1_95548020.mp3
4.35M
🌹خوشم که زیرِ سایتم حسین😭
🌹تو خوبیو هوامو داری😭
🌹مریض عشقتم فقط خودت
🌹طبیبمی، دوامو داری😔
🌹به زندگیم صفا بده😭
🌹تو قلبمو جلا بده😭
🌹مُحَرّمِت داره میاد
🌹به من یه کربلا بده😭😭
🔸 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🔸 #غریب_کربلا_حسین
🎤 #حمید_علیمی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۲۷ 🌷🌷🌷 خونه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۲۸
🌷🌷🌷
بله اقا جان اومدن ..
از شما هم سوال کردن گفتم داخل اتاقتون هستید ..
ممنون مریم خانم پس شما برید منم چند دقیقه دیگه میام پایین ..
چشم اقا با اجازه ..
بعد رفتن مریم خانم چند تا کار کوچیک که مونده بود تموم کردم و بعد از اتمام کار این پرونده گذاشتمش کنار و بعد از کش و قوسی به بدنم ..
چای و شیرینی رو خوردم و بعد از برداشتن سینی محتویات رفتم پایین ..
بعد از گذاشتنشون داخل اشپز خونه اومدم بیرون ..
با سرخوشی صدا رو بلند کردم و گفتم :
اهای اهل خونه کجایین ؟!
اهل خونه ؟
خانواده گرام ..
یکم شازده اتون تحویل بگیرید ..؟!
بابا نبود کسی ..
بعد صدارو اوردم پایین و با نا امیدی گفتم :
هیی پسر کسی هم نیست تحویلت بگیره ..
که صدای خنده بابا و مامان از پشت سرم شنیدم ...
پشت سرم یعنی اشپزخانه ..
اما من که ..
با بهت برگشتم عقب و دیدم کنار هم ایستادن و می خندن ..
با بهت پرسیدم شما پشت سر من یعنی تو اشپزخانه بودین ؟!
دستمو بردم داخل موهام و سرمو کج کردم سمت شونه ام و ادامه دادم ..
خب چرا من ندیدمتون اخه ؟!
بابا با خنده سرشو تکون داد و اومد جلو دست گذاشت روی شونه ام و گفت :
اخه پسر گیج من ..
چرا حواست به اطرافت نیست که بعد خونه رو هم میذاری رو سرت ...
سرمو انداختم پایین و گفتم :
چکار کنم حواسم نبود ببخشید خب.
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۸ 🌷🌷🌷 بله اق
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۲۹
🌷🌷🌷
امان از دست تو پسر ...
حالا بیا بشین ببینم چی شده که خونه رو گذاشتی رو سرت ..
خنده شرمگینی کردم و گفتم :
هیچی فقط می خواستم دور هم باشیم ..
خیلی خب بیا بشین ببینیم میتونم زیر زبونتو بکشم یا نه ..
بعد صداش رو بلند کرد و گفت ..
سهیلا خانوم بی زحمت از اون چایی های مخصوص خودت
مامانم از اشپزخونه داد زد ..
چشم اقا الان میارم ...
با بابا به سمت مبل ها رفتیم و هنوز ننشسته سوالات شروع شد ...
خب چه خبر پسر جان چه می کنی ؟؟
هیچی در گیرم ..
پیش پای شما هم داشتم روی پرونده ها کار می کردم ..
شروع کردم از روند کارهای شرکت و پرونده ها توضیح دادن ..
باباهم بعضی اوقات حرفهام و تایید یا رد میکرد و بعضی جاها هم راهکار میداد ...
تا اینکه سهیلا اومد .
بعد از دادن چای های مخصوص خودش کنار بابا نشست ...
و ما همچنان در گیر صحبت بودیم که ..
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
❤️❤️At the end of time, mosques are abad, but they are empty of guidance, minarets are raised, mosques are decorated (but they are empty of content)❤️❤️
🌹🌹در آخر الزمان مساجد آباد است ولی از هدایت خالی است،مناره ها بلند میشود،مساجد تزیین میشود (ولی از محتوا خالی است)🌹🌹
روزگار رهائی/ج۲/ص۷۹۲🌺
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۹ 🌷🌷🌷 امان ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۳۰
🌷🌷🌷
عهه بس کنید دیگه شما هم ..
من و بابا همزمان سرمون بالا اوردیم و با بهت به مامان سهیلا نگاه کردیم ...
مامان سهیلا که نگاه بهت زده ما رو دید ..
خب چیه چرا اینجوری نگاه می کنین مگه دروغ می گم والا
تا بهم میرسین کار کار کار ...
ای بابا خسته شدم از دستتون سرم رفت
سرمو تکون دادم و دستامم به نشونه تسلیم اوردم بالا و گفتم :
خیلی خب مامان سهیلا اتش بس ما تسلیم ..
امون بدین ..
مامان سهیلا گفت
خب راست میگم دیگه به من فکر نمی کنین تا بهم میرسین پرونده و شرکت ..
بابا گفت :
بفرما خانم هر بحثی که شما بگین ما صحبت می کنیم ..
حالا شما دستور بدین ؟!
مامان سهیلا :
الان واقعا من بگم در مورد چی صحبت کنیم ؟!
بله مامان جان بفرمایید ..
هر چی گفتماا مخالفت نمی کنی .. ؟!
شما جون بخواه مامان سهیلا ..
مامان سهیلا خندید و گفت واقعا راست میگی ..
بعد نگاهی به بابا کرد و لبخندی زد ..
برگشت سمت من و گفت :
امیر جان فکر نمی کنی دیگه وقتشه ..
وقت چی مامان جان ؟!
ازدواج ؟؟!!
چییی ؟!
نه مامان جان از این حرفها نزنین یه موقع هاا ..
من و چه به زن گرفتن .. !!
خب عزیز مادر دیگه وقتشه ..
ظهر با مامان مهران صحبت کردم امشب داشتن برای مهرانشون میرفتن خواستگاری ..
خب تو هم دست به کارشو عزیز مادر ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 30 🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 31
🔰وقتی #خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سالها بود که او را میشناختم و یک دل نه صد دل عاشقش😍 شده بودم، ولی به خاطر #سن کمی که داشتم خانوادهام راضی نبود❌ یادم نیست🗯 چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم.
🔰هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من #قول گرفت که وقتی ازدواج💍 کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ⚡️ولی بعد از ازدواج آنقدر گرم زندگی شدم که #نشد. من و آقا مرتضی 🗓سال 82 زیر یک سقف رفتیم.
🔰من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی #دامادی22ساله بود☺️. همان روز اولی که ایشان را دیدم #مهرش به دلم افتاد💓. انگار قبلاً میشناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمیدانم. #حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.
🔰همان روز اول دلبستهاش💞 شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من #آقامرتضی را ندیده بودم👀 فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس میکردم #شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم #علاقه دو طرفه❣ شکل گرفت.
🔰دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم📚 که متأسفانه نشد. میگفت دوست دارم همسرم #محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت میداد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز 📿و روزهام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و #نامحرم همکلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت میداد👌 و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث #حجاب بود.
🔰من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این #مسائل را درک میکردیم و روی محرم و نامحرم⭕️ حساس بودیم. به خاطر همین همفکری💭 بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.
🔰چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در #تهران یک عروسی🎉 گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین🚘 شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم #سادهای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم🏡 برگزار شد.
🔰خود آقا مرتضی همیشه به من میگفت: #خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت😥 بود. باید عادت میکردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا #زندگی_کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.
🔰حدود هفت هشت ماهی #نامزدیمان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم💍 ایشان وارد #سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کارشد و تا زمان #شهادت🌷 در آنجا خدمت کرد .
#شهید_مرتضی_کریمی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۰ 🌷🌷🌷 عهه ب
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۳۱
🥀🥀🥀
عه مامان سهیلا چه حرفا این ها از من بعیده اصلا فکرشم نکنید ..
در مورد مهرانم بگم که
من ظهر باهاش صحبت کردم به زور و تهدید خاله راضی شده بره ..
مامان سهیلا :
وا مامان جان چه زوری اخه...
بچه به این بزرگی مگه زور باید باشه حتما مثل همیشه داشته سر به سر مادرش میگذاشته ..
وگرنه که تا خودش نخواد و نگه که نمیرن خواستگاری اخه ... ؟!
خب منم همین رو می گم دیگه ..
خاله با دمپایی ابری شکنجش داده تا راضیش کرده برن خواستگاری ...
چشمهای مامان گرد شد از این حرفم
از روی بهت برگشت سمت بابا که داشت با چشمهای خندونش به مامان نگاه می کرد ...
مامان گفت :
وا دمپایی ابری ... !!
یعنی چی ؟
بعد کم کم یک اخم ریز اومد روی پیشونیش و برگشت سمت من ...
که دمپایی ابری اره ...
اره جان شما باور نمی کنین ؟؟
ادامه دارد ...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸