°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۲۴ 🌷🌷🌷 بعد
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۲۵
🌷🌷🌷
چی ؟
درست شنیدم ؟!
مهران و خواستگاری این اصلا امکان نداره ..
پس پرسیدم :
مهران یه بار دیگه جملتو تکرار کن اخه فکر کنم خط روی خط افتاد اشتباه متوجه شدم ..
نه داداش اشتباه متوجه نشدی
در کمال سلامت و صحت عقل به اطلاع میرسانم که ..
در حال اماده سازی برای رفتن به مراسم خواستگاری ام ..
بگو به جان امیر ..
وا امیر مگه باهات شوخی دارم
دارم میرم دیگه ..
چه یهویی شد اصلا از تو انتظار نداشتم که بری خواستگاری هیچ کس هم نه تو ..؟!
مگه من چمه ؟!
اقا نیستم که هستم
خوشتیپ نیستم که هستم
با نمک نیستم که هستم
بامزه نیستم که هستم
گهر از زبونم نمیریزه که میریزه
اصلا بگو توی چی کم داری
میگم هیچی ..
مگه اینکه خودت از خودت تعریف کنی ؟!
تعریفی باشی تعریف کردنم داره
اره حتما حالا چی شد داری میری خواستگاری ؟!
جونم براتون بگم که ..
ببین مهران مختصر و مفید یه ساعت وقت ندارم بشینم پای حرفهای تو ..
اوه حالا خوب شد خودت گفتی تعریف کن اینجور قانونم برام تعیین می کنی !
حالا ببین چی شد ..
دیروز اومدم خونه دیدم مامان و بابا دارن همچین مشکوک نگاهم میکنن نگو از قبل نقشه داشتنا منه ساده
گفتم شاید ...
هعییی ای دل غافل ..
خب حالا بقیش.. ؟
واقعا که امیر ..
هیچی دیگه کم کم صحبت کردن و گفتن زنگ زدن و از خانواده کریمی وقت گرفتن برای امر خیر ..
گفتم امر خیر ؟
چی؟ کی؟ کجا ؟
چشمت روز بد نبینه گفتن خود شازده ..
حالا منو دهن باز مونده بودم چی بگم ..
بعد یک ساعت اومدم نشستم گفتم من نمیام اگه بدونی مامان چکار کرد ..
همچین دمپایی پرتاب کرد طرفم که گفتم اگر داخل المپیک شرکت کرده بود طلا می گرفت..
حالا من بدو مامان با دمپایی دنبال من
که ما زنگ زدیم و هماهنگ کردیم .. بد میشه نریم ..
مگه مردم الن و بلن
خلاصه سرت درد نیارم ...
ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🍀🌺
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۵ 🌷🌷🌷 چی
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۲۶
🌷🌷🌷
بعد سیاه و کبود شدن به دست مادر و دمپایی ابری مامانم ..
بلاخره همچون پسری گل و بلبل قبول کردم که در این مراسم حضور به هم رسانم که مبادا بی احترامی خدمت خانواده صورت بگیره ...
واقعا میگم از تو بعیده نمیدونم خاله و عمو چه طور تورو تحمل میکنند .. ؟
به راحتی و با ضرت دمپایی ابری ..
به همین سادگی به همین خوشمزه گی ..
اقای ساده و خوشمزه فعلا بهت رحم می کنم که با خیال راحت بری خواستگاری ..
بعد کارت دارم که ..
مهران .. مهران اماده شدی .. ؟!
اوه اوه صدای خاله بود چه عصبی پس فعلا داداش ..
وایسا ببینم منو گرفتی به حرف نگذاشتی اماده بشم حالا تا صدای مامانم رو شنیدی میگی فعلا اخه به تو میگن رفیق ..
به جای دلداری دادنته ..
همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم ...
برو منو با خاله رو به رو نکن که خودت میدونی وضعت بدتر می کنم
نه قربون دستت فعلا ..
مامان مامان جورابم کو ؟!
که تلفن قطع شد ..
تلفن قطع کردم و با تکون دادن سرم شروع کردم خندیدن ..
خدا بخیر کنه این مراسم خواستگاری رو ..
چیزی که میل مهران نباشه هزار تا دلیل منطقم بیاری نمیشه که نمیشه حالا امشب چی شده الله اعلم ..
فکرمو از مهران ازاد کردم و روندم سمت خونه ..
پرونده ها رو برداشتم و بعد قفل ماشین و زدن دزدگیر ..رفتم داخل ..
#ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 "زبان" خدا را بلدی؟🙄🤔🤔
🔻با خدا زندگی کن! هر لحظه ..😌😍
#تصویری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی48🙏 😊✍مثل کمان❗️ 🏹🎯🕋🕋🏹🎯 🗣😷انسان وقتی که حرف می زند باید بداند چه می گوید، به که م
🙏 #تمثیل های خدایی🙏49
😖🤔✍مثل میوه فاسد❗️
🍒🍒
🍈میوه فاسد میوه های دیگر را هم فاسد می کند.
👤و آدمی میوه هستی است. وقتی پیمان های خداوند را نادیده بگیرد و از آنچه باید دور شود، دوری نگزیند؛ او نیز فاسد می شود و سپس به گسترش فساد می کوشد.
✅«بی ادب تنها نه خود را داشت بد
✅بلکه آتش در همه آفاق زد»
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏49 😖🤔✍مثل میوه فاسد❗️ 🍒🍒 🍈میوه فاسد میوه های دیگر را هم فاسد می کند. 👤و آدمی میو
🙏 #تمثیل های خدایی🙏50
😍😊✍مثل باران❗️
🌧🌧🕋🕋🌧🌧
🌊آب دریا تلخ است اما وقتی حرکت کند، بخار شود، بالا برود و ابر شود و فرو بارد، بارانی💦 شیرین می شود.
👤👥کسانی که زندگی ساکن، بی حرکت، بی تلاش و بی جنب و جوشی دارند از زندگی شیرین برخوردار نخواهند بود، بلکه شور و شور بخت اند هر چند از دریایی از امکانات برخوردار باشند، درست مثل دریا!
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#ایستگاه_تفکر
وقتی خواستی یک تغییر ماندگار توی زندگیت
ایجاد کنیبه جایتمرکز رویاندازه مشکلت❌
👈رویِبزرگی #خدا و بعد #خودحقیقی ات تمرکز کن
و هیچگاه⛔️
منفیدعا نکنو نخواه که اون چه ازش میهراسی
برات پیشنیاد، دعا کن خوبیها برقرار بشه🌹🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۶ 🌷🌷🌷
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۲۷
🌷🌷🌷
خونه توی سکوت بود و بعضی وقتها صدای ظرفهایی که مریم خانم به هم میزد می اومد ..
یه جوری این صدا ها منو سمت اشپز خانه کشیدن که خودم تعجب کردم برای چی ..
بعد از اینکه پامو داخل محوطه اشپزخانه گذاشتم و بوی قرمه سبزی مریم خانم فهمیدم ..
تازه متوجه شدم که ناهار نخوردم و چقدر گرسنمه ..
پس بی درنگ در حالی که می نشستم روی صندلی دستهامو بهم زدم و گفتم ..
سلام مریم خانم خسته نباشید ..
مریم خانم برگشت و بعد از دیدن من لبخندی زد و گفت :
سلام اقا کی اومدین متوجه نشدم ..
همین الان اومدم ..
مریم خانم چه بو به رنگی راه انداختین دلم ضعف رفت ..
میشه یکم بدین من بخورم اخه ناهار نخوردم و الان به شدت گرسنمه ..
ای وای اقا ببخشید الان
الان اماده می کنم ..
چند لحظه صبر کنید ..
بعد از چند دقیقه
مریم خانوم یه میز کوچیک چید و هوش از سر من گرسنه برد ..
و اشتهامو بیشتر تحریک کرد ..
پس بدون وقفه شروع کردم به خوردن ..
بعد از سرکشیدن لیوان ابم از مریم خانم تشکر کردم راه افتادم سمت اتاقم و سراغ پرونده ها
با صدای درب اتاقم به خودم اومدم سرمو بلند کردم و گفتم بفرمایید ..
و مریم خانم با چایی و شیرینی توی درگاه درب اتاق مشخص شد ..
اقا دیدم خیلی وقته توی اتاقین گفتم براتون چای بیارم ؟!
خوب کاری کردی مریم خانم به موقع بود ..
پس بفرمایید ..
ممنون از شما .. راستی
بابا و مامان سهیلا اومدن ..؟!
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 این قسمت دشت های سوخته فصل چهارم قسمت 9⃣8⃣
زندگینامه سردارشهیدحاج محمدابراهیم همت
💐🌷🌹🥀🌷🌷💐🌹🥀🌹🌷🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل پنجم
قسمت 0⃣9⃣
فرماندهان سپاه،پس از بررسی اوضاع منطقه و جمع بندی موانع و مشکلات موجود به این نتیجه رسیدند که سپاه چهارم ارتش عراق در شمال خوزستان را منهدم کنند .👌
به همین دلیل آن ها پیروزی در این عملیات را طی چهار مرحله طراحی کردند و قرار گذاشتند:👍
۱-مرحله ی نخست،ارتفاعات شرقی دشت عباس یعنی بلندی های جوفینه ،بلتا و شاوریه را در شمال ،تپه ی ابوصلیبی خات را در مرکز و تنگه ی رقابیه را در غرب منطقه ی مذکور تصرف کنند.👌۲_در مرحله ی دوم منطقه ی عین خوش ،ارتفاعات تینه و غرب چنانه را از دشمن بازپس گیرند.👍
۳_در مرحله ی سوم هدف رزمندگان اسلام پیشروی تا ارتفاعات استراتژیک دوسلک بود .👌
و در چهارمین و آخرین مرحله عملیات فتح المبین ،هدف تصرف منطقه برقازه در ارتفاعات میشداغ و استقرار نیروها بر روی خطوط مرزی فکه_العماره و تأمین نوار مرزی بود .👌
به همین دلیل در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۶۰توسط فرماندهی کل سپاه آقای محسن رضایی ،همچنین حسن باقری ،سیدرحیم صفوی،غلامعلی رشید و مجید بقایی از مناطق عملیاتی شوش و غرب دزفول ،شناسایی کلی انجام گرفت.👍
ادامہ دارد...👌
ادامه ی این داستان ان شاالله به زودے در کانال تخصصی شهید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 29 💢حاجهمّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر #ايما
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 30
🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با #امام_خمینی (ره) دیدار داشته باشند، اما از آنجایی که شناسایی محور #فکه به پایان نرسیده بود، شهید باقری از محسن رضایی اجازه خواست تا برای تکمیل شناسایی جهت #عملیات_والفجر مقدماتی در منطقه بماند.
🔰قبول این درخواست از سوی محسن رضایی موجب شد تا من و #شهید_بقایی هم بنا به دستور محسن رضایی از فرودگاه چهارم🛫 وحدتی #دزفول بازگردیم و توفیق دیدار با امام از ما سلب شود😔بدین ترتیب صبح روز بعد به سمت منطقه مورد نظر رفتیم.
🔰در طول مسیر یادم میآید که شهید بقایی در حال حفظ سوره #والفجر بود، اما آیات پایانی یعنی آیات «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِیجَنَّتِی» را #نمیتوانست به خاطر بسپارد💬 و وقتی موضوع را به #شهید_باقری گفتم؛ او مکثی کرد و گفت که این آیه در شأن #امام_حسین (ع) است.
🔰بدین ترتیب به منطقه مورد نظر رسیدیم، به دیدگاهی که در بالای تپهای قرار داشت و برای #ارتش بود، رفتیم؛ در آنجا شش نفر بودیم که شهید باقری کالک و نقشهها🗺 را روی زمین پهن کرد و درباره هر کدام از مواضع دشمن سوالاتی میکرد و روی نقشه علامت❌ میزد. در این هنگام #عراقیها خمپارههای کور میزدند
🔰اما یکی از خمپارهها 💥به زیر تپهای که ما مستقر بودیم اصابت کرد به همین خاطر شهید باقری متوجه شد که دیدهبان عراقی #موقعیت ما را فهمیده لذا «کالک» عملیات و وسایل را جمع کردیم تا #محل شناسایی را تغییر دهیم؛ از طرفی به برادرش « #محمد» که اکنون رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است گفت از سنگر ارتشیها که در کنار ما بود درباره یکی از سنگرهای عراق سوال❓ کند.
🔰با بیرون رفتن وی ما هم آمدیم تا از #سنگر خارج شویم که در همین لحظه گلوله خمپاره💥 به جلوی سنگری که بودیم اصابت کرد و انفجارش باعث شد که همه جا سیاه و خاکآلود🌫 شود و هنگامی که به خودم آمدم متوجه شدم، #پرده_گوش من آسیب دیده و جسم سنگینی هم روی سینه من است.
🔰در آن لحظه اولین صدایی که شنیدم صدای « #یاصاحبالزمان (عج)» مجید بقایی بود. وی بر اثر ترکش خمپارهای که به پایش اصابت کرده بود مجروح شده💔 و به روی من افتاده بود؛ البته همه ما در آنجا #ترکش خورده بودیم، اما مجروحیت من کمتر بود. در آنجا دیدم #حسن باقری در حالت نشسته دست بر سینه دارد و به #امام_حسین (ع) سلام میدهد.
🔰 برادر شهید باقری را دیدم و وقتی به آنها ماجرا را گفتم، #بیهوش شدم؛ هنگامی که به هوش آمدم از محمد باقری سراغ بقیه را گرفتم که گفت: «برای سرعت عمل در انتقال مجروحها آنها را داخل جیپ فرماندهی🚑 گذاشتیم که حین انتقال به عقب #مجید_بقایی در داخل جیپ و « #حسن» هم در اتاق عمل به #شهادت🌷 رسید😔
#شهید_حسن_باقری
#راوی_سردار_صفاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_95548020.mp3
4.35M
🌹خوشم که زیرِ سایتم حسین😭
🌹تو خوبیو هوامو داری😭
🌹مریض عشقتم فقط خودت
🌹طبیبمی، دوامو داری😔
🌹به زندگیم صفا بده😭
🌹تو قلبمو جلا بده😭
🌹مُحَرّمِت داره میاد
🌹به من یه کربلا بده😭😭
🔸 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🔸 #غریب_کربلا_حسین
🎤 #حمید_علیمی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۲۷ 🌷🌷🌷 خونه
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۲۸
🌷🌷🌷
بله اقا جان اومدن ..
از شما هم سوال کردن گفتم داخل اتاقتون هستید ..
ممنون مریم خانم پس شما برید منم چند دقیقه دیگه میام پایین ..
چشم اقا با اجازه ..
بعد رفتن مریم خانم چند تا کار کوچیک که مونده بود تموم کردم و بعد از اتمام کار این پرونده گذاشتمش کنار و بعد از کش و قوسی به بدنم ..
چای و شیرینی رو خوردم و بعد از برداشتن سینی محتویات رفتم پایین ..
بعد از گذاشتنشون داخل اشپز خونه اومدم بیرون ..
با سرخوشی صدا رو بلند کردم و گفتم :
اهای اهل خونه کجایین ؟!
اهل خونه ؟
خانواده گرام ..
یکم شازده اتون تحویل بگیرید ..؟!
بابا نبود کسی ..
بعد صدارو اوردم پایین و با نا امیدی گفتم :
هیی پسر کسی هم نیست تحویلت بگیره ..
که صدای خنده بابا و مامان از پشت سرم شنیدم ...
پشت سرم یعنی اشپزخانه ..
اما من که ..
با بهت برگشتم عقب و دیدم کنار هم ایستادن و می خندن ..
با بهت پرسیدم شما پشت سر من یعنی تو اشپزخانه بودین ؟!
دستمو بردم داخل موهام و سرمو کج کردم سمت شونه ام و ادامه دادم ..
خب چرا من ندیدمتون اخه ؟!
بابا با خنده سرشو تکون داد و اومد جلو دست گذاشت روی شونه ام و گفت :
اخه پسر گیج من ..
چرا حواست به اطرافت نیست که بعد خونه رو هم میذاری رو سرت ...
سرمو انداختم پایین و گفتم :
چکار کنم حواسم نبود ببخشید خب.
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۸ 🌷🌷🌷 بله اق
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۲۹
🌷🌷🌷
امان از دست تو پسر ...
حالا بیا بشین ببینم چی شده که خونه رو گذاشتی رو سرت ..
خنده شرمگینی کردم و گفتم :
هیچی فقط می خواستم دور هم باشیم ..
خیلی خب بیا بشین ببینیم میتونم زیر زبونتو بکشم یا نه ..
بعد صداش رو بلند کرد و گفت ..
سهیلا خانوم بی زحمت از اون چایی های مخصوص خودت
مامانم از اشپزخونه داد زد ..
چشم اقا الان میارم ...
با بابا به سمت مبل ها رفتیم و هنوز ننشسته سوالات شروع شد ...
خب چه خبر پسر جان چه می کنی ؟؟
هیچی در گیرم ..
پیش پای شما هم داشتم روی پرونده ها کار می کردم ..
شروع کردم از روند کارهای شرکت و پرونده ها توضیح دادن ..
باباهم بعضی اوقات حرفهام و تایید یا رد میکرد و بعضی جاها هم راهکار میداد ...
تا اینکه سهیلا اومد .
بعد از دادن چای های مخصوص خودش کنار بابا نشست ...
و ما همچنان در گیر صحبت بودیم که ..
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
❤️❤️At the end of time, mosques are abad, but they are empty of guidance, minarets are raised, mosques are decorated (but they are empty of content)❤️❤️
🌹🌹در آخر الزمان مساجد آباد است ولی از هدایت خالی است،مناره ها بلند میشود،مساجد تزیین میشود (ولی از محتوا خالی است)🌹🌹
روزگار رهائی/ج۲/ص۷۹۲🌺
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۲۹ 🌷🌷🌷 امان ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
پارت ۱۳۰
🌷🌷🌷
عهه بس کنید دیگه شما هم ..
من و بابا همزمان سرمون بالا اوردیم و با بهت به مامان سهیلا نگاه کردیم ...
مامان سهیلا که نگاه بهت زده ما رو دید ..
خب چیه چرا اینجوری نگاه می کنین مگه دروغ می گم والا
تا بهم میرسین کار کار کار ...
ای بابا خسته شدم از دستتون سرم رفت
سرمو تکون دادم و دستامم به نشونه تسلیم اوردم بالا و گفتم :
خیلی خب مامان سهیلا اتش بس ما تسلیم ..
امون بدین ..
مامان سهیلا گفت
خب راست میگم دیگه به من فکر نمی کنین تا بهم میرسین پرونده و شرکت ..
بابا گفت :
بفرما خانم هر بحثی که شما بگین ما صحبت می کنیم ..
حالا شما دستور بدین ؟!
مامان سهیلا :
الان واقعا من بگم در مورد چی صحبت کنیم ؟!
بله مامان جان بفرمایید ..
هر چی گفتماا مخالفت نمی کنی .. ؟!
شما جون بخواه مامان سهیلا ..
مامان سهیلا خندید و گفت واقعا راست میگی ..
بعد نگاهی به بابا کرد و لبخندی زد ..
برگشت سمت من و گفت :
امیر جان فکر نمی کنی دیگه وقتشه ..
وقت چی مامان جان ؟!
ازدواج ؟؟!!
چییی ؟!
نه مامان جان از این حرفها نزنین یه موقع هاا ..
من و چه به زن گرفتن .. !!
خب عزیز مادر دیگه وقتشه ..
ظهر با مامان مهران صحبت کردم امشب داشتن برای مهرانشون میرفتن خواستگاری ..
خب تو هم دست به کارشو عزیز مادر ...
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 30 🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 31
🔰وقتی #خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سالها بود که او را میشناختم و یک دل نه صد دل عاشقش😍 شده بودم، ولی به خاطر #سن کمی که داشتم خانوادهام راضی نبود❌ یادم نیست🗯 چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم.
🔰هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من #قول گرفت که وقتی ازدواج💍 کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ⚡️ولی بعد از ازدواج آنقدر گرم زندگی شدم که #نشد. من و آقا مرتضی 🗓سال 82 زیر یک سقف رفتیم.
🔰من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی #دامادی22ساله بود☺️. همان روز اولی که ایشان را دیدم #مهرش به دلم افتاد💓. انگار قبلاً میشناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمیدانم. #حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.
🔰همان روز اول دلبستهاش💞 شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من #آقامرتضی را ندیده بودم👀 فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس میکردم #شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم #علاقه دو طرفه❣ شکل گرفت.
🔰دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم📚 که متأسفانه نشد. میگفت دوست دارم همسرم #محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت میداد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز 📿و روزهام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و #نامحرم همکلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت میداد👌 و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث #حجاب بود.
🔰من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این #مسائل را درک میکردیم و روی محرم و نامحرم⭕️ حساس بودیم. به خاطر همین همفکری💭 بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.
🔰چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در #تهران یک عروسی🎉 گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین🚘 شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم #سادهای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم🏡 برگزار شد.
🔰خود آقا مرتضی همیشه به من میگفت: #خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت😥 بود. باید عادت میکردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا #زندگی_کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.
🔰حدود هفت هشت ماهی #نامزدیمان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم💍 ایشان وارد #سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کارشد و تا زمان #شهادت🌷 در آنجا خدمت کرد .
#شهید_مرتضی_کریمی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... پارت ۱۳۰ 🌷🌷🌷 عهه ب
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۳۱
🥀🥀🥀
عه مامان سهیلا چه حرفا این ها از من بعیده اصلا فکرشم نکنید ..
در مورد مهرانم بگم که
من ظهر باهاش صحبت کردم به زور و تهدید خاله راضی شده بره ..
مامان سهیلا :
وا مامان جان چه زوری اخه...
بچه به این بزرگی مگه زور باید باشه حتما مثل همیشه داشته سر به سر مادرش میگذاشته ..
وگرنه که تا خودش نخواد و نگه که نمیرن خواستگاری اخه ... ؟!
خب منم همین رو می گم دیگه ..
خاله با دمپایی ابری شکنجش داده تا راضیش کرده برن خواستگاری ...
چشمهای مامان گرد شد از این حرفم
از روی بهت برگشت سمت بابا که داشت با چشمهای خندونش به مامان نگاه می کرد ...
مامان گفت :
وا دمپایی ابری ... !!
یعنی چی ؟
بعد کم کم یک اخم ریز اومد روی پیشونیش و برگشت سمت من ...
که دمپایی ابری اره ...
اره جان شما باور نمی کنین ؟؟
ادامه دارد ...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۳۱ 🥀🥀🥀 ع
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۳۲
🌷🌷🌷
چرا باور میکنم...
خیلی هم خوب باور میکنم پسر شیطون ..!!
هر چی باشه تو هم رفیق مهرانی دیگه .. !!
کمال همنشین و .... !!
و در حالی که خم میشد به سمت پاهاش
که دم پایی ابری ...
و بعد سریع دمپایی رو فرشی که می پوشید بیرون اورد و بلند شد ..
الان یه دمپایی ابری بهت نشون میدم اونسرش ناپیدا ..
منو سر کار میزاری اره ..
در حالی که با تعجب و خنده بلند میشدم ..
دستمو بردم جلو مامان و با چشمهای گرد کرده گفتم ..
مامان جان راست میگم به خدا سرکاری چیه اخه...
درست عین حرف مهران بهتون گفتم ...
که اولین ضربه رو خوردم ..
با بهت ایستادم و برگشتم سمت مامان سهیلا ...
مامان واقعا زدین الان .. ؟؟!
مامان از روی حرص گفت :
نه مامان جان چه زدنی من فقط نازت کردم ...
خندم گرفت و گفتم :
اخه خیلی هم قشنگ بود
خیلی هم مزه داد ..
پس از این به بعد همیشه از این کارها بکنید ..
صدای پر حرص مامان بلند شد ...
محمد ...
بابا که از خنده ضعف کرده بود ..
سریع خندشو و خورد
بلند شد و
گفت :
بله خانم ؟؟
ببین پسر گلت چقدر اذیت میکنه خب یه چیز بهش بگو دیگه ..
بابا قیافه جدی به خودش گرفت و یکمم خشم مخلوط صداش کرد و برگشت سمت من و گفت :
د اخه پسر جان چرا انقدر مادرتو حرص میدی ..
دیگه نبینم این کار رو تکرار کنی هاا ...
دستامو بردم بالا که بگم چشم تسلیم ..
که با چشمک بابا مواجه شدم ..
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸