°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده #م
#طرح_مستطیل
.
👆خاکریز خاطرات ۵۶
🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل . 👆خاکریز خاطرات ۵۶ 🌸 کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #شهیده
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۶
✍ کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم
#متن_خاطره
شهناز تأکید زیادی روی نماز اول وقت داشت. حتی برایِ نماز لباسِ جداگانهای میپوشید. هر وقت هم ازش میپرسیدم: چرا وقـت نماز لباست رو عـوض میکنی؟ ، میگفت: چطور وقتی می خواهی بری مهمونی لباسِ آراسته می پوشی؟ چه مهمونی و دعوتی بالاتر از گفتگو کردن با خدا؟ نماز مهمونیِ
بزرگیه که خدا بندگانش رو در اون می پذیره ، پس بهترین وقته برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن ...
📌خاطره ای از امدادگر شهیده شهناز حاجیشاه
🇮🇷منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 76
#شهیده #مناجات_با_خدا #نماز #حضور_قلب_در_نماز #شهیده_شهناز_حاجی_شاه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی ودوم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۱) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۲)
🌷🌷🌷
محمد در حالی که داشت اشک میریخت بلند شد و دست مادرجون رو بوسید ..
صلاح ندیدم بیشتر از این اونجا باشم ..
اهسته و بدون گفتن حرفی از خانه خارج شدم و راهمو به سمت بهشت زهرا کج کردم تا برم پیش مامان ...
حرفهای محمد و مادر جون فکرمو مشغول کرده بود ..
بعد از کمی خلوت و درد و دل با مامان رفتم سمت خونه ..
نمیدونم اما دلم میخواست با کسی صحبت کنم ..
و چه کسی بهتر از بابا ...
رسیدم خونه و بعد از پارک ماشین رفتم داخل ..
اما مثل اینکه بابا خونه نبود ..
فرصت مناسبی بود میتونستم حرفهایی که میخواستم بزنم و مرور کنم ..
بعد از گذشت یک ساعت بابا اومد و بعد از صرف شام وقتی بابا داخل اتاق کارش بود فرصت و مناسب دیدم و رفتم پیش بابا ..
_ بابا وقت داری یکم صحبت کنیم ..؟!
بابا سرشو از پرونده بلند کرد و در حالی که پرونده رو میبست گفت :
اره پسرم بیا ..!
رفتم ومقابل بابا نشستم ..
نمیدونستم از کجا شروع کنم ..
پس موضوع محمد رو پیش کشیدم و ... !
_ حالا هم محمد تمام کارهای اعزامشو انجام داده و چند روز دیگه تاریخ اعزامشه ...
بابا اول که متعجب بود و بعد از کمی مکث گفت :
انتظار این کار و از محمد داشتم ولی نه انقدر سریع و با عجله ..واقعا این پسر قابل تحسینه ...
با این صحبت بابا نمیدونستم بگم حرفمو یا نه بلاخره دلمو زدم به دریا و گفتم :
راستش بابا ..؟!
اگر من جای محمد بودم جواب شما چی بود ؟!
چه فکری میکردین .. ؟!
#ادامه_دارد ..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۲) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۳)
🌷🌷🌷
چی ؟
امیر ..
منظورت از اینحرفها چیه ..،؟!
_ منظور خاصی ندارم فقط میخوام بدونم اگر من جای محمد بودم جواب شما چی بود چی می گفتین ؟
خب چی بگم امیر ...
این تصمیمیکم سخته ولی قابل تحسین ...
با این که برام سخته و نمیدونم تاب و توان دارم یا نه اما حمایتت میکردم ..!!
این صحبتهای بابا یک میوه ی امید داخل قلبم رشد کرد امیدوار شدم و فرصت رو غنیمت شمردم ..
_ بابا پس یا علی بگین و پشتم وایسین ..
چون منم میخوام برم ...
چی میگی امیر ..
بابا من تصمیممو گرفتم ..
میخوامفردا با محمد صحبت کنه تا کمکم کمه تا مقدمات و کارهای ثبت نامو انجام بدم ...
اما امیر ..؟
بابا خودتون الان گفتین حمایتم میکنید !!؟
اره گفتم ... اما
بابا مکث کرد و کلافه بلند شد چ داخل اتاق شروع کرد به قدم زدن ..
بعد از چهد دقیقه دستی داخل موهاش کشید و رو به روی من نشست ..
باشه امیر .. حمایتت میکنم پشتتم ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۳) 🌷🌷🌷 چی
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۴)
🌷🌷🌷
اما ...
باید هر لحظه رو بهم بگی هر اتفاقی که افتاد بدون کم و کاست ..؟!
باشه بابا ..
بلند شدم و بابا رو بغل کردم
بابا چند ضربه به پشتم زد و گفت :
امیر بهت افتخار میکنم ..
بابا این سالها خیلی اذیتت کردم پسر خوبی نبودم براتون ببخشید ..
حلالم کنین ..
نه امیرجان این حرف رونزن من در طی این سالها در مقابلت کوتاهی کردم ..
کنارت نبودم .. پشتت نبودم ..
همه ی راهها رو خودت به تنهایی طی کردی و به اینجا رسیدی ..
ببخش که کنارت نبودم پسرم ..
اما الان واقعا خوشحالم چون راه درست رو انتخاب کردی ..
جلوی مادرت رو سفیدم کردی ..
خم شدم و دست بابا رو بوسیدم ..
امیر سپردمت به خدا ..
ممنون بابا که پشتمین ..
بابا سرش رو تکون داد و لبخندی زد ..
گفتم : اجازه میدین برم با محمد حرف بزنم ..؟
برو پسر برو خدا به همرات ..
فعلا بابا ..
با خوشحالی از اتاق بابا اومدم بیرون و گوشی و برداشتم و شماره محمد رو گرفتم ..
تمام اتفاقات رو براش گفتم ..
محمد هم خوشحال شد و قرار شد که تا زمانی که اینجاست در اقدامات و ثبت نام بهم کمک کنه ..
صبح فردا با ذوق اماده شدم و مدارک اولیه که خودم میدونستم ضروری هست و رو اماده کردم و از اتاق زدم بیرون ..
مامان سهیلا و بابا سر میز صبحانه بودن با تمام انرژی که داشتم سلام کردم و صندلی و کشیدم عقب و نشستم ..
دستهامو بهم فشردم و با شوق سرم و اوردم بالا که از سهیلا تشکر کنم که دیدم با بغض زل زده بهم ...
چی شده ؟! مامان سیهلا .. ؟؟
نگاهمو دوختم به بابا که کمی سرش رو تکون داد و به معنی چیزی نیست و رو به سهیلا کرد و گفت :
خانم مگه نگفتم اروم باش ..
گیج پرسیدم ..
خب چی شده ؟
سهیلا با اشکی که از چشمانش جاری بود گفت : میخوای بری ؟
تازه فهمیدم چی شد ..
نگاهمو دوختم به بابا و گفتم :
بابا اخه چرا گفتین ؟؟
میگی نمیگفتم امیر ..؟
نه اما ببینین حالشو ..!!
رو کردم به سهیلا وگفتم :
چرا خودتو اذیت میکنی خب چیزی نیست که ..؟؟
دیگه هم نبینم اشک به چشمتون بیاد که ناراحت میشم ..
سهیلا سریع اشکشو پاک کرد و گفت : باشه باشه دیگه گریه نمیکنم. ..!
خندیدم و گفتم :
خوبه پس .. مامان خانم ..
حالا میذاری صبحونه بخورم که یه عالمه کار دارم ..
اره اره بخوره مادر میخوای برات لقمه بگیرم ..
خلاصه با خنده و شوخی صبحانه خوردیم ..
ساعتی بعد در پارک روبروی محمد نشسته بودم ...
ادامه دارد ..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
باردار بود همسرش به او گفت بیا کربلا نریم، ممکنه بچه از دست بره رفتند کربلا💔 ، حالش بد شد و دکتر گفت بچه مرده 😔مادر با آرامش تمام گفت درست میشه چاره اش رفتن کنار ضریح امام حسین علیه السلام است خودشون هوای ما را دارند کنار ضریح امام حسین علیه السلام قدری گریه کرد،خواب دید که خانمی یک بچه در بغلش گذاشت از خواب بلند شد ، رفتند دکتر ، به او گفتند این بچه همان بچه ای که مرده بود نیست ؛ 😢معجزه شده وقتی مادر شهیدهمت می خواست پیکر مطهر فرزندش را که سرش از بدن جدا شده بود😔 ، داخل قبر بگذارد، رو به حضرت زهرا علیها السلام گفت خانم امانتی تون رو بهتون بر گردوندم💔💔😭😭😭
ســرداربےســـر
شهیدمحمدابراهیمهمت
امانتےحضرتزهراس
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی وسوم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۴) 🌷🌷🌷 ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت_۱۰۵)
🌷🌷🌷
خب محمد اینم از تمام قضیه ..
حالا بگو باید چکار کنم ؟
محمد : چی بگم امیر !!
سابقه فعالیت و بسیج میخواد ..
چند تا ازمون داره باید دوره ببینی ..
_ خب باشه ...
: اخه همش این نیست که ..
حداقل دوسال باید سابقه فعالیت توی گردانهای امام حسین شهرستان یا استان داشته باشی..
بعد از این گردانها از کل بسیجی ها نیرو میخوان...
که باید جز نفرات برتر باشی تا به لشکر معرفی بشی ...
بعد دوباره ازمون تخصصی و اگر موفق شدی !
مراحل بعدی اموزش ...
که باز بعد از اموزش دوباره ازمون و در صورت موفقیت...
نهایتا معرفی میشی به لشکر برای اعزام ....
بعد هنوز باید صبر کنی تا زمان اعزام مشخص بشه .. !!
اما محمد من نمیتونم این همه مدت صبر کنم ..!
یعنی هیچ راه دیگه ای نداره ؟؟!!
؛ نمیدونم امیر واقعا ..
ادامه دارد
💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_۱۰۵) 🌷🌷🌷 خب
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۶)
🌷🌷🌷
خلاصه مدارکمو برداشتم و با محمد رفتیم ستاد برای ثبت نام ...
با هزار خواهش و تمنا بلاخره اسممو نوشتم وثبت نام کردم ..
و قرار شد فعلا دوره ببییم تا بعد ...
در حین کارهای اداری ثبت نام که بودم مهران تماس گرفت ..
_ سلام داداش مهران چی شد یاد ما کردی ؟!
+ منکه همیشه به یادتم اخه تو نمیگی من مردم زنده خبر نمیگیری دیگه کلا ... اخه منه مظلوم و ضعیف چرا دوستی مثل تو دارم اخه .. نشد یه بار خبر بگیره ...
تک خنده ای کردم و گفتم :
قبول کم اوردم ..!
همون موقع صدام زدن ..
پس به مهران گفتم:
ببین مهران من باید برم بعدا باهم صحبت میکنیم ...!
+ وایسا ببینم کجا بری .؟ اصلا کجایی این همه دورت شلوغه ؟!
_ راستش با محمد اومدم سپاه برای ثبت نام .. !
+ ثبت نام !!
ثبت نام چی ..؟؟!
_ خب راستش من تصمیم گرفتم که برم .. !
+ کجا بری ؟
_ میخوام برم سوریه ..
الان هم دارم کارهامو درست میکنم ..
+ دستت درد نکنه دیگه داداش امیر باز من اخرین نفرم که فهمیدم می خوای چکار کنی ..؟!
اصلا بگو تنها کجا میخوای بری هنوز از دفعه قبل درس نگرفتی بدون من جایی نری ؟!
_ مگه تو هم می خوای بیای؟
+ اره ادرس و مدارک بگو اومدم !!
_ مهراان جدی داری میگی ؟؟!!
+مگه شوخی دارم زود باش الان حرکت میکنم فعلا ..
و بلافاصله تماس قطع کرد ..
واقعا تا این جای دوستیمون هنوز نفهمیدم مهران و تصمیمات یکدفعه ایرو
با اینکه هنوز متعجب بودم ادرس و مدارک لازم برای مهران فرستادم ....
چند دقیقه بعد هم با هزار زحمت و تلاش و التماس مهران هم ثبت نام کرد با هم از اداره اومدیم بیرون ...
#ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی وچهارم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۶ ✍ کاش ما هم مانند این بانوی شهیده چنین دیدگاهِ زیبایی داشتیم #متن_خاطره
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۵۷
🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند
#پزشک #دکتر #امدادگر #تقوا #علی_اکبر
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۷ 🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند #پزشک #دکت
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۵۷
🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند
#پزشک #دکتر #امدادگر #تقوا #علی_اکبر
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۷ 🌸 بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند #پزشک #
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۷
✍ بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند
#متن_خاطره
پزشک بود و تویِ جبهه امدادگری میکرد ، اما گاهی از نیروهایِ رزمی هم جلوتر بود. بهش خبر دادند که پسرت شهید شده. اومد و کنار پیکرِ بیسرِ پسرش نشست. رگهای بریده گردنش رو بوسید و رفت سراغ مجروحها...
دکتر تا آخر جنگ توی جبهه بود. مثل اینکه میخواست جایِ خالیِ پسرش رو پر کنه ...
📌 نامی از این پزشک و فرزندش در منبع نیامده
📚منبع: مجموعه روزگاران « کتاب پزشکان » صفحه 49
#پزشک #دکتر #امدادگر #تقوا #علی_اکبر #حضرت_زینب #امام_حسین
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۶) 🌷🌷🌷 خلاص
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۷)
🌷🌷🌷
محمد : خب بچه ها کارهاتون که انجام شد خدا رو شکر ..
اره داداش واقعا ممنون خیلی زحمت کشیدی ..
: بریم که امشب مراسمه بچه ها دست تنها..
_ اره بریم .. رو کردم به سمت مهرانو گفتم : مهران میای بریم حسینیه ؟؟!
+ نه داداش دیگه من برم با بابا ومامان صحبت کنم .. !!
باشه پس مواظب خودت باش ..
بعد از خداحافظی با مهران
به همراه محمد حرکت کردیم به سمت حسینیه ..
دیدم محمد تو فکره ..
چی شده محمد به چی فکر میکنی ؟؟
یه نفس عمیق کشید و بعد گفت ..
چیزی نیست .. راستی امیر بهت گفتم تاریخ اعزامم مشخص شده ؟
جدی ... !
چه تاریخی ؟؟
گفتن جمعه هفته اینده ..
بعد خندید و گفت :
دیگه داداش حلال کن اذیت کردیم حرفی زدیم خلاصه رفتنی شدیم ..
خندیدم و گفتم:
نه برادر این چه حرفیه ما که جز خوبی ندیدیم ...
ولی زیادم بهش فکر نکن پشت سرت میام .. نبینم غصه بخوری هااا
امان از تو امیر .. دو دقیقه جدی باش اقا ..
نه واقعا جدیم زود میام من نمیتونم صبر کنم این همه مدت ..!
حالا صبر کن ببینیم میشه ..؟
باشه .. بفرمایید رسیدیم ..
ممنون داداش
_وظیفه است ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۷) 🌷🌷🌷 م
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۰۸)
🌷🌷🌷
یک هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز رفتن محمد فرا رسید ...
میدیدم که چه ذوق و شوقی برای رفتن داره و سریع کارهای رفتنشو درست میکنه و اماده میشه ...
مادر جون هم چون همه مادرای دیگه نگران بود مرتب دعا می کرد ..
و فاطمه ... !!
فاطمه گیج بود شکه بود ..
فاطمه شیطون و شوخ ما ..
الان یه دختر اروم بود و همش توی فکر بود ..
به سختی میشد باهاش صحبت کرد و ازش حرف شنید ..
این قضیه محمد رو نگران کرده بود . تا جایی که ممکن بود پای رفتن محمد رو سست کنه ..
در این مدت رضا و مهران مدام دور و بر فاطمه بودن و تا جایی که میتونستن سر به سرش میذاشتن و اجازه سکوت بهش نمیدادن ...
با این کار بچه ها فاطمه کمی روحیش بهتر شد اما همچنان در لاک تنهایی خودش بود ..
چند ساعت اخر بود ...
و محمد خیلی نگران تصمیم گرفتم تا لااقل کمی از نگرانیش رو رفع کنم ...
فاطمه رو صدا زدم و بهمراه هم به سمت بهشت زهرا رفتیم ..
پیش پدر و مادر فاطمه ..
نشستم و گفتم :
_ فاطمه جان عمو ..
چی شده این روزها خیلی توی خودتی؟! دیگه کم صحبت میکنی ؟!
کجاست فاطمه شیطون دایی محمد ؟!
فاطمه: عمو امیر اخه میدونی چیه ؟!
من که دیگه مامان و بابا ندارم فقط بی بی و دایی محمد ..
بابایی بهم گفت پیش دایی محمد بمونم .. الان دایی بره من چکار کنم تنهایی ؟!
بی بی چیکار کنه ؟!
بغض صداش داشت اذیتم میکرد ..
دیگه اشک های فاطمه جاری شد ...
عمو امیر دایی بره من تنهایی چکار کنم دیگه با کی بازی کنم با کی برم مدرسه .. ؟!
من که دیگه کسی رو ندارم .. دایی محمدم می خواد تنهام بزاره ...
صدای گریه فاطمه بلند شد و طوری که تبدیل به هق هق شد ..
نمیتونستم تحمل کنم ..
خدایا چه کار کنم ..؟
چی بهش بگم چطور ارومش کنم ؟!
گیج بودم
کلافه شدم و دستمو داخل موهام کشیدم داشتم کلماتی که می خواستم به فاطمه بگم توی ذهنم کنار هم میچیدم ...
چشمهامو بستم و سرمو گرفتم بالا و بعد از نفس عمیقی که کشیدم
چشمام باز کردم تا حرفهامو به فاطمه بگم که ....
#ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°• | 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی وپنجم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۰۸) 🌷🌷🌷 یک ه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
( قسمت ۱۰۹)
🌷🌷🌷
...
نگاهم به محمد افتاد که کمی دورتر ایستاده بود ..
اشک هاش صوتشو در بر گرفته بودن ...
شونه های مردونه اش از گریه بالا و پایین میرفت ..
نمیدونم از کی اینجا ایستاده بود و از کجای حرفهای فاطمه رو شنیده بود ...
خواستمصداش بزنم اما تا دهنم باز کردم هنوز اوایی خارج نشده بود که محمد اشاره کرد چیزی نگم... !
بهخواسته محمد سکوت اختیار کردم و فقط منتظر بودم تا ببینم می خواد چه کار کنه ..؟
محمد کمی مکث کرد و بعد از چند نفس عمیق که کمی به خودش مصلت شد اومد نزدیک فاطمه ... و بغلش کرد ...
و اینجا بود که گریه فاطمه دیگه به هق هق تبدیل شد ...
محمد همین طور که فاطمه رو بغل گرفته بود گفت : ...
عزیز دل دایی چرا گریه میکنه ؟
فاطمه با بغضی که داشت گفت : اخه دایی تو بری من و بی بی تنها میشیم .. ؟ میشه نری ؟! میشه بمونی پیشم ..؟
فاطمه جان عزیز دل دایی نمیتونم ..
من میخوام به خاطر تو و تمام دختر کوچولوهایی که مثل تو هستند برم ..
که خدای نکرده تو کشورمون جنگ نشه و امنیت شما به خطر نیافته
اخه دایی .. چرا فقط تو بری ..؟ اصلا نمی خواد بری ؟
یا اصلا اگر می خوای بری منم باهات میام .!!
نمیشه فاطمه جان .. اگه تو بیای پس بی بی چی میشه ؟
کی مواظبش باشه ؟!
اما دایی ..؟!
بیا ببینمت .. عزیز دل دایی ... شملکه دختر بزرگی شدی و مدرسه میری حضرت رقیه دختر امام حسین میشناسی ؟!
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت نود ) 🌷🌷🌷 ه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت ۹۱)
🌷🌷🌷
مهران یه لبخند بزرگ زد که کل ۳۲ تا دندونش معلوم شد ..
_ میگم اینحا چکار میکنی میخندی ..؟
+ اره خب چکار کنم ..؟!
ولی جان من غافلگیری داشتی ..
توی عمرتون اینجوری غافلگیر نشده بودین .. 😁
ولی خیلی باحال بود ..
روح و از کجا اوردین .. 😂
رفتم جلو یکی زدم توی سرش و گفتم : _
کم بخند ..
بگو چطوری اومدی ؟
+ هیچی موقع خداحافظی گفتم که ولتون نمیکنم ..
براتون دارم .. !!
این الان اون موقع است ...
اون روز با سید حرف زدم راضیش کردم ...
فقط ویزا نداشتم که این دوسه روز معطلی به خاطر اون بود بعدم انجام کارها و اینکه الان اینجام و خدمت شما ...
و البته خیلی دلخور از شما که باید از دلم در بیارین .... 😃
_ حالا چطوری از دلت در بیاریم این همه غم و غصه رو ... ؟!
+ اسونه تا اخرش هر چی من گفتم و هر کار من خواستم ...
_ دیگه چی ؟! اومدیم و گفتی خودتون بکشین .. ؟!
+ خب دیگه تا شما باشین منو یادتون نره ...
برگشتم به عقب به محمد نگاه کردم ..
_ محمد ببین چی میگه ! !
محمد با خنده دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت
؛ من حرفی ندارم ...
_ عه محمد ... ؟!
که محمد این بار شونه هاش انداخت بالا و خنده اش پررنگ تر شد ...
برگشتم به سید نگاه کردم ...
سید داشتیم ...؟!
شما خبر داشتی چرا نگفتی اخه .. ؟!
امیر جان بعد شنیدین صحبت های مهران دیدم حق دارن و شما باید تنبیه بشی ... پس موفق باشی اخوی ...
_ یک مرتبه بگین همه با هم دست به یکی کردین دیگه ...
باشه بابا قبول ...
ولی مهران این تن بمیره ادم باش اذیت نکن ...
+بزار فکرامو بکنم حالا تا بعد ..
_ مهران ... ؟!
+خب راست میگم دیگه اینجوری نگاه نکن
باشه ...
با کلافگی دستمو کشیدم توی موهام و اهسته گفتم : خدایا خودمو سپردم بهت ..
ولی خیلی خوشحال بودم که الان مهران هم اینحا بود ...
واقعا خوشحال بودم ...
#ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت ۹۱) 🌷🌷🌷 مهرا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت ۹۲ )
🌷🌷🌷
غافلگیر کردن علی که بماند ...
بچه زهرش رفت همچین پرید جلوش علی تا دو ساعت فقط اب میخورد اروم شه ..
ما هم میخندیدیم ... 😄😄
خیلی روزهای خوبی بود اصلا زندگی بودن ..
بیشتر روزها زیارت بود و مکان های زیارتی اطراف ..
علی درگیر خاله بود به خاطر شرایط خاصی که خاله داشت زیاد نمیتونست با ما همراه باشه ...
من و محمد و مهرانم .. اگر زیارت اطراف نبود و سید کاری بهمون نداشت ...
سر و تهمون میزدن 😊
حرم فقط ... 😇
زمان برگشتن مسافرهای دیگه رسید ...
از کاروان فقط بچه هایی که میخواستن داخل موکب خدمت کنن می موندند. ..
بقیه بر میگشتند ..
من و مهران موندنی بودیم ...
اما علی خیلی ناراحت بود ..
ولی خب خاله مهمتر بود و باید برمیگشت ...
خلاصه مسافر ها رو بدرقه کردیم تا فرود گاه ..
و خودمون مستقیم رفتیم سمت محل استقرار موکب برای مقدمات و راه اندازی چادر ها .. ...
رسیدیم بعضی از موکب های اطراف راه اندازی شده بودن ..
مشغول هموار کردن زمین شدیم و خس و خاشاک روی زمین برطرف کردیم ..
کمر همت بستیم و با علی شروع کردیم به پیچ کردن میل گردها برای چادر ها ...
یه چادر میزدیم برای مکان استراحت مسافر ها بین راه...
یک چادر هم برای خادمها
محل نگهداری مواد اولیه و مقدمات اماده سازی مواد برای اشپزی ...
محل اشپزخانه و تهیه مواد غذایی ..
.... خلاصه ...
بسم الله گفتیم و کار رو شروع کردیم ...
#ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت ۹۱) 🌷🌷🌷 مهرا
سلام دوستان ببخشید این قسمت جاافتاده بود شرمندم😱😱
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۷ ✍ بخوانید و ببینید این پزشک با پیکر بیسرِ فرزندش چه می کند #متن_خاطره پز
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۵۸
🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم
#حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آرزو
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۵۸
🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم
#حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۵۸ 🌸 کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم #حضرت_عباس #آر
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۵۸
✍ کاش ما هم مانند این شهید پیش خدا این همه عزیز بودیم
#متن_خاطره
با ابوالفضل بچه محل بودیم. صبحِ روزِ عملیاتِ خیبر پیکرِ غرقِ خونش رو دیدم. تمام بدنش پر از تیر و ترکش ، و دو تا دستانش قطع شده بود ...
دیدم وصیتنامهاش رو گذاشته توی جیبش. همون اولِ وصیت نامه نوشته بود:
خدایا! دوست دارم همانطورکه اسمم رو ابالفضل گذاشتند، مثلِ حضرت ابالفضل(ع) شهید بشم...
📌خاطرهای از زندگی شهید ابوالفضل شفیعی
📚منبع: کتاب خط عاشقی 1 ، صفحه 93
#حضرت_عباس #آرزو #مرگ #شهادت #شهیدابوالفضل_شفیعی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f