eitaa logo
حلیة المتقین
258 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
5هزار ویدیو
64 فایل
اينستاگرام پيج: Instagram.com/helyat_almotaghin این کانال دارای احادیث و پیام های قرآنی و مطالب اسلامی هست: https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd جهت تبادل https://eitaa.com/fatemehfatem
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 🦋 ✍ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت: _بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟! زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه _تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته... _بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟ _منو با نیکا مقایسه نکن... _چشم! _تعجبم از زری خانومه _مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه... _میشه این املت رو برداری؟ _چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم _ببر خودت بخور من سیرم _وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد. _دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت: _آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم و غش غش زد زیر خنده... ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت: _یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده! ترانه با چشم های ریز شده گفت: _دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به... _بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم! دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت: _الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت... _گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت: _خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی! _دشمن شاد؟! چشمکی زد و با نیش باز گفت: _طاها دیگه... ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد: _اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن _والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم. _جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟ _گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و... _آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو _من سراپاگوشم ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📕 🦋 ✍ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:من سراپا گوشم _مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود... اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..." به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم جالب بود که خودش به خانوم جون گفت: _زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟ _چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم.. وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت: _بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم... _خوبی دخترعمو؟ هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم. _جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم _نه... _حرف دارم باید می اومدم خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت: _بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم: _چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•° 🌿 آه حسین سرپناه حسین صلی‌الله‌علیک یااباعبدالله «روحی‌قلبی‌لدیک‌»💔 🎙•|
عشاق الحسین محب الحسین.مقدم .۳۱تیرماه ۱۴۰۲.mp3
7.89M
زندگیم کربلا 🎙کربلایی جواد مقدم تاریخ مداحی ۳۱تیرماه۱۴۰۲
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۳_۰۷_۲۵_۲۳_۰۷_۵۹_۳۵۴.mp3
9.29M
باشه دنیا خاکت‌بسر‌ که‌دنیامو‌گرفتی .. کربلایی جوادمقدم
21.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 برای تکمیل شدن پازل برنامه ی فقط جای جناب ضرغامی خالی بود که بیاید و از مظلومیت و فضل و محسنات خانم هنگامه قاضیانی برایمان روایتگری کند! 🔺طفلک خانم قاضیانی! خیلی بانوی شریفی است و فقط در اغتشاشات و در همراهی با اجانب علیه نظام توییت گذاشته و زمانیکه مقامات امنیتی به او تذکر داده اند، لج کرده، در انظار کشف حجاب نموده، فیلم گرفته و در رسانه ها نشر داده است! ‼️اما به هر حال نظام ما خیلی بی اخلاق است که این سلبریتیهای شریف را سر لج می اندازد وگرنه اینها ژان دارکهای زمانه اند! آنهم از نوع وطن دوست و خیرخواهَش! 🔺از این سخنان ارزشمند که بگذریم اصلا برنامه مهلا ساخته شده برای گفتن همین حرفها! برای اینکه یک نفر بیاید از تقوا و نماز خوانیِ معین، خواننده ی آنور آبی قبل از برگزاری کنسرتهایش بگوید و دلمان برای آنهمه تقدسش ضعف برود. و دیگری هم ما را مبهوتِ معصومیتِ سلبریتیهای هنجارشکن نماید! ⁉️فقط متحیرم چرا دکور برنامه مربوط به ماه محرم و عزای امام حسین "علیه السلام" است؟؟؟ ✍ مریم اشرفی گودرزی ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ویژه شب نهم محرم ای علم افراشته در عالمین اکشف و یا کاشف کرب الحسین ای یل حیدر ساقی لشکر الله اکبر الله اکبر ❣️ @helyat_almotaghin
26.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| بچه‌ها می‌دونستید آقای امام حسین یه پسر داشتن که خیلی شبیه پیامبر خدا بودن؟ ▪️ آقای علی‌اکبر پسر بزرگ امام حسین علیه‌السلام بودن و خیلی برای پدرشون عزیز بودن، خیلی عزیز... @helyat_almotaghin
| ۱۰ فضیلت اختصاصی سیدالشهداء علیه‌السلام @helyat_almotaghin
| تو لبخند حسینی ‌▪️ بی‌خود نیست صدایش می‌زنند "کاشف الکرب عن وجه الحسین" یعنی برطرف کننده غم و اندوه از چهره حسین علیه‌السلام... روی ماه عباس همیشه برای برادرش معجزه می‌کرد... او دلبری را خوب بلد است... چهارم شعبان سال ۲۶ هجری وقتی پسر ام‌البنین به دنیا آمد. برادری بعد از ۱۵ سال اندوه بی‌مادری از پر قنداق روی ماهش را که دید خندید... عباس چشم امید سیدالشهداست... تا قمربنی‌هاشم هست امام لبخند می‌زند... ‌ ▪️ واقعه عاشورا پر از لحظه‌هایی است که همه دوست داریم یک "کاش حداقل" پیش از آن اضافه کنیم... مثلا کاش حداقل به علی‌اصغر آب می‌دادند... کاش حداقل اهل حرم به اسارت نمی‌‌رفتند... کاش حداقل کربلا آفتاب نداشت... اما بین همه این‌ها "کاش‌ حداقل‌های" قمر‌بنی‌هاشم از همه بیشتر است... به اندازه‌ای که هربار  و هر سال که مرورش می‌کنیم آتش می‌گیریم... مثلا می‌گوییم کاش حداقل عباس توی روضه‌ کوچه بود... کاش حداقل علمدار برای یکبار هم که شده به میدان می‌زد... کاش پایان قصه عموی بچه‌ها جور دیگری رقم می‌خورد... کاش حداقل تیر دشمن به مشک عباس نمی‌خورد... کاش حداقل آب به خیمه‌ بچه‌ها می‌رسید... آن وقت علی‌اصغر سیراب می‌شد... دل رباب نمی‌لرزید... رقیه نمی‌ترسید... و باز هم حسین روی ماه را که می‌دید ته دلش قرص می‌شد و می‌خندید... نویسنده: رویاسادات هاشمی @helyat_almotaghin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دست و علم و مشک سه حرف عشق است افسوس، ز هم این سه جدا افتاده... ▪️فرارسیدن تاسوعای حسینی تسلیت باد. @helyat_almotaghin