،درگوش خواهرت چیزی میگویـےوبلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے.. فاطمه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم مےآید _ بیا!!…. (وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره!معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!….جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلےنیست!؟ _ چرا!…امامیگه فعلا نمیخوادبندازه. یڪ چیزدردلم فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!…ریحانه میگه خیلـےباحالـے!! وتولبخندمیزنـے میدانـےاین حرف من نیست.بااین حال سرڪج میڪنےوجواب میدهی: _ خواهش میڪنم! احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم… نمیدانم ازچیست! از یا
دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے… _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری… نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگرمیگیرم _ ریحانه؟؟…داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره… پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند…. بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرماوتشنگـےازیادم میرود.آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن… …زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد… فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے… چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب..ڪه هرڪارت میدهد…حتـے لبخندت
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم… اگراینجا هستم همه ازلطف … الهـے.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته… _ فاطمه؟!!…فاطمه!!…هوی! _ هوی و….!.لاالله الا الله….اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما… _ منم میخوام …اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن… قربونت بروبگیر!خدااجرت بد بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے اززیرچادرمیخندد…سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم…. _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!…بفرمایید خشڪ میشوم …سلام نڪرده بودم! … دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم… یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود… چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری… _ آخ آخ… روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی… _ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!…الان خوبید؟… ببینم پاتونو!…. بازهم به پیشانـےمیڪوبم! باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!… لب میگزم وبرمیگردم سمتت… لنگ لنگان سمتم می آیـے با بطری های آب… _ اینو جاگذاشتید… نزدیڪ ترڪه مےآیـے،خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم… ڪه عطرت رابخوبـےاحساس میڪنم .. همه وجودم میشود استشمام عطرت… چقدر آرام است….….
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود… چشمانم دنبالت میگشت.. میخواستم اخرای این سفرچندعڪس از… گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےراثبت ڪنم.. زمین پرفرازونشیب فڪه باپرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب راالقا میڪرد. تپه های خاڪـے… و تو درست اینجایـے!…لبه ی یڪـےازهمین تپه ها ونگاهت به سرخـےآسمان است. پشت بمن هستـےوزیرلب زمزمه میڪنـے: ….آنهادیدند آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم… اما… _ آقای هاشمـے..! توقع مرانداشتی…انهم درآن خلوت.. ازجامیپری!مےایستـےوزمانـےڪه رومیگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و… ازسراشیبـےاش پایین مےافتـے. سرجا خشڪم میزند!!… پاهایم تڪان نمیخورد…بزور صدارازحنجره ام بیرون میڪشم… _ آ…آقا…ها..ها…هاشمـے!… یڪ لحظه بخودم می آیم و میدوم… میبینم پایین سراشیبـےدوزانو نشسته ای و گریه میڪنـے… تمام لباست خاڪـےاست… وبایڪ دست مچ دست دیگرت راگرفته ای… فڪرخنده داری میڪنم!! اما…تو… حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست…علت دارد…علتـےڪه بعدها آن رامیفهمم… سعـےمیڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه وبسرعت بلند میشوی… قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم..… تمام جرئتم راجمع میڪنم وبلند صدایت میڪنم… _ اقای هاشمی….اقا … یکلحظه نرید… تروخدا… باور ڪنید من!….نمیخواستم ڪه دوباره…. دستتون طوریش شد؟؟… اقای هاشمی باشمام… اماتو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!…تازودتراز شر من راحت شوی… محڪم به پیشانـےمیڪوبم… ؟؟؟ انقدرنگاهت میڪنم ڪه در چهارچوب نگاه من گم میشوی… … یانه… .. ما انقدر به غلطهاعادت کردیم که… دراصل چقدر من ….
ڪلـٰام‌شہید:🌱 زیـارت‌عـاشورا‌،رابخـوانیـد؛ حتۍ‌شـدھ‌روزۍ‌یڪ‌بـار‌زیـرا بسیـار‌مہم‌اسٺ📖! ‹
نگو مرسی! فقط یک دقیقه وقت بزار و این متن رو بخون🙃
💌👇 آقا سیدرضا به غیبت حساس بود☺️ یک روزبا دوستان مشغول صحبت🗣 از هر دری بودیم که یکی از دوستان از سیدرضا اجازه خواست تا مطلبی را بگوید.🙃 آن دوست ما قبل از صحبتش نگاهی👀 به اطراف انداخت و تا رفت صحبتش را شروع کند🍃 سید رضا مانعش شد و گفت: نمیخواهد بگویی...😇 همه تعجب😳 کرده بودیم لحظاتی بعد دوستمان از سید رضا پرسید: چرانگویم؟ 🤔 سیدرضا لبخندی😌 زد و گفت: قبل از صحبتت به اطراف نگاه کردی👀، حدس زدم بخواهی غیبت کسی را بکنی!😔 برای همین گفتم جلوی غیبتت را بگیرم🤫 همیشه به غیبت حساس بود😉 و به هر طریقی که می توانست مانع غیبت میشد.🌈✨ 🌹
یـادٺ‌باشہ،،، اون‌دَرۍ‌ڪہ‌خُـدا بـراٺ‌بـاز‌‌میـڪنہ.. بنده‌خُـدا نمیتـونہ‌ببنـده🌷👌🏼
استـٰادپنـاهـیـٰان : اگر بۍقـرار امـٰام‌زمان‌'عج' هستـید ، ایـن نشانہ سَلامتےروحے شـماسـٺ🦋.