°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏37 ☺️✍✍مثل عطر❗️ 🤔تو برای عطر زدن به کسی نگاه نمی کنی.😳 اصلأ برایت مهم نیست دیگر
🙏 #تمثیل های خدایی🙏38
😖✍مثل سنگ ریزه❗️
✳️یک سنگ ریزه اگر در جوراب یا کفشت باشد تو را از رفتن و از حرکت باز می دارد.
🔹بعضی چیزها ریز است ناچیز است. اما انسان را از حرکت در راه خدا و به سمت خوبی ها باز می دارد و یکی از آن ها نامهربانی نسبت به پدر و مادر است، هر چند کم باشد و در حد گفتن اُف باشد.
✅📖به همین خاطر در قرآن کریم آمده است:
«فَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ»🔸آیه ۲۳ سوره اسراء
💠به پدر و مادر خود اُف هم نگو.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏38 😖✍مثل سنگ ریزه❗️ ✳️یک سنگ ریزه اگر در جوراب یا کفشت باشد تو را از رفتن و از ح
🙏 #تمثیل های خدایی🙏۳۹
😏✍✍مثل کلید❗️
👦💍بچه که بودیم وقتی انگشتری به دست می کردیم و بیرون نمی آمد به بزرگ ترها نشان می دادیم و آن ها هم خیلی سریع انگشت و انگشتری را با کف صابون نرم می کردند و آن وقت راحت بیرون می آوردند.
☺️😌ما باید همان جا یاد می گرفتیم که نرمی و نرمش و مدارا راه حل مشکلات و کلید پیروزی است.
✅یعنی همان چیزی که علی علیه السلام می فرمود:
« اَلرِّفقُ مِفتاحُ النَجاح»
💠نرم خویی و ملاطفت کلید پیروزی است.
📚منبع: میزان الحکمة، ج ۲، ص ۱۱۰۲
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وچهارم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت هفتاد و سوم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و چهارم)
🌷🌷🌷🌷
یه لحظه جا خوردم ...
ولی سریع خودمو پیدا کردمو و به گفتم :
_ خاله این که ارزو نیست ..
الان میرین اتاق عمل اومدین بیرون خوب شدین..
اماده میشین برای کربلا ...
* میترسم امیر جان زنده نمونم ...
با حالت دلخوری گفتم :
_ خاله باز گفتینااا ...
* چه کنم مادر ..
لبخندی زدم و گفتم : هیچی .. الان .. اینجا میشینیم از شیطونی های بچگی اقا علیمون میگید تا زمان عملتون برسه ...
خاله خنده کوتاهی کرد و گفت :
میخوای برای بچم دست بگیری ... علیه من همیشه اروم بوده ...
_ نه خاله دیگه نداشتیم باید بگین ...
باشه خاله میگم اما شیطونی نیست همش مهر و محبت عزیز دلمه که یادمه از بچگی هم اروم و سر به زیر بود ...
_ میگم خاله علی و مهران بیرونن برم صداشون بزنم اونا هم بیان ..
اره مادر برو ...
رفتم بیرون اتاق دیدم دو تایی کلافه نشستن و توی فکرن ...
_ بیاین پیش خاله ...
با شنیدن صدای من سریع سرشون اوردن و بالا و بلند شدن ...
مهران یک قدم سمتم برداشت ..
بدون توجه بهشون خواستم برم داخل باز که مهران صدام زد ...
+ امیر ... ؟!
وایسادم و بدون اینکه برگردم ...
گفتم :
_ خاله خبر نداره ... مواظب باشین نفهمه ...
رفتم داخل بعد لبخندی زدم و روی صندلی کنار تخت خاله نشستم ...
خاله اماده باش الان زلزله ها وارد میشن ..
خاله خندید که همون موقع مهران و علی هم وارد شدن
مهران تا دید خاله میخنده باز شوخ شد و شروع کرد سر به سر گذاشتن خاله ...
علی هم اومد کنار من ایستاد ...
+ خاله تنها تنها میخندی کجا دیدی خنده باشه مهران نباشه اصلا امکان پذیر نیست اصلا ...
یکی تقلب رسونده فکر کنم ...
* پسر سر به سر من نذار .. مگه من هم سن تو هم ..
+ وا خاله خانم جونم ... من پسر به این ماهی .. تازه الان باید به فکر دامادیم باشم ...
نه اینکه یه پسره چنار مثل این علی داشته باشم که ...
* پسره زبون دراز به علیه من میگی چنار ...
+ خب چناره دیگه خاله نگاش کن ...
خاله نگاهی به قد و بالای علی کرد و گفت :
* ماشاالله بچم مردی برای خودش ..
بعد رو به علی گفت :
* علی جان مادر صدقه بزار برای خودتون خب ..، ؟!
علی لبخندی زد و دستشو گذاشت روی چشمش و گفت :
# چشم مامان جان حتما
_ خاله تعریف کنید دیگه ...
+ عه عه در خواست ویدئو چک ....
چیو تعریف کنید خاله جان ...
_ بشین میفهمی ؟؟
مهران از اینکه باهاش حرف زدم یه لحظه جا خورد ..
بعد چشمش یه برق خوشحالی روشن شد و گفت :
+ بله ... بله. ...
بفرمایید خاله سر تا پا گوشم ...
+ هیچی دیگه خاله این علی اقای ما خیلی دلرحمه بچم دیگه ....
ببخشید باید اماده شید برای عمل ..
. ... #ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتادو پنجم)
🌷🌷🌷🌷
مهران همچین قیافه اش اویزون شد که دلم میخواست بخندم ...
به زور جلوی خودمو گرفتم ..
مهران رو کرد سمت پرستار که اومده بود و این جمله رو گفته بود ...
ای بر .... اهم نه یعنی چیز شما خوبین ... خانواده خوبن چه خبرا ؟
پرستار اول با تعجب به مهران نگاه کرد بعد گیح شده بود...
گفت بللله .. ؟؟
بعد با نگاه به ما که از شدت خنده سرخ شده بودیم گیج گفت :
: خب دست من نیست که گفتن بیام منم اومدم .. الان چی شد ... ؟؟!!!
هیچی خانم پرستار یه ذره همچین فکر کنم بد موقع اومدید سوژه از دست داداش پرید ...
نتونست خاطره خاله رو بشنوه ...
پرستار ... خندید گفت خب دست من نیست معذرت میخوام ...
+ عیب نداره خانوم نوبت جبران ما هم میشه ضد حال زدن ...
بعد رو کرد به خاله و با حالت گریه گفت . :
+ خاله داشتیم ... من که الان دق میکنم.... 😢
خاله خندید ...
باشه برات درس عبرت پسره شیطون ...
بعد پرستار خاله رو همراه خودش برد تا اماده بشه برای عمل ...
ما هم با داخل راهرو منتظر بودیم ...
دکتر که اومد رفتم جلو و گفتم ...
_ اقای دکتر وضعیت خاله ... ؟!
، جای نگرانی نیست با ازمایشاتی که انجام دادیم میشه گفت عمل سختی هست اما درصد موفقیت و بهبودی بالاست ... بازم توکل به خدا ..
دکتر دستی به شونه من زد و رفت داخل اتاق عمل ...
بعد هم خاله رو اوردن .. رفتیم نزدیک که با علی صحبت میکرد ...
* خب مادر سفارش نکنم دیگه قربونت برم ..؟!
نه مامان جان حواسم هست ..
امیر جان پسرم شرمندم .. علی من دستت امانت یادت نره چی گفتم ؟؟!!!
چشم خاله جان حتما ...
مهران پرید وسط حرفمو و گفت :
خاله با من حرف نداری همش با این دو تا حرف میزنی .. ؟؟!!
نمی کی بچم دلش بشکنه غصه بخوره ...؟! 😢
خاله خندید و گفت کم شیطونی کن ...
بعد از کمی حرف زدن خاله رو بردن اتاق عمل ..
ما هم همونحا توی راهرو منتظر نشستیم ...
بعد از چند دقیقه علی اومد کنارم نشست و گفت ..
امیر ..
من واقعا معذرت میخوام ...
منظوری نداشتم ...
من فقط..
میدونستم جمله بعدیش چیه پس گفتم :
_مهم نیست دیگه حرف گذشته رو نزن ...
اما .. ؟؟!!
_ گفتم فراموشش کن برای من فقط خاله مهمه ..
علی : امیر وقتی اینحوری باهام حرف میزنی انگار یه کوه روی دوشم سنگینی میکنه خودت میدونی من جز شما کسی رو ندارم .. واقعا اون شب توی حال خودم نبودم نمیفهمیدم ....
باشه بعدا صحبت میکنیم ...
فعلا بزار خاله بیاد ..
امیر الان تمومش کن با ببخش یا نه ...
برگشتم سمتش و گفتم .. ازت دلخورم فقط ...
بعد این همه سال دوستی اینحوری گفتی ... !!
جدای از اینها .. تو که میدونستی من چه حسی نسبت به خاله دارم .. مثل مامانمه ...
ببخش داداش واقعا شرمندتم ...
سر علی گرفتم تو بغلم و گفتم : اینحوری نگو برادرمی ...
+ اهم اهم میگم میشه منم بیام ...
_ کجا .. ؟؟!!
اونجا ..
هستی که . ؟
به سر علی اشاره کرد و گفت
+ نه یعنی اونجا ...
زیر لب گفتم دیوونه. ..
که شنید ..
خندید و گفت دیدی بخشیدی ... حالا جا باز کن 😃
مهرانم به زور خودشو توی بغلم جا کرد ...
خندیدم دودتاشون سفت بغل گرفتم ..
بعد دو سه ساعتی ...
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون سریع به سمتش رفتیم ..
اقلی دکتر تا ما رو دید
لبخندی زد و گفت ...
خدا رو شکر مشکلی نیست عمل موفقیت امیز بود ..
. .. #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتادو پنجم) 🌷🌷🌷🌷 مه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و ششم)
🌷🌷🌷
خدا رو شکر ..
همدیکر و در اغوش گرفتیم و خوشحالی و تبریک به علی ..
چند دقیقه بعدم خاله از اتاق عمل خارج شد و به خاطر سختی عمل تحت مراقبت ویژه قرار گرفت ..
اما دکتر به ما اطمینان داد که مشکلی نیست و خاله حالش مساعده و بعد از چند روز میتونه مرخص بشه ...
با بچه ها بیرون توی حیاط بیمارستان بودیم .. نشسته بودیم به صحبت که یک مرتبه یاد ارزوی خاله افتادم ..
رو کردم به علی و گفتم :
_ راستی علی خاله چند مرتبه تا حالا کربلا رفته ؟!
علی تعجب کرد ...
# کربلا ... ؟؟!!
بعد از کمی مکث و فکر کردن گفت :
خب یه بار فقط
من دقیق یادم نیست که زمانش کی بود ...
اما اون موقع با بابام رفتن ...
که سال بعدش بابا فوت شد ..
_ اهان پس ...
تصمیم گرفتم برم با دکتر خاله صحبت کنم ...
_ بچه ها من برم یه سوال دارم میام الان ...
+ کجا داداش ... این مدته مشکوک شدیهااا ... ؟!!
تنهایی کار میکنی ... !!
هیچی نمیگی ... !!
_ من نه بابا چه مشکوک شدنی ..
الان میرم یه سواله فقط ..
میام ..
+ سواله رو که برو ولی مشکوکی دیگه ...
کربلا و دکتر و محمد و حسینیه خلاصه ... خیییلییی مشکوکی ...
یعنی یه جوری داری یه جور دیگه میشی ...!!
خندیدم و گفتم :
_ مهران تو ام حرفهایی میزنی هااا ...
من برم تا کلمو نخوردی ...
بلند شدم و به سمت بیمارستان رفتم ...
و فکر کردم به حرفهای مهران واقعا یعنی یه جوری شدم ...
نمیدونم ... ؟!
حس میکنم ارومتر شدم و سبک تر ...
اما تا این حدی که مهران میگه ...
رسیدم به اتاق دکتر ...
شونه ای بالا انداختم و بعد از نفس عمیقی که کشیدم در زدم ...
بفرمایید ... ؟؟
_ سلام اقای دکتر .. ببخشید مزاحم شدم ..
دکتر سرشو بلند و کرد منو که دید لبخندی زد و گفت : .
نه بیا تو جانم کاری داشتی ؟
_ خسته نباشید ..
درمونده نباشی در خدمتم .. ؟؟!!
ببخشید بی موقع مزاحم شدم چند تا سوال داشتم .. ؟!؟
بفرمایید در خدمتم ...
لطف دارید شما ..
مزاحم شدم ببینم وضعیت خانم شریفی چطوره ؟؟
خوبه الحمد الله با این که عمل سختی بود و حین عمل افت فشارخون داشتن ... اما عمل با موفقیت بود و باعث بهبودی حال ایشون ..
خب خدا رو شکر ...
راستش مزاحم شدم ببینم خاله تا چه زمانی باید تحت درمان باشه .. ؟؟
تحت درمان که ایشون این عارضه رو دارن و باید دارو مصرف کنند .. اما مراقبت که همیشه نیازه اما تا یک یا دوماه ماه اینده مراقبت ویژه اجسام سنگین بلند نکنند رژیم غذایی مراعات کنند ..... و الا اخر ...
چه موقع امادگی یه سفر و پیدا میکنن ؟؟!
دکتر با تعجب گفت :
سفر ... ؟!!؟؟
... #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
#باران_و_مهمان
روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی میكرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر میرسیدیم به زبان محلی آنجا حرف میزد یا شعری میخواند.🙂
وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشهای بخوانم!»😃
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را میزد🙂. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمیگشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی میبارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همانطور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️
او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»😐
با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشتهام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈
راوی : خواهر شهید
#محمدابرهیم همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌹🍃
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وپنجم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و ششم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و هفتم )
🌷🌷🌷
_ بله ...
ببخشید به کجا .. ؟!
_ خارج از کشور ..
شدن که میشه بعد از بهبودی.
اما واقعا لازم به این سفر هست .. به این زودی ؟؟!!
کمی صبر کنین ایشون عمل سنگینی پشت سر گذاشتن ... !!
_ بله متوجه این قضیه هستم ..
اما خاله قبل از عمل گفتن که ارزوی سفر کربلا دارن ...
به همین دلیل میخوام هر چه زودتر ...
یعنی در اولین فرصت .. به این خواستشون برسن ... ؟!
به همین دلیل گفتم با شما مشورت کنم و تحت نظر شما سفرشون صورت بگیره ... ؟!
دکتر لبخندی زد و گفت :
میدونی اولش فکر کردم واقعا قصد سفر به جای دیگه دارید اصلا فکر همچین سفر و کاری هم نمیکردم ...
دکتر بلند شد و امد رو به روی من نشست و ادامه داد ..
راستش ما و همه پرسنل بیمارستان وسیله ایم در اصل توسل به اهل بیت و امید بیماران ۸۰ درصد درمانه ...
دکتر نگاهش به من دوخت لبخندی زد و گفت این واقعا عالیه ...
اما تا یک ماه اینده اصلا به صلاح نیست چون عمل واقعا سنگین بود و هنوز به مراقبت ویژه و رژیم غذایی نیاز دارن و تغییر اب و هوا تنفس ایشون دچار مشکل میکنه ..
_ بله حواسم هست فقط خواستم اطلاع بگیرم که کارهای مربوطه صورت بگیره ...
مقدمات سفرتو که میتونی از الان شروع کنی
اما شرایطی هم ضمن سفر هست که خانم شریفی و همراهشون باید رعایت کنن که ان شاالله چند روز قبل از رفتن بیاید هم معاینه ای کلی انجام بشه و هم نکات توصیه شده گفته ...
_ بله چشم حتما ...
ممنون از شما و زحماتتون ...
ببخشید وقتتون هم گرفتم .. ؟
نه جوون این چه حرفیه ...
خوشحال شدم از هم صحبتی باهات ...
_ پس با اجازتون من مرخص میشم ..
اختیار داری راحت باش ..
_ ممنون واقعا خدا نگهدارتون
خداحافظ ...
از اتاق دکتر که خارج شدم و برگشتم علی و مهران دیدم که دارن میان ...
اول با دیدن من که از اتاق دکتر خاله بیرون اومدم یه لحظه مکث کردن
بعد از نگاهی که هر دو به هم کردن سریع اومدن سمت من ..
# امیر داداش مشکلی هست همین الان بگو مامانم که خوبه نه ... ؟؟!
_ اره اره خاله خوبه ...
چرا اینجوری میکنی تو .. ؟؟
# تو پیش دکتر مامان اخه حتما مشکلی هست ... نه اگه مشکلی هست الان بگو امیر من طاقت همه چیو دارم هر چی هست بگو الان ... ؟!
+ اره امیر هر چی هست بگو ..
دکتر چیز جدیدی گفته ... ؟؟!
مشکلی پیش اومده ... .. ؟؟!
_ نه بابا چه هولین شما گفتم که سوال دارم بیاین ببینم الان خودتون میکشین وسط راهرو غش میکنین من تنهام بیاین ببینم ....
روی صندلی راهرو نشوندمشون و از ابسرد کن گوشه سالن دو لیوان اب ریختم و بهشون دادم ...
_ چرا الکی مسئله رو بزرگ میکنین شما .. من بیرون نگفتم سوال دارم هان نگفتم . ..
مگه بچه کوچیک هستین که این رفتار از خودتون نشون میدین .. !؟؟
خودتون درست کنید دیگه خاله بهوش امده بریم احوال پرسی ...
ساعت ملاقاتم تمومه و زیادی موندیم ..داخل بیمارستان ..
بلند شید. ...
خلاصه اروم شون کردم و اطمینان دادم که چیزی نیست ...
بعد از بهوش امدن خاله و مطمئن شدن از حالش از بیمارستان با مهران خارح شدیم ...
_ خب اقا مهران ماشین داری یا نه
+ به اقا امیر ...
تا حالا دیدی من بدون ماشین ..
_ نه خدایی 😄😄
+پس فعلا داداشم ...
_ یا علی داداش ..
مهران که داشت میرفت با چشمهای گشاد برگشت سمت من و گفت : جااانم ؟؟!!
_ وا مهران چی شد ؟!
+ الان چی گفتی ... ؟!؟!
_ گفتم وا مهران ... ؟؟
+ نه قبلش .. !!؟
_ گفتم یا علی داداش ...
چیزی شده ؟؟
+ اهان نه نه هیچی .. !!
من برم دیگه پس ..
خداحافظ ..
خدا حافظ ...
از این رفتار مهران سر در نیاوردم ...
الله و اعلم .. شونه ای بالا و انداختم و سوار ماشین شدم ...
. .. #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و هفتم )
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد وهشتم)
🌷🌷🌷
یک مرتبه یادم امد که که تا حالا همچین کاری نکردم از کجا بدونم چه کارهایی لازمه برای رفتن به کربلا ...
ذهنم مشغول شد ...
ماشین روشن و حرکت کردم ...
یک مرتبه یاد محمد و سید افتادم حتما میتونن کمکم کنن ... ؟!
گوشیمو برداشتم و شماره محمد و گرفتم ...
بعد از چند بوق جواب داد ...
؛ نه بچه ها جاش اونجا درست نیست ...!!!
الو سلام امیر جان .. ..
_ سلام اقا محمد ... سرت شلوغه هاا .. !!!
کجایی ...؟؟
؛ داداش جان حسینیه ام از امشب مراسم ها شروع میشه مشغولیم با بچه هاا ..
_ مراسم ها ...
چه مراسمی ... ؟؟!
؛ عه امیر فردا روز اول محرمه هااا ... نمیدونی .. !!
_ محرم ؟؟ ..
اره نمیدونی ... ماهی که امام حسین و یارانش به شهادت رسیدن ...
_ نمیدونستم من ... !!!
؛ عیب نداره داداش ...
میتونی بیای اینجا ... ؟؟!!
_ چرا کاری هست .. ؟؟!!
اره یکم کمک کنی دست تنهاییم بعد چند تا بنر هم باید بنویسیم برای ایستگاه زحمتش با تو ...
_ باشه تو راهم تا چند دقیقه دیگه اونجام ..
باشه پس فعلا
فعلا ..
رفتم سمت حسینیه ...
رسیدم
از همون جا هم معلوم بود بچه ها چه جنب و جوشی دارن.
رفتم داخل و محمد پیدا کردم رفتم پیشش بعد از سلام و احوال پرسی شروع کردم و مشغول پوستر ها شدم ....
بعد نصب و بستن پرچم ها ...
و سیاه پوش کردن حسینیه نشستیم ... بعد از چند دقیقه ای بچه ها رفتن ..
و من و محمد موندیم ...
محمد رو کرد بهم و گفت :
اهان راستی امیر چکار داشتی زنگ زدی من کشوندمت اینجا ... ؟؟!!!
_ خوب شد گفتی داداش !!
راستش علی چند روز درگیره بیمارستان بود ..
؛ بیمارستان چرا اتفاقی افتاده .،،
_ نه خدا رو شکر خطر رفع شد .. مامان علی قلبش مریض بود
امروز هم عمل شد ... دکترا راضی ان خدا رو شکر
؛ خب خدا رو شکر ...
حانم کمکی از من بر میاد ..
_ راستش چجوری بگم داداش ....
قبل عمل با خاله صحبت کردم گفت : میخوام یه بار دیگه برم کربلا حقیقتش منم نمیدونم چه کارهایی باید انجام بدم گفتم ازت کمک بگیرم.
چه خوب ولی مگه نمیگی که امروز عمل کردن چحوری میخوان برن کربلا ... ؟؟!
مشکلی نیست با دکترش صحبت کردم ...
تا یکی دو ماه اینده با رعاین بعضی مسائل میتونه بره ..
خب خوبه میشه باسید حرف زد نام نویسی کرد برای کاروان ...
عه راستی کی میتونن برن ؟؟!!
_ دکتر گفت یک تا دو ماه اینده احتمالا میتونه سفر کنه ... !! چرا میپرسی .. ؟؟!
اخه برای اربعین میتونین با کاروان ما بیاین ..
_ واقعا ... باشه پس ..
کلافه دستی داخل موهام کشیدن و گفتم ..
فقط محمد ... ! من نمیدونم مقدماتش چیه باید چکار کنم ... ؟؟!!
محمد دستی به شونم زد و گفت :
؛ با هم میریم دنبالش ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد وهشتم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هفتاد و نهم)
🌷🌷🌷
از روز بعد با محمد شروع کردیم به اقدامات اولیه برای سفر رفتیم پیش سید ...
جریان خاله رو گفتیم و اسم علی و خاله رو نوشتم ...
مراسمات هیئت هم شروع شده بود ...
بعضی جاها که میموندم محمد و اقا سید کمکم میکردند ..
واقعا ممنونشون بودم ...
به قدری حس و حال درونیم منقلب کرده بود که دلم میخواست هر لحظه و هر ثانیه هیئت باشم ...
شب حضرت علی اکبر که نگم چقدر برام ارزش داشت ...
واقعا از این که من هم جوان بودم و اما ....
خیلی خجالت کشیدم ...
روز تاسوعا و عاشورا....
واقعا همشون هواییم کرده بودن ... مثل اینکه یه گمشده داشته باشم ....
دنبال گمشده ام بودم ...
طاقت نیاوردم و رفتم پیش سید ...
_ سید جان ... ؟!
جانم اقا امیر بیا ... اینجا ..
_ ببخشید باز من مزاحم شما شدم ...
نه این چه حرفیه جانم کاری داری بگو ...
_ اقا سید راستش دوباره نمیدونم چی شده مثل اول ها کلافم بهم ریخته ام ...
مثل این که گمشده دارم ...
یا نه مثل این که خودم گم شدم اینجا ...
نمیفهمم چکار می کنم ...
گیجم ... کلافم. سرگردونم...
اقا سید لبخندی زد و گفت :
خوب که امیر جان از کی این حالات پیدا کردی ؟؟!
سید روضه علی اکبر خوندی ...
یجوری شدم ...
تاسوعا و عاشورا نگم چی کشیدم ..
از اون موقع تا حالا ...
کلافه دستی به سرم کشیدم و همراه نفسی که گرفتم گفتم به خدا موندم کلافم ... ؟!،
نمیدونم چمه ...؟!
چی میخوام ؟؟!؟
سید سری تکون داد و گفت :
علاج تو دست خودمه ...
منظورت چیه سید ... ؟!؟
سلام ...
برگشتم و عقب نگاه کردم محمد ایستاده بود ...
سلام محمد جان بیا داخل که خبرهای خوب دارم ...
خیر باشه سید چه خبری ؟!
خبر خوب که مسافر جدید داریم ...
الان سید دیر نیست ... ؟!
نه عزیز جان کجا دیره ...
اقا صدا زده ... !!
محمد خندید گفت :
باز سید پر رمز و راز شدین ؟!؟
سید خندید و گفت : دیگه ...
_ ببخشیدا میشه به منم بگید در مورد چی حرف می زنید ...؟!؟
شما هیچی نگو فعلا .. بزار به شما هم میرسیم ...
و اما اقا محمد ...
از امروز کفش اهنی میپوشی به دنبال کارهای مسافر جدید مون ..
راستی از الان بگم تا اخر سفرم با خودمونه پس حواست بهش باشه ...
؛ سید جان من اذیت نکن بگو کیه دیگه ؟؟!!
کیه که انقدر خاطر خواه داره که سفارش میکنی ...
سید سرش و بالا و اورد به محمد نگاه کرد که محمد با تعجب گفت :
؛ نهههه واقعاااا
اره امیر 😃
_ وا محمد من میگم نمیدونم چی شده بعد از من میپرسی ... ؟!
فهمیدی به منم بگو لطفا ..
؛ بابا خودم نوکرتم تا اخرش باهاتم تو فقط لب تر کن بگو چی میخوای .. ؟!
_ نه اینجوری نمیشه.
رو کردم به سید و گفتم :
سید من میگم کلافم گیجم کمکم کن بعد اینجوری کمکم میکنی بدتر شدم که الان ...
سید خندید و بعد از تکون دادن سرش گفت :
خیلی کم طاقتی هاا اخوی ..
به محمد نگاه کردم که خندید و شونه ای بالا انداخت ...
یه نگاه به سید ..
یه نگاه به محمد ..
یه نگاه به سید ...
یه نگاه به محمد ...
هر دو داشتن میخندیدن و به من نگاه میکردن ...
اوج کلافگیم به خودش رسید با حالت گریه نشستم و گفتم : اذیت نکنین دیگه بگین خب ... ؟!
سید خندید و گفت ..
مسافر کربلای ما رو باش محمد جان ... !!! 😄
محمدم خندید و گفت :
اره والا 😁
نگاه کردم به سید و دستی به ریش نداشته و گفتم : سید این تن بمیره اذیت نکن جان من ... ؟!؟!
سید خندید و گفت :
امیر جان دوای درد تو کربلاست
جا خوردم ... یک مرتبه ..
_ چی میگی سید ...؟!
محمد بلند شد ایستاد دستشو طرفم دراز کرد و گفت :
یعنی یا علی اقا امیر ...
پاشو که طلبیده ای ...
؛ به کجا چی میگین شما ...؟!؟
؛ مسافر کربلای ما تویی پاشو داداش ... وقت کمه ...
خدایا من برم کربلا یعنی میشه ...
#مسافر_کربلا
... #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏۳۹ 😏✍✍مثل کلید❗️ 👦💍بچه که بودیم وقتی انگشتری به دست می کردیم و بیرون نمی آمد به ب
🙏 #تمثیل های خدایی🙏40
😊✍✍مثل یک زُلف طلایی❗️
🌹گل وقتی زیباست که از دست یار بگیری، نه از دست کسی که سراپا آلوده است و بوی ناخوش و ناخوشایندی دارد. چنین گلی نه دیدنش نه بوییدنش هیچ لذتی به همراه ندارد.
🌷🙏دنیا هم گل است و زیباست به شرط آن که از دست خدا بگیری.
💠از دست هر کس دیگری بگیری، زیبا نیست.
«گل بی رُخ یار خوش نباشد»
✅دقیقاً مثل زلف است.
👰زلف کنار رُخ زیباست.
وگرنه اگر کسی یک زلف طلایی اما قیچی شده را در دست بگیرد، چیزی جز زباله نخواهد بود.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🕋
درثواب نشر آیه شریک شوید
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏40 😊✍✍مثل یک زُلف طلایی❗️ 🌹گل وقتی زیباست که از دست یار بگیری، نه از دست کسی که س
🙏 #تمثیل های خدایی🙏41
😊✍مثل تیر و کمان
🏹دنیا مثل کمان، کج است، و این یعنی که ما باید مثل تیر راست باشیم. اگر راستی پیشه کنیم، همین کج رفتاری های دنیا می تواند ما را اوج دهد، پرواز دهد و به هدف بنشاند.
✅این بود که سیدالشهدا(ع) روز عاشورا می فرمود:
«صَبراً عَلی بَلائِک»
خدایا! من بر این بلاها - کج رفتاری های مردم زمانه - صبوری و شکیبایی می کنم، چون می دانم آخرش پرواز و اوج گرفتن است.
💠این یک فرمول و درس است برای همه ما که هر چه این دنیا کج رفتاری بیشتری با ما داشته باشد، اگر ما صداقت و راستی پیشه کنیم راحت تر و سریع تر به هدف خواهیم رسید.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وششم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و نهم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد )
🌷🌷🌷
ولی اخه چطور .... ؟!
مگه میشه ... ؟!
یه حس و حال عجیب پیدا کرده بودم ...
هم خوشحال هم ناراحت ...
واقعا نمیتونم حالم و توصیف کنم اسم ...
#کربلا ...
دلمو بد لرزونده بود ..
حالا اگه میگفتن نیا ...
زمین و زمان و به هم میریختم ...
کولاک میکردم فقط ...
فرداش با محمد تمام مدارکمو برداشتم رفتم برای انجام مقدمات و گرفتن پاسپورت و ویزا ....
خیلی زمان کم بود ...
همه مسافرا ویزاها و پاسپورت هاشون اماده بود ...
باید سریع کار هامو انحام میدادم که به موقع به دستم برسه که بتونم برم ....
محمد واقعا برادری کرد در حقم پا به پای من اومد و قدم برداشت ...
خوشحال از اتمام کارها رفتم برای تایید و مهر اخر ....
که ....
_ یعنی چی اقا ... ؟!؟
چرا. .. ؟!
محمد امد داخل و گفت : خب امیر جان کارت تموم شد ...؟!؟
با حالت زاری برگشتم سمت محمد ...
که محمد با دیدن حال من جا خورد ...
چی شده امیر ...؟! چرا این شکلی شدی تو ... !؟!
رنگ به رو نداری .... ؟!
با بغض فقط تونستم بگم :
_ محمد ... !!
محمد سریع اومد کنارم و گفت :
بشین ببینم چی شده ... ؟!
چی میگن ..؟؟
محمد رفت جلو و با مسئولی که بود شروع کرد صحبت کردن بعد از چند دقیقه ایستاد کلافه دستی به موهاش کشید و من و نگاه کرد ...
سرمو تکون دادم انداختم پایین ...
نمیدونم اما واقعا اونجا دلم شکست ..
یکم دلم گرفت ...
اخه خیلی ذوق داشتم برای این سفر ...
حالا دقیقه ۹۰ که همه چی تموم شدس بگن اجازه خروج نداری .. ... ؟!؟،
اونم فقط به خاطر یه مسئله شرکتی که خیلی وقته ازش گذشته .... 😔
محمد برگشت و گفت اقا حتما یه راهی داره دیگه یه کاری بکنین دوستم جا نمونه از این سفر ... ؟!؟
گفتم به دوستتون چکار کنن .. ؟!؟ اگه مشکل حل شد من در خدمتم ....
با ناامیدی ، ناراحتی از اونجا زدیم بیرون و سوار ماشین شدم ...
قدرت هیچ نوع حرکتی نداشتم ...
محمد بعد از چند دقیقه گفت :
راه کارش چی گفت ؟! باید چکار کنی ..؟!
بدون نگاه کردن بهش اهسته گفتم :
_ گفت : باید رضایت طرف مقابل بگیری که شکایت و ممنوع الخروجیمو باطل کنه تا بتونم خارج بشم ... !!
خب پس چرا وایسادی برو دیگه ... ؟!؟
_ کجا برم ... ؟!
برو شرکت همین بنده خدا که میگی ... ببینیم حرف حسابش چیه ... ؟!؟
فرار که نمیخوای بکنی . .. ؟!
_ میدونم میشناسمش راضی نمیشه .. 😔
حالا رفتنش که ضرر نداره روشن کن بریم زمان نداریمااا ...
_ توکل به خدا باشه ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد ) 🌷🌷🌷 ولی ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و یکم )
🌷🌷🌷
ماشین روشن کردم و حرکت کردم به سمت شرکت اخوان رفتم ....
ولی میدونستم راضی نمیشه ...
اخه تو قرار دادها خیلی سفت و سخت بود ..
رسیدم بعد پارک ماشین کلافه پیاده شدم ... محمدم همراه من شد و رفتیم داخل شرکت ...
رفتم نزدیک میز منشی و گفتم :
ببخشید با اقای اخوان کار داشتم تشریف دارن ... ؟!؟
بله هستن ولی جلسه دارن ..!!
من میخواستم ببینمشون لطفا میشه اطلاع بدین .. ؟!؟
اقای محترم گفتم جلسه دارن ...
الان چه اطلاعی بدم .. !!
شما اصلا وقت قبلی داشتین ... ؟!؟
_ خانم .. !
محمد دستشو گذاشت رو شونم. و گفت :
امیر ارومباش داری همه چی میریزی بهم ....
برو بشین من هستم ... درستش میکنم ...
_ اخه محمد ...
؛ میگم درست میکنم دیگه برو بشین اینحا نمون برو ..
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و رفتم سمت صندلی های انتظار ..
اما حواسم به حرفهای محمد بود ...
؛ ببخشید خانم جلسه اقای اخوان خیلی طول میکشه ؟؟
منشی سرشو اورد بالا و نگاهی به محمد کرد .. و گفت :
الان نزدیک یک و یک و نیم ساعتی هست داخل جلسه ان
دیگه اخراشه ..
یعنی میشه امروز ایشون ملاقات کرد ... ؟؟!!
والا قرار بدون وقت قبلی قبول نمیکنن ..
چه عرض کنم .. !!
اگر ایرادی نداره ما منتظر بمونیم اینجا ؟!
ایراد که نداره ولی فکر نکنم ..
کار واجب داریم خانم . ..
همون موقع درب اتاق اخوان باز شد به همراه دو نفر دیگه بیرون اومد و بدرقه اشون کرد ..
صندلی انتظار جایی که من نشسته بودم توی دیدش نبود پس منو ندید و فقط متوجه حضور محمد شد ..
رو کرد به منشی و گفت خانم کریمی مشکلی پیش امده این اقا .. ؟!
نه اقای مهندس مشکلی نیست این اقا میخواستند با شما ملاقات کنند ..
با من ... ؟!
اخوان رو کرد به محمد و با اندک اخمی که نشانه این بود که محمد میشناسه یا نه
گفت ..
ببخشید ولی من شما را به جا نمیارم ...
محمد جلو رفت و گفت بله بنده افتخار اشنایی با شما رو ندارم به همراه دوستم اومدم امیر و با دستش منو نشون داد ...
اخوان برگشت منو که دید اخمش باز شد و گفت : به به جناب پارسا ...
پارسال دوست امسال اشنا ...
چه عجب این طرفها .. ؟!
راه گم کردین ... ؟!
بلند شدم ورفتم جلو همزمان با دست دادن گفتم : جناب اخوان این حرفها چیه ...
شرمنده شما هستم ...
خب در خدمتم چی شده که این همه راه پاشدی اومدی اینجا امیر خان ... ؟!
اگه میشه بریم یکم صحبت کنیم .. ؟!
بله بفرمایید .. ؟ !
با هم به سمت اتاقش رفتیم و بعد از نشستن و تعارفات معمولی و سفارش چای ...
گفت :
خب حالا چی شد اومدین این طرفا ..
نشستم سر صندلی و گفتم :
جناب اخوان مسئله پارسالکه یادتون هست چه مشکلی پیش اومد و ...
... #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و یکم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و دوم )
🌷🌷🌷
_... باعث کدورت شد و کار به شکایت و دادگاه ...
و در اخر معلوم به سوء تفاهم بودن که بازم شما مصر بودید و دادگاه به پرداخت جریمه و ما به تفاوت قرار داد حکم کرد ...
خب اره یادمه ..
من تمام مبلغ بهتون پرداخت نکردم و شما هم شکایت پس نگرفتید و مثل اینکه پرونده هنوز هم در جریان ...
بله من که بهتون گفته بودم تا تمام و کمال مبلغ پرداخت نکنین شکایت پس نمیگیرم ...
بله صحیح من نگفتم نمیدم که فقط چرا ممنوع الخروجم کردین دیگه ...
اخوان پاهاشو روی هم انداخت و گفت
خب حق بده جناب پارسا کم پول و سرمایه ای نبود که بشه ازش گذشت ...
جناب اخوان من که فرار نمیکنم گفتم پرداخت میکنم پس پرداخت میکنم شما تا حالا دیدین من از حرفم برگردم یا بهش عمل نکنم ... ؟!؟
نه چنین چیزی نبود ولی احتیاط شرطه عقله و من روی همچین مسئله ای ریسک نمیکنم ...
خودت باید منو شناخته باشی ..
دوستی جدا ...
کار و حساب هم جدا ...
_ بله میدونم ... فقط اگه امکان داره الان این مسئله حل کنید ..
من عازمم .. همه کارهامو انجام دادم فقط گیر کار شما شدم من فکر کردم این قضیه تمام شده است ... ؟!؟
ببین امیر جان .. من همچین کاری نمیکنم دستم به جایی بند نباشه ...
شاید این سفری که میخوای بری دیگه موندنی شدی و بر نگشتی من نمیتونم ریسک کنم واقعا ...
با وجود پرداختی که تا الان داشتی هنوزم مبلغ قابل توجهیه ..
مننمیتونم چشم پوشی کنم و از شکایت صرف نظر ... ببخشید ولی امدنت اینجا بی فایدست بهتره بری ...
و بلند شد و رفت پشت میزش. ..
نگاهی به محمد کردم و سرمو تکون دادم ..
ناراحت نگاهمو انداختم زمین که صدای محمد بلند شد ...
جناب اخوان ...
ببخشید بنده جسارت میکنم من درست در جریان کارهای شما و امیر نیستم ونمیدونم چی بهچیه ...
سر رشته ای هم در این کارها ندارم ...
اما امیر قرار نیست جایی بره که نیاد یه سفره زیارتی پیش رو هست که امیر یک مرتبه راهی شده و یکی دو روز بیشتر زمان نداره ...
هیچ راهی نداره که شما رضایت بدین ... ؟؟
نه اگر تمام مبلع پرداخت نشه من کاری انجام نمیدم ...
محمد نگاهشو به من دوخت و سرمو به عنوان نهی تکون دادم و بلند شدم ...
سرخورده و سر شکسته گفتم .:
_ ممنون شرمنده مزاحم شدیم خداحافظ ..
محمدم خدا حافظی کرد و با هم خارج شدیم
میخواستم درب اتاق رو ببندم که....
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و دوم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و سوم).
🌷🌷🌷
: فقط یه راه داره ... !!
همونجا موندم فقط ...
نگاهمو دوختم به محمد که کم کم لبش به لبخندی باز شد و برگشت ...
دست منو گرفت و گفت :
هرچی باشه جناب اخوان شما فقط امر کنین ...؟!
من نمیتونم چشم پوشی کنم و دستمم به جایی بند نیست ..
یا چک ضمانت دار برام بیارید یا سفته به مبلغ بدهی... ؟!؟
بلاخره از شوک خارج شدم و ...
با شور و حال که نمیدونم از کحا یکدفعه بهم تزریق شده بود گفتم ..
حتما حتما ...
بگین چقدر .. ؟
چکار کنم. .. ؟!
خلاصه بعد از گفتن مبلغ و رد و بدل کردن امضا و سفته اخوان با یک تلفن به وکیلش مشکل حل کرد ...
ما هم سریع رفتیم و امضا و مهر تایید اخر و .....
رفتنم قطعی شد ... 😭😭😭
اصلا باورم نمیشد ...
بماند که بابا و سهیلا چقدر تعجب کردند و بابا سجده شکر به جا اورد ...
خاله و علی رو نگم که زمانی که موضوع بهشون گفتم و بدون اطلاع کارهاشون انجام دادم ..
چقدر شوکه شده بودن ...
به بهانه کارهای بیمارستان مدارکشون گرفته بودم و همه کارهارو با کمک محمد انجام دادیم و به بهانه مدرک برای بیمارستان و بیمه ازشون امضا و اثر انگشت گرفته بودم ...
خاله که فقط گریه میکرد و دعا برای من ..
اما علی توی شک بود هنوز اخه علی هم مثل من بار اولش بود ...
خلاصه بعد از تمام این فراز و نشیب ها و سختی ها روز حرکتمون رسید ..
سر از پا نمیشناختم ...
از یه طرف ذوق داشتم دلم میخواست خیلی سریع بریم ...
از یه طرفم دلهره که نکنه باز مشکلی پیش بیاد .. !!
با دکتر خاله هم هماهنگ شده بودیم و با کپسول اکسیژن و امکانات برای خاله دیگه نگرانی هم از بابت خاله و حضورش نداشتیم علی هم تمام وقت پیش خاله بود ...
از شوق روی پام بند نبودم مدام می گفتم : محمد .. محمد .. محمد ..
بنده خدا اخر کلافه شد ...
منو روی صندلی نشوند و گفت ای بابا امیر جان داداشم بشین کار دارم ... الان حرکت میکنیم خب ..
حالت گرفته به خودم گرفتم و برگشتم طرفش و گفتم
دست خودم نیست خب چکار کنم ... 😢 ؟!!؟
محمد خندش گرفت :
میدونم اما بشین الان تموم میشه سید بیاد راه افتادیم ...
به باشه بسنده کردم و نشستم رو صندلی که دیدم مهران دست به سینه با یه اخم غلیظ وایساده ...
وای اصلا حواسم نبود ...
اب دهنمو فرو دادم و با ترس و لرز بلند شدم رفتم پایین ...
علی هم مثل این که مهران و دید یکم رنگش پرید ...
جفتمون از روی خوشحالی که داشتیم مهران فراموش کرده بودیم ...
با علی کنار هم ایستادیم مثل این بچه های شیطون خرابکار سرها پایین و دست ها افتاده ایستادیم جلوش ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شہـــید حاج همت 👆👆👆
خودمون که نمردیم 👌
اسلحه برمیداریم میجنگیم👍
چشم مجنون🌹😍
#حتما_ببینید👌👌
🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
یاد جبهه ها😔😔
نذر کردم دور تسبیحی|•
بخوانم اهدنا💔|•
تا صراطم اربعین👣|•
افتد به سمت کربلا🍃|•
#اربعین_کربُبلایم_نبرےمیمیرم😭💔
اگه دلت واسه حرم امام حسین تنگ شده بسم الله...
بدون اگه این پیامو دیدی اتفاقی نبوده حتما یه حکمتی داشته...
شایدم دعوتی در کاره...
بفرمایید👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/1055916054Cdcbcaf4cf4 🍃🌺
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وهفتم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و سوم). 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و چهارم)
🌷🌷🌷
مهرانم نامردی نکرد و به هر کدوم یه پس گردنی زد ..
بعد با تمام حرصش ...
+ من اینجا هویج بودم ...
نگین یه مهرانی هم هستااا ..
د اخه بامعرفتا منم رفیقتون بودماا ..
چطوری میخواین برین بی من ... ؟؟!
دیدم مهران روشو برکردوند و طرف دیگه رو نگاه کرد ...
قهر کرد رفت دیگه کارمون در اومد ...
دستمو گذاشتم روی شونه اش کفتم :
داداش به خدا من اصلا قرار نبود برم یک دفعه ای شد ...
بعد هم کار ها اصلا حواسم نبود دیگه ... ! ببخش داداشم ...
علی هم گفت :
مهران خودت که خبر داری من چطور راهی شدم .. این دم رفتنی دلخور نباش دیگه ...
_ اقا مهران ... داداشم ...
ببخش دیگه ...
رفتم جلوش ایستادم که ...
_ مهران ....
به پهنای صورتش داشت اشک میریخت ..
دستم میونه راه موند ...
یدفعه خودشو انداخت داخل بغلم و هق هق ریزش بلند شد ..
تو شوک بودم ...
_مهران ...
+ اخه نامرد من از بچگی باهاتم چطور منو یادت رفت .. ؟!؟
به همین سادگی ...؟!؟
این مدت تنهایی چکار کنم ...؟؟؟!
محکم گرفتمش توی بغلم بغض گلومو گرفت ....
داداشم ... جبران میکنم ببخش ... شرایطم میدونی ...
من خودم نمیدونم چی به چیه ...
اومدم به سید گفتم من گیجم کلافم ... ؟؟ گفت کربلا ... !!
اینجوری میخوای راهیم کنی ... ؟!
شاید دیگه بر نگردمااا ..
یک دفعه سرشو اورد بالا و گفت :
دیگه چی ؟!؟ فکر میکنی ولت میکنم دارم براتون ببینین چی به سرتون میارم ... فقط تماشا کنین ...
مهران نیستم اگه این کاررو نکنم. ... !!
_ میخوای چکار کنی ..؟!
بشین و تماشا کن فقط ...
.
یکم دور و اطراف نگاه کرد بعد از دیدن سید که کنار چند نفر مشغول صحبت بود حرکت کرد
دست سید و گرفت و بعد گفتن چند تا جمله به اون چند نفر سید و کشید گوشه ای مشغول صحبت شد ....
دیدم سید خندید و سری تکون داد ... بعد با هم شروع کردن حرف زدن ...
بعد از چند دقیقه مهران با چهره خندون و شیطونش برگشت پیش ما ...
حالا هر چه می گفتیم چی شد ...
چی گفتین ... مگه جواب میداد ...
فقط میگفت خودتون خواستید ...!!!
خلاصه زمان حرکت رسید ...
همه سوار شدن و منتظر ما ...
محمد با خنده اومد کنار ما و گفت :
بابا تو که منو کشته بودی کی راه می افتیم بیا دیگه همه سوار شدن جز شما .... !!
هول شدم ...
وای الان چکار کنم ... ؟!
محمد با خنده سری تکون داد بعد با چشمش به مهران اشاره کرد و گفت :
هیچی با یار خداحافظی کن که بریم ...
برگشتم سمت مهران و گفتم و
خداحافظ و راه افتادم ...
چند قدم رفتم صدای خنده بچه ها بلند شد ....
گیج برگشتم عقب و گفتم :
چی شد ... ؟!؟
+ هیچی ... داداش امیر از هول حلیم افتاد تو دیگ .. !!
_ کو دیگ ..؟!؟
.. #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و چهارم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و پنجم)
🌷🌷🌷
سید با خنده امد طرف ما و رو به من گفت :
* جانا ... ندیده مجنون گشتم ..
طاقتی ده ..
که نظری افکنم بر روی تو ...
* چی شده امیر جان بچه ها کلافت کردن .. ؟، 😄
_ چی بگم سید من الان حال خودمم نمیدونم ... !
حق داری اخوی .. برو خداحافظی کن با دوستان که راه در پیش داریم ...
به امید خدا تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم ...
لبخندی روی لبم نقش بست ..
چشم سید ...
سید اومد بره که گفتم :
_سید علی ؟!؟
* جانم امیرجان .. ؟!
من شما رو پیدا نمیکردم چه میکردم ... ؟!
سید لبخندی زد و گفت : بنده دیگری وسیله میشد ...
اما حضرت دوست افتخارش نصیب ما کرد ...
بعد یه نفس عمیق گفت :
برو بچه ها منتظرن ...
_ چشم رفتم ..
حرکت کردم سمت بچه ها و گفتم .:
رو به مهران گفتم : بابا اذیت نکن دیگه ... کم اذیت کردی این چند ساله بزار حداقل چند روز از دستت اسایش داشته باشم ...
+ به داش امیر من اذیت کردم مگه فرشته ها اذیت میکنن من فقط بلا نازل میکنم 😁😁
_ اونکه صد البته ...
دستمو گذاشتم روی شونه اش گفتم ..
خب داداش خوبی بدی دیدی ببخش دیگه ..
بابت این مسائل اخیرم واقعا شرمندم الانم هنوز با خودم درگیرم نمیخواستم شما هم درگیر من بشید ...
+ امیر این حرف و نزن خودت میدونی ما با هم دوست نیستیم مثل برادریم ...
شعار بچگیمون فراموش کردی ..
باهم برای هم ...
_اره واقعا ...
خلاصه خیلی مخلصم داداش مهران ..
+ عزیزی ...
خلاصه از همه بچه ها که نمیتونستن بیان خداحافظی کردیم همه سوار شدن ...
نفرات اخر من و محمد بودیم ...
پامو گذاشتم روی پله اول که ...!!
؛ امیر ...؟؟
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ...
بابا و سهیلا بودن ...
نگاهی به محمد کردم که با
باز و بسته کردن چشمهاش و لبخندی تاییدم کرد ..
بعد گفت :
یکم منتظر میمونیم ..
برو ...
برگشتم و به سمت بابا رفتم ...
محمدم سوار شد و شروع کرد حاضر و غایب مسافران ..
تا نزدیک بابا رسیدم بابا بغلم کرد ...
چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
_ سلام بابا ...
سلام پسرم ..
خیلی خوشحالم امیر بهت افتخار میکنم ...
معذرت میخوام بابا به خاطر همه ی این سالها ..
عزیزمی پاره تنمی این چه حرفیه میزنی ...
از بغل بابا بیرون اومدم و سرم انداختم پایین رو به سهیلا کردم و گفتم : معذرت میخوام خیلی اذیتتون کردم ..
سهیلا بعد یه هق هق ریز گفت نه امیر جان چه حرفیه
کلافه دستی به گردنم کشیدم
تصمیم گرفتم جو بینمون رو یکم تغییر بدم رو کردم به بابا و گفتم :
من نمیدونم این زنها اینقدر اشک از کجا می ارن دم به دقیقه فقط گریه میکنند ..
بابا خندید و گفت نگو پسر ...
کلافه ام خوب شد زن نداری وگرنه الان باید اونم تحمل میکردیم ...
و اشاره ای به سهیلا کرد ...
سهیلا هم حرصی شد ..
بله بله اقا این حرفها چیه میزنی جلو پسرت شیر شدی به من حرف میزنی ..
بابا دستاشو برد بالا و گفت : نه خانم من کی باشم تسلیم اصلا وزیر جنگ شمایید بفرمایید 😁😁 ؟!
خب امیر جان نمیزارن که ...
چی میخواستم بگم ..
اهان مواظب خودت باش ..
غذا خوب بخور ... حواست به خودت باشه ها .. کاری داشتی تماس بگیر ..
خلاصه یک تومار چید جلوم 😅😅😅
دیگه خدا محمد رسوند و منو نجات داد ..
دوباره بابا و بغل و گرفتم و از سهیلا هم خداحافظی کردم . و سوار شدم ....
حرکت کردیم به سمت کربلا ...
خیلی منقلب بودم مخصوصا مداح همراهمون همون اول راه شروع کرد به مداحی ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و پنجم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و ششم)
🌷🌷🌷
بین راه حواسم به خاله و علی هم بود خاله که خیلی خوشحال بود ..
مدام دعا میکرد و گریه ...
میگفت امیر ان شاالله عاقبت بخیر بشی .. منو به ارزوم رسوندی خدا بهترین بهت بده ...
در کنارش به محمد و سید و بچه هاهم کاری داشتن کمک میکردم ...
خلاصه حال و هوایی بود ...
تا قبل از رد شدن از مرز یکم دلهره و نگرانی داشتم ..
یعنی میشه تا اینحا اومدم کارام درست نشده باشه ...
مشکل به وجود نیاد ...
خدا کنه ناامید بر نگردم ...
زمانی که از مرز بدون مشکلی گذشتیم دیگه همه توی حال خودشون بودن ... .
زیارت اولی ها فقط من و علی بودیم ...
مسافرهایی که قبلا بودن درک موقعیت داشتن و منقلب بودن ...
علی هم که از زمانی میشناختمش عشق امام و کربلا رو داشت توی حال و هوای خودش بود و اشک میریخت ...
اما من ..
مبهوت و شک زده ... درک زمان و موقعیت از دستم رفته بود نه باور داشتم ....
نه ...
واقعا گیج بودم ....
به سمت هتل رفتیم و بعد از گذاشتن وسایل دیدم بچه ها خیلی شوق دارن و دارن خیلی به خودشون میرسن اصلا یه اشتیاق عجیب داشتن ...
درسته خودم منقلب بودم اما حال بچه رو هم درک نمیکردم انگار فقط میخواستن برن خیلی بیقرار بودن ...
رفتم پیش محمد و گفتم :
چرا بچه ها این همه شوق و اشتیاق دارن ..؟؟
محمد دستشو گذاشت روی شونم و گفت :
برو امادشو وقتشه دیگه ...
وقت چیه ...؟!
تو اماده شو .. ببینی بهتره تا من بگم ...
سری تکون دادم و حرکت کردم و بعد از اماده شدن با بچه ها راهی شدم ...
بعضی ها اشک میریختن ...
بعضی زیر لب زمزمه داشتن ...
بعضی زیارت میخوندن ...
حال بچه ها برام عجیب بود ..
تا اینکه ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸