eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
980 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت) 🌷🌷🌷🌷 سرمو بل
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷 ؛ ببین امیر جان .. منم اوایل مثل تو فکر میکردم .. نمیتونستم با خودم کنار بیام که چرا واقعا ؟؟ بعد نشستم با خودم فکر کردم خلوت کردم رفتم دنبال فهمیدنش .. مطالعه کردم تمام جوانب سنجیدم ... میدونی امیر ... اولین جرقه شکل گیری مدافعان حرم بعد از تخریب بارگاه و نبش قبر حجربن عدی از یاران پیامبر (ص) و حضرت علی (ع) شکل گرفت. بعد از این اتفاق تصویر منتشر کردند ... گروهای تکفیری نزدیک به دمشق که فاصله چندانی تا فتح دمشق در جلوی راهشان نبود اعلام کردند که دیر یا زود حرم حضرت زینب (س) را تخریب و نبش قبر میکنند و اسم شهرک زینبیه را به یزیدیه تغییر میدهند. پس از اعلام این موضوع شیعیان سراسر جهان آفریقا. عراق. لبنان. افغانستان و.... خود را به دمشق رساندند و نیروهای ایرانی هم که تا آن زمان فقط کمک تسلیحاتی و راهبردی ارائه میدادند حضورشان پر رنگ تر شد و به همین علت این شهدا شهدای مدافع حرم نامیده شدند. ؛ حالا چرا سوریه؟! سوریه به عنوان پشتوانه اصلی نیروهای مقاومت به شمار میرود به طوری که اگر سوریه به دست تکفیری ها سقوط کند عملا حزب الله لبنان در مقابل رژیم صهیونیستی فلج میشود. اسرائیل اول با استفاده از عقیده وهابیت سوریه را نا امن کرد. طبق برنامه ریزیشان پس از سقوط کامل سوریه نوبت به عراق میرسید اما پس از پا فشاری ایران در سوریه و تشکیل بسیج مردمی سوریه توسط سردار شهید حاج حسین همدانی موفق به سقوط سوریه نشدند به ناچار زودتر مرحله ی دوم برنامه شان را که حمله به عراق بود اجرایی کردند. در ابتدای حمله داعش به عراق به دلیل خیانت بزرگی که در ارتش عراق شکل گرفته بود یکی پس از دیگری شهرهای عراق در چند روز سقوط میکردند.پس از فتح موصل ابوبکر البغدادی دستور حمله به سامرا را داد طوری که در برنامه ی گروه تروریستی داعش قرار بود سامرا به عنوان پایتخت داعش در عراق انتخاب شود. .. ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 27 🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊 دلتنگ
28 🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای او دوره بود‌.در عملیات آبی خاکی شمال کشور🇮🇷 در هوای به شدت گرم♨️ ناگزیر می شود چند بار یک را تکرار کنند. 🔰وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب💧 له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش که بهمن ۹۲ درحوالی حرم🕌 (س) به رسید🌷 سقا شده،وخود بدون نوشیدن ای آب به پادگان باز می گردند. 🔰مرتضی درجریان نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی👤 برای شناسایی موقعیت های تکفیری👹 خطر می کرد و باز می گشت. 🔰یک شب زمستانی☃ وقتی از شناسایی بازگشت به شدت بود پرسید غذاهست⁉️ گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان🍞 مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد ازآن را خورد وخدا شکر کرد🙂 و خوابید. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .... پس از حمله ی داعش به سامرا و احتمال سقوط سامرا و بی احترامی به حرمین عسکریین (ع) به یکباره نیروهای بسیاری از سپاه قدس ایران به سامرا اعزام شدند و با همکاری گسترده ارتش عراق مانع از سقوط سامرا شدند پس از شکست داعش در سامرا گروه تروریستی داعش به ناچار موصل را پایتخت خود در عراق اعلام کرد. هنگامی که خطر از سامرا دفع شد نیروهای ایرانی حاضر در عراق از حالت عملیاتی به حالت مستشاری تبدیل وضعیت کردند و برای جلوگیری از خطر سقوط بغداد مشغول به تشکیل بسیج مردمی عراق و آموزش نیروهای عراقی شدند .... مقام معظم رهبری هم در مورد شهدایی که در سوریه شهید شدن و میشن فرمودن که : « شهیدی که در عراق و سوریه شهید میشود همانند این است که جلوی درحرم امام حسین (ع) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. » امیر داعش و اسرائیل سعی در خدشه وارد کردن به اسلام دارن چون میگن کار ما درسته ما شیعه واقعی و مسلمان واقعی هستیم با این کارشون اسلام در خطره کلا چهره اسلام میبرن زیر سوال ..‌‌‌‌‌‌.... ؛ خب حالا امیر جان میگیم چرا جوونا میرن هدفشون چیه که دل میکنند از خانواداشون از همه این چیزهایی که دارنو به چشمشون نمیاد ؟؟ ؛ اینم برام سوال بود گشتمو پیدا کردم یکی از همین دوستان و پرسیدم چرا ؟؟ میدونی چی گفت امیر.‌.. ؟؟!!! _ چی گفت ؟؟! ؛ گفت ما رفتیم که چون نمیخواستیم یه عده به نام اسلام بیان و اسم و چهره اسلام خراب کنند هدفمون دفاع از اسلام بود هدفمون جهاد در راه خدا و ثابت کردن عشقمون به خدا بود .... بعد نگاهشو دوخت به بنر شهید و گفت : میدونی از شهید پرسیدن داری خانمت رو با یه بچه کوچیک ول میکنی میری سختش نیست ؟ خودت سختت نیست ؟؟ میدونی چی گفت ..‌.. ؟؟!! محمد برگشت و به صورت من نگاه کرد ..‌ متوجه چشمای اشکی محمد شدم ... تعجب کردم ... _ محمد ؟؟ ؛ میدونی چی گفت امیر ..‌ باز نگاهشو دوخت به بنر و گفت : ؛ این سوال ازش پرسیدن شهید صدر زاده گفت : زنم و بچم و همه ی هفت جد و ابادم فدای یه کاشی حرم اهل بیت (ع) 😔😔 امیر ما کجای کاریم ... ما میخوایم اینحوری بهشون برسیم ... مگه میشه مگه میتونیم ... دستم بسته است امیر ... دلم بنده فاطمه و عزیزه ..‌ چجوری شهدا دل کندن از خانوادشون ..‌‌.. امیر نتونستم دل بکنم ..‌.. 😔😔😔 ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد چشماشو گذاشت روی هم و بعد از چند تا نفس عمیق یه یا علی گفت و بلند شد ... ؛ خیلی کار داریم باید هماهنگ کنیم ... و برگشت سر کارش ... _ ولی من ... وقتی محمد اینجوری میگه من دیگه ... نگاهمو بین بچه ها چرخوندم چه ذوقی داشتن کار برای شهدا و امام حسین ... واقعا این همه تفاوت خودمو باهاشون درک نمی کردم ... بچه هایی که تا اسم امام حسین و شهید میاد چشماشون پر از اشک میشه .‌‌‌‌‌‌... .و...‌. منی که تازه فهمیدم امام حسین کی بود و چکار کرد ... محمد با این همه نزدیکی میگه.. من کجای کارم ... میگه من دورم ... اگه محمد اینجوری میگه پس من چیم ...؟؟؟ من کجای کارم .. من کلا از همه چی عقبم ... نگاهمو دوختم به بنر شهید .. یه لحظه حس کردم یه چیزی درونم تکون خورد ... حس کردم شهید بهم لبخند زد ... ولی مگه میشه ... فقط یه عکسه ... دستامو محکم روی صورتم کشیدم و بردم داخل موهام .. همینطور که نگاهم به عکس شهید بود .‌‌‌... _ خدایاا... واقعا چرا ... من نمیدونم باید چکار کنم .‌‌.. کاش میشد خودت باهام حرف بزنی و راه نشونم بدی ..‌ گیجم کلافم واقعا کم اوردم ... یه نفس عمیق کشیدم و از جام پاشدم .... به سمت محمد رفتم و به ادامه کار مشغول شدم ... اما فکرم در گیر بود ... در گیر شهید ... در گیر حرفهای محمد ... واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...؟؟ سرمو تکون دادم فکرمو خالی کردم و مشغول کارم شدم ... بعد از یکی دو ساعت که کار تزیین حسینیه تموم شد ... با بچه ها خداحافظی کردم .. محمدم که هنوز تو حال خودش بود ... حرکت کردم سمت خونه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و چهارم) 🌷🌷🌷🌷 بعد از پارک ماشین و زدن ریموت رفتم داخل .‌.. مثل اینکه کسی نبود ... ، سلام اقا .. برکشتم عقب .. _سلام مریم خانم .. کسی نیست ؟؟ ، نه اقا .. خانم و اقا رفتن بیرون .. شام بکشم براتون ..؟؟ دستی از کلافگی به صورتم کشیدم و گفتم : _ نه ممنون میل ندارم ..‌ میرم بخوابم .. ، باشه شبتون بخیر ... به سمت اتاقم حرکت کردم درب و باز کردمو سویچ ماشین و از دور پرت کردم روی میز .. چند دور دور خودم چرخیدم .. بعد از پوف کلافه ای خودمو پرت کردم روی تخت .. نمیدونم چند دقیقه بی حرکت بودم که خوابم برد ... نمیدونم چه موقع بود که از عطش اب از خواب بیدار شدم .. کنار تخت و نگاه کردم پارچ اب خالی بود .. به ناچار بلند شدم تا اب بیارم ...‌ در اتاق باز کردم و داخل راه رو که شدم دیدم چراغ اتاق کار بابا روشنه .. این موقع شب ؟؟ یعنی بابا چکار میکنه ... ؟؟!!! رفتم سمت اتاق کار ..‌ مقداری لای در باز بود و نوری که ازش میزد بیرون یکم چشممو توی تاریکی زد ...‌ با دو بار باز و بسته کردن چشمم .... هم خواب از سرم پرید ... هم چشمم به نور عادت کرد ... لای درو اهسته باز کردم و داخل رو نگاه کردم ... یه لحظه موندم ... برم... ؟؟؟ یا بمونم ... ؟؟ تصمیم گرفتم برگردم .. رومو برگردوندم و خواستم برم سمت اتاقم که ...‌ : امیر .... بیا اینجا ... نمیدونم چرا واقعا هم دلم میخواست اون لحظه اونجا باشم .. بدون هیچ حرفی درو باز کردم و رفتم داخل ... بابا حالتش و تغییر نداد .. همون طور که روی سجاده و رو به قبله بود نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت .. رفتم سمت بابا و کنار سجاده بابا نشستمو زانو هامو بغل گرفتم .. و سرمو گذاشتم روی زانو هام و به صورت بابا خیره شدم ... چرا تا الان اینهمه چین و چروک صورت بابا رو ندیده بودم ...؟؟ چرا نفهمیدم چقدر شکسته شده ....؟؟ بغض گلومو گرفت ... فقط نگاهم به صورت بابا بود به لبهای بابا که تکون میخورد ذکر میگفت نگاه کردم ... دیدم ذکر بابا .... لا حول و لا قوة الا به الله دیدم چشمای بابا بسته اس ... بابا بغضی که توی گلوم بود ... گفتم : _ بابا ... ؟؟ یه لحظه دیدم بابا جا خورد چشماشو باز کرد ... بعد از یکم نگاه کردن بهم گفت : : جان ‌بابا ... ؟؟ بی اختیار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی زانوی بابا ...‌ تعجبش و درک می کردم می فهمیدم ...‌ بغضم سرباز کرد ..‌ و اشکهام سرازیر ... فکر کنم بابا متوجه شد ... دستشو بلند کرد و گذاشت روی سرم و مشغول نوازش شد ... صورتمو نوازش میکرد ... موهامو نوازش میکرد ... کاری که مدتها ارزو و حسرتشو داشتم .... 😔😔😔 _ بابایی ..؟ : جان بابا... ؟؟ چی شدی امیرم ... چرا انقدر کلافه ای ... چی پریشونت کرده ؟؟؟ نگرانی کلامشو‌ به خوبی حس کردم ... _ بابا ؟؟ بغلم میکنی ... ؟؟ # ادامه_دارد.. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز پانزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز شانزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و پنجم) 🌷🌷🌷 : امیر ببینمت ... سرمو اوردم بالا و به بابا نگاه کردم چی شده ... ؟؟ _ فقط بغلم کن بابا ؟ میشه لطفا .. ؟؟ بابا به چشمهام نگاه کرد و بعد از یکم مکث توی یه لحظه محکم گرفتم توی اغوشش ... _ اخ خدایا ... چه ارامشی ..‌ چه عطری ... چه امنیتی ... احساس کردم یه کوه پشتمه .. چرا این همه سال خودمو محروم کردم و با حسرت به بچه های دیگه نگاه کردم .. چرا ؟؟ .... چرا ؟؟ احساس کردم شونه های بابا تکون میخوره بدون تغییر در حالتم فقط سرمو بلند کردم دیدم صورتش پر از اشکه ... _داری گریه می کنی ..؟؟ کار اشتباهی کردم .. ؟؟ گریه اتو در اوردم باز ولم نکنی ..؟؟!! 😔😔 ببخشید دیگه اذیت نمیکنم خب .. معذرت میخوام ... دیگه سرت داد نمیزنم .. دیگه هیچی نمیگم خب ... محکم بابا رو بغل کردم .. دیگه ولم نکن ..‌ دیگه تنهام نزار .. نمیتونم تنهایی ... سخته به خدا ... گریم شدت گرفت بود هق هق می کردم تو بغلش ... اصلا حال خودمو نمیفهمیدم التماس میکردم .. نمی فهمیدم چی میگم ... انگار نبودم توی دنیا ... بابا میخواست بلند بشه اما سفت گرفته بودمش فکر میکردم اگه ولش کنم باز تنها میشم ... واقعا از خودم متعجب بودم شده بودم مثل بچه های پنج شش ساله ...، !!! شایدم اون بچگی که نکرده بودم الان میخواست خودشو نشون بده نمیدونم هر چی که بود و هست الان اصلا دلم نمیخواست از بابا جدا بشم ... بابا وقتی حال منو دید خیلی منقلب شده بود نگران بود ... شروع کرد به صدا زدن سهیلا .. : سهیلا .. سهیلا زود بیا اینجا ...‌ یه لحظه متوجه سهیلا شدم که سراسیمه وارد اتاق شد . گفت : چی شده اقا محمد ... ؟؟ بعد که نگاهش به من افتاد با چشمهای گرد شده میخکوب شد وسط اتاق ...!!! حق داشت ... ؟؟ نداشت ‌.‌ .. ؟؟!! سهیلا یه لیوان اب بده ... اما فقط ایستاده بود و نگاه میکرد و مثل اینکه قدرت حرکت نداشت ..‌ بابا صداش بلند کرد و داد زد .... سهیلا میگم اب بده. ....‌ تکون سختی خورد به سرعت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه با یه لیوان اب وارد شد و به دست بابا داد ... یکم از اب که خوردم حس کردم حالم بهتر شد ..‌ بابا کمکم کرد و منو بلند کرد و داخل اتاقم روی تخت خوابوندم و بابا و سهیلا هم با نگرانی بالای سرم ایستاده بودن... بعد از چند دقیقه به خواب رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ... صبح دیگه نتونستم تحمل کنم زنگ زدم به محمد ... _ محمد ... سلام .. کجایی ..؟؟ ؛ سلام داداش چی شده چرا اینقدر پریشونی ؟؟ _ محمد نمیتونم تحمل کنم باید ببینمت ... ؟؟ ؛ باشه داداش باشه اروم باش بیا اینجا نزدیک ‌حسینیه ام ... _باشه اومدم ... فعلا ؛ فعلا یا علی ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و ششم) 🌷🌷🌷 سریع به سمت حسینیه رفتم ... بعد از پارک ماشین رفتم داخل که دیدم فقط محمده ... _ تنها اینجا چکار میکنه ؟؟ خب اینجوری بهتره راحت تر حرف میزنیم ... رفتم جلو .. _ سلام محمد جان خوبی ؟ ؛ سلام اقا امیر .. تو خوبی .. ؟! _ نه داداش کلافم ... ؛ متوجه شدم پریشونی بیا بشین ببینم چی شده .. ؟؟ _ باشه ... راستی تنها اینجا چکار میکنی ..‌؟؟ بچه ها نیستن ؟؟! ؛ نه کاری نیست منم همینطور اومدم بشین .. _ ممنون ... ؛ خب حالا اقا امیر بگو ببینم دلیل پریشونی و کلافگیتو ... ؟؟!! _ دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم : _ چی بگم .. یعنی چجوری .‌‌.. ؟؟ ؛ راحت باش امیر راحت حرفتو بزن ..‌ _ محمد من از دیشب نمیفهمم دارم چکار میکنم .. !! یه طوری شدم حال خودمو نمیفهمم ... همش دارم به حرفات فکر میکنم ... نگاهمو داخل حسینیه گردش دادم که روی عکس شهید متوقف شدم ..‌ بعد از چند لحظه مکث گفتم : _ محمد این شهید ... ؟؟ کلافه دستی به موهام کشیدم که محمد گفت : ؛ این شهید چی ؟؟ _ نمیدونم یه حس دارم شاید بگی دیوونه شدم ولی برضوان. میشه .. وقتی به عکسش نگاه میکنم حس میکنم داره بهم لبخند میزنه ... یه حس نزدیکی بهش دارم ولی ... من حتی اسمشم درست نمیدونم ... ؟؟!!! محمد با شنیدن این حرفهام لبخندی زد و گفت : این ها که نشونه خوبیه ... _ متوجه نمیشم ... منظورت چیه ؟؟!! ؛ بلند شو با هم بریم یه جایی ... _ کجا بریم ..؟؟!! ؛ تو بیا کارت نباشه ... مگه من جای بد میبرمت ... _ نه ولی خب ...؟؟ ؛ سوال نکن بلند شو یا علی ... _ باشه بریم .. از حسینیه با هم خارج شدیم و بعد از سوار ماشین شدن حرکت کردیم ... _ خب کجا برم حالا ؟؟ ؛ یه کتاب فروشی این طرف هست نگه دار چند لحظه کار دارم ... _ باشه ... بعد از دیدن کتاب فروشی ایستادم و محمد پیاده شد .. چند دقیقه بعد با یه بسته که دستش بود اومد و سوار شد ... ؛ خب بریم ... _ باشه ولی کجا برم .. ؟؟!! ؛ گلزار شهدای بهشت رضوان .. ...‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و ششم) 🌷🌷🌷 س
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و هفتم ) 🌷🌷🌷 _ چیییی. ؟؟؟ همونجا زدم رو ترمز که صدای بوق زدن ماشین های عقبی بلند شد و چند تا هم تیکه انداختن ... ؛ وای امیر چرا این کار و کردی نگفتی تصادف میشه ... !! خب زود حرکت کن ترافیک درست نشه .. !! _ محمد گفتی کجا برم .‌..؟؟!! ؛ مگه به من اعتماد نکردی داداش ..‌ ؟؟ منم گفتمت : جای بد نمیبرمت داداش من ... _ ولی اخه محمد ... ؟؟! ؛ تو بیا بریم اگر بد بود بیا بزن تو گوش من ... _ نه این چه حرفیه ولی ... !! باشه بریم ببینم چی میشه ...؟ حرکت کردم سمت گلزار شهدا .. بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم ... محمد راه افتاد ولی من همونجا ایستاده بودم ... اینحا اومدم چرا ...؟؟!!! مثل این بود که یکی منو هل می داد جلو... بی اختیار شروع کردم به حرکت.. از بین چند مزار گذشتم ... یه لحظه وایسادم و برگشتم عقب ... دیدم محمد وایساده با لبخند نگاهم میکنه ... _ محمد ... ؟؟ ؛ جانم داداش ... _ من دارم گیج میشم دست خودم نیست من که تا حالا اینجا ها نیومدم ..‌ چرا منو اوردی اینجا.. ؟؟ !! ؛ امیر روبه رو تو نگاه کن ... _ یعنی چی ..؟ محمد چشهاشو از روی اطمینان باز و بسته کرد و گفت: ؛ نگاه کن خودت میفهمی ...!! همینطور که سرمو به جایی که محمد گفت بر میگردوندم گفتم : _ میگم من تا حالا نیومدم میگه نگاه کن .چیو نگاه کنم اخه ... ؟؟ اگه به نگاه ... وای خدای من ... زبونم بند اومد ... چجوری امکان داره ... ولی من که اصلا ... بغض نشست توی گلوم ... حضور محمد کنارم حس کردم و بعد دستش که روی شونم قرار گرفت ... همینطوری که نگاهم بهش بود اهسته گفتم : _ محمد چجوری ممکنه من اصلا ... قطره های اشک از چشمانم سرازیر شد ... _ محمد من نمیفهمم چرا .. دارم دیوونه میشم ‌‌‌‌‌... ؛ امیر تو در این زمینه اختیار نداری شهدا تو رو انتخاب کردند .. تا حالا متوجه نشدی .. همین الان مگه برای بار اولت نیست میای اینجا ... .. ؟؟ _ اره بار اولمه !! ; چطوری بدون کمک من یا حتی کسی اومدی اینجا دقیقا .. ؟؟؟!! _ محمد من خودم نیومدم یعنی کاملا غیر ارادی ... خب ... ؛ محمد لبخندی زد و گفت : همین دیگه داداشه من ... تو خودت نیومدی .. شهدا دعوتت کردند ... شهدا خواستنت ... !! _ ولی ... : بهش فکر نکن فعلا بیا .. محمد رفت کنار قبر شهید ... ولی من هنوز چشمم میخ اسم شهید بود باز بی اختیار حرکت کردم به سمت قبر شهید رفتم و کنارش نشستم .. _ محمد ؟؟ ؛ جانم .. _ چرا من ؟؟ من که .. ادم خوبی نیستم من که .. ؛ امیر به اینها فکر نکن .. شهدا به دل نگاه میکنن بعد دستتو میگیرن و میکشن بالا .. _ ولی من فقط اسمشو شنیدم اونم از تو ...؟! محمد بسته ای که از کتاب فروشی دستش بود رو داد به من .. _ این چیه ؟؟ ؛ برای تو گرفتم .. _ برای من ؟!!! شروع کردم باز کردنش ... یک کتاب بود ... با عنوان .. ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 28 🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای ا
29 💢حاج‌همّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر و بود. 💢حاجى معتقد بود كه جنگ ما بر اساس بوده و اگر بنا است بين آموزش نظامی و عقيدتى به يكى بيشتر ارزش بدهيم آن است. 💢«قبل از عمليات والفجر 4، وقتى لشكر در اردوگاه شهيد بروجردى بود به من میگفت: حاج آقا! بچه‌ها را جمع كنيد و برايشان كلاس عقيدتى بگذاريد.» 💢يكبار ديگر به من گفت: «من در اين عمليات روى آموزش عقيدتى از آموزش نظامى حساب میكنم.» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏35 🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️ ⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریز
🙏 های خدایی🙏36 ✍✍مثل نسخه❗️ 🔸وقتی ماشینت جوش آورد، حرکت نمی کنی بلکه کنار می زنی و می ایستی و گرنه ممکن است آتش بگیرد. 🔹خودت هم همین طور یعنی وقتی جوش می آوری، عصبی و عصبانی می شوی، تخته گاز نرو! بزن کنار! ساکت باش! و هیچ نگو! وگرنه آسیب می بینی. 💠این نسخه شفا بخش پیامبر اسلام (ص) است که فرمود: «اذا غَضِبتَ فَاسکُت» ✅هر گاه عصبانی شدی سکوت کن. 🔰منبع: بحار الانوار، ج۷۰، ص ۲۷۲. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏36 ✍✍مثل نسخه❗️ 🔸وقتی ماشینت جوش آورد، حرکت نمی کنی بلکه کنار می زنی و می ایستی و
🙏 های خدایی🙏37 ☺️✍✍مثل عطر❗️ 🤔تو برای عطر زدن به کسی نگاه نمی کنی.😳 اصلأ برایت مهم نیست دیگران عطر می زنند یا نه. 😎خوب شدن هم مثل عطر زدن است. 😏چه کار داری دیگران خوب اند یا نه، خوبی می کنند یا نه.😌 💠💠این حرف و نصیحت خداست که می گوید: خود را باش. 📖«عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ»🔸بر شما باد خودتان! آیه ۱۰۵ سوره مائده. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃﷽🌸🍃 ✍️بیماریِ بی‌صدا 📛یک بیماری خطرناک که چند نشانه دارد😱 1️⃣⚠️ نعمت‌هاى زیادی داشته باشى، اما اونها رو نعمت ندانى و اصلا احساس در قبالش نداشته باشى❗️ 2️⃣⚠️ وارد خونه بشی و همه‌ى اعضاى خانواده‌ رو در سلامت ببینی،و این نعمت برات عادی باشه❗️ 3️⃣⚠️ وارد بازار بشی و خريد كنى،، و اونو یه چیزِ عادى و حق خودت بدونی.❗️ 4️⃣⚠️ هر روز در كمال صحت و سلامتى از خواب بیدار شی ،در حالى كه نه از چیزی نگران باشی و نه ناراحت، اما این نعمت اصلا به چشمت نیاد❗️ ✅☝️این بیماری خطرناک، مرضِ است 👈و نام دیگه اون، است 🔔مراقب این مرضِ باشید‼️ 🔻 قرآن تاکید کرده که: 🕋 و أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث(ضحی، آیه۱۱ ) 👈 ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻦ. 🗣 یاد کردنِ نعمت، و بازگو کردنِ نعمت، خودش یه نوع به حساب میاد. 👈 پس یه خورده از داشته ‌هات یاد کن... 👌 مثلاً اگه وضع مالی خوبی نداری، پول نداری، در عوض خدا تن سالم بهت داده، بچّه سالم بهت داده، این خودش یه دنیا ارزش داره، اینو یاد کن... 📛اما اگر این نعمتها برات عادی بشه و ناشکری کنی.... 😱 یه وقت میبینی، خدا اون چیزهایی هم که داری ازت میگیره،تا قدرشون رو بهتر بدونی... 👇👇👇 🕋 لئِن شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَ لَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ (ابراهیم/۷) 💢اگر شكر كنيد، (نعمت‌هاى) شما را زیاد میکنم، 💢و اگر ناسپاسی كنيد مجازاتِ من شدید خواهد بود 🔔☝️یادتون نره، این بیماری میتونه آسيب شديدى به آدم وارد کنه.😱 👈پس اگر گرفتار هم هستی، از چیزهای دیگه‌ای که داری یاد کن، تا آروم بشی، تا مرهمی باشه به روی زخمهات، تا ﻳﺄﺱ و ناامیدی از وجودت دور بشه... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۳ ✍ عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #متن_خاطره ک
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اسلام #مقاومت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اس
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اسلام #مقاومت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اس
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۴ ✍عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش کومله می‌خواست کاری کنه که سرهنگ از مهاباد بره. واسه همین نوزادش رو دزدیدند و سر از تنش جدا کردند. بعد پیکرِ نـوزاد رو همراه با نامه ای فرستادند درِ خونه‌اش . سرهنگ تا پیکرِ بی سرِ نوزادش رو دید ، با چشمانی اشکبار گفت: خدایا قربانیِ اصغرم رو قبول کن ... بعد صدایش رو صاف کرد و گفت: ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نخواهم کرد... 📚منبع: کتاب سرداران بی سر ، صفحه 25 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز هفدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
چندماه قبل ازشهادت محمودرضا یک شب خواب #شهیدهمت رادیدم.دیدم دقیقادرموقعتی ک درپایان بندی اپیزودهای مستند؛((سردارخییر))نشان میدهد🌱،با بسیجی هایی ک کنار ماشین تویوتا🚙 منتظر #حاج‌همت هستند تا بااو دست بدهند. ایستاده ام. #حاج_همت با قدم های تندآمدورسیدکنارتویوتا.من دستم رو جلو بردم.دستش راگرفتم بغلش کردم☺️ هنوز دست #حاج‌همت توی دستم بود ک به او گفتم:(دست ماراهم بگیرید👋 منظورم شفاعت برای بازشدن باب #شهادت بود. #حاج‌همت گفت:دست من نیست☝️ ودستم رارهاکرد.ازهمان شب تامدتی ذهنم درگیراین موضوع شده بود😞 که چطور ممکن است دست شهدادربرآوردن چنین حاجتی بازنباشد. فک میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست،پس دست چه کسی است؟!🙁 تااینکه یک شب که درمنزل محمودرضا مهمان بودم خوابم رابرای او تعریف کردم🍃 خیلی مطمئن گفت:راست گفته دست او نیست.بیشترتعجب کردم.بعدگفت:(من درسوریه به این نتیجه رسیده ام)وبایقین میگویم🙂 هرکس شهیدشده،خواسته ک شهید بشود.شهادت شهید فقط دست خودش است☺️👌 #شهید_محمد_ابراهیم_همت #شهید_محمودرضا_بیضائی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و هفتم ) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و هشتم ) 🌷🌷🌷 _ خب چکارش کنم .. ؟! ؛ وای امیر چقدر گیج میزنی ... خب کتاب چکار میکنن ... ؟؟!! میخونن دیگه ... !! _ اهان یعنی من بخونم ... ؟؟ ؛ نه داداش کادو بگیر بیار برای من ... _ خب پس چرا دادی به من که باز بیارم برا خودت .. ؟؟ امیر ... داداش ..‌ گیجی و شیطنت خونت اومده پایین نمیفهمی چی میگم بلند شو بریم درستت کنم ... _ کجا ؟؟ ؛ تو بیا فقط ... منظورش چیه خب ؟؟ شونه ای بالا انداختم دنبالش رفتم ..‌ دیدم که با رضا تماس گرفت و یه قرار گذاشت و قطع کرد ... ؛ خب بریم اقا امیر ...؟ _کجا ..؟ ؛ پارک ..‌.... _ باشه .. راه افتادم رفتیم پارک و بعد از چند دقیقه رضا امد دیدم که یه چشمکم به محمد زد ولی نفهمیدم چرا ... که ای کاش میفهمیدم و فرار میکردم ...‌ میگین چرا .. چون بعد از چند دقیقه ... مهران اومد ... حالا فکر کنین مهران و رضا باز همو دیدن .. چه شود ... از احوال پرسی یه ساعتشون که نگم ... حالا با هم مچ شده بودن کل کل نمیکردن با هم ... دست به دست هم میرفتن جلو ..‌ یه موضوعی رضا پیش میگرفت مهران دنبال میکرد ..‌ یه موضوعی مهران پیش میگرفت و .... دیگه روانی شدم اوجش اونجا بود که کلید کردن روی من ... دو تایی کنار هم ایستادن نگاهشون دوختن به من و با حالت متفکرانه ای ... مهران + میگم داداش امیر تو یه چیزیت شده ها رو به راه نیستی ؟ رضا : اره داداش راست میگه ؟ بگو ببینیم چی شده ؟ با چشمای گرد شده گفتم : نه من خوبم .. !! چرا همچین فکری میکنین .. ؟؟ +‌نه ببین رنگ و روت پریده ، لاغر شدی ...‌ : وای اره ببین موهاتم یکم ریخته ... + وای امیر چرا قیافت اینحوری شده ؟؟ : عه تو هم دیدی من فکر کردم فقط من دیدم ...‌ خلاصه چه گیرهایی که به من ندادن ... اخرش دیگه کم مونده بود سرمو بزنم به دیوار ... + امیر داداش نکنه عاشق شدی ؟؟ _ چیی ؟ : اره راست میگه .. از مجنونم گذشتی ... رضا برگشت سمت مهران و گفت : وای مهران نههه ؟؟ + چیه چی شد .. ؟ رضا انگشتشو گرفت روبروی منو گفت : نفهمیدی چی شد !! مجنون شد رفت !!! + خب مجنون که خوبه... این همه عاقل بود الان مجنون ش...‌ + نهههه جفتشون سریع بلند شدند و دو طرف منو گرفتند اصلا امکان هر حرکتی رو از من گرفتن .. _بچه ها چرا اینحوری میکنین شما ؟؟ ولم کنین زشته .. + امیر جان طی چندی تحقیق که بنده و دوست گرامی ... رضا تعظیم کوتاهی کرد که باز مهران ادامه داد ... + طی چندیدن مرحله به انجام رساندیم ... رضا که طرف دیگه من بود .. صداش و صاف و گفت : به این نتیجه رسیدیم که با هم گفتن .. +: شما مجنون شدی و ممکنه سر به بیابان بگذاری ... + پس ما به عنوان وظیفه که در قبال تو احساس میکنیم .. در هر جا و زمان و مکان ...‌ : همراه با تو خواهیم بود .. _ وای نه ... محمد ... نگاه کردم بهش ... داشت میخندید نامرد نمیگفتم این بلا رو من سرش اوردم .. _ محمد دستم به دامنت تو که میدونی وضع منو الان ... این چه کاری بود کردی اخه با من شدی رفیق دزد و شریک قافله ..... محمد که فقط می خندید گفت ؛ تا تو باشی هر چی میپرسم درست جواب بدی نه با گیحی تمام مثل بچه ها ..😁 حالا یه اینبار ارفاق کن ... با چشمهام رضا و مهران و نشون دادم و گفتم .. اخرش که میدونی چی میشه هر چند الانم فاصله زبادی باهاش ندارم ... ؛ باشه اما فقط همین یه بار _ تو جون بخواه فقط الان منو نجات بده که واقعا دیگه نمی کشم ... ؛ خب بچه ها ماموریت با موفقیت انجام شد رهایش کنید .. 😃 رضا و مهران هم مثل سرباز های تحت امر پا کوبیدن و با گفتن چشم .. من رو راحت کردن که البته دستشونم درد نکنه 😐 خلاصه گذشت بعد از شام رفتم خونه ... میخواستم از ماشین پیاده بشم‌که نگاهم به کتابی که محمد داده بود افتاد ...‌ بعد از چند دقیقه مکث برش داشتم .. رفتم داخل ..‌ روی تخت نشستم و بعد از کمی تردید شروع کردم به خوندن ... ...‌ .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و هشتم ) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و نه ) 🌷🌷🌷 با دردی که توی گردنم احساس کردم و ‌سوزشی که داخل چشمام حس کردم سرمو اوردم بالا .. یکم چشمامو با دست ماساژ دادم .. و بعد از چند مرتبه چپ و راست کردن گردنم . نگاهمو دوختم به ساعت که چشمام گرد شد ... نهههه این همه مدت کتاب خوندم و نفهمیدم ... چطور زمان گذشت ..‌ واقعا هیچی نفهمیدم .‌..‌ نگاه به کتاب کردم متوجه شدم تقریبا نصف بیشتر ان را مطالعه کردم .. کتاب گذاشتم کنار و بلند شدم .. عجیب بود تا حالا موقع خوندن کتابی این چنین نشده بودم ... اما ... کتاب زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافعین حرم که براساس روایت همسر شهید (سمیه ابراهیم‌پور) نوشته شده بود و در آن ابتدا همسر شهید به تشریح وضعیت خانوادگی خود و محیطی که در آن رشد و تربیت یافته پرداخته و سپس نحوۀ آشنایی‌اش با شهید و نهایتاً ازدواج با او که حاصل آن دو فرزند به نام‌های فاطمه و محمدعلی بعد معرفی مصطفی و خانوادۀ او‌ بیان فعالیت‌های مصطفی در بسیج در دوران جوانی و دفاع از انقلاب و حضورش در جریان فتنه سال ۸۸ و مجروحیتی که در این خصوص برایش به وجود آمده سپس نحوۀ آشنایی مصطفی با فتنه داعش در عراق و سوریه و تلاش مصطفی برای حضور جهت دفاع از حرم از جدّیت در انجام کار‌های فرهنگی و تربیتی برای نوجوانان، ارادت به شهدا بخصوص شهدای گمنام و همچنین اصرار در تهیه و استفاده از رزق حلال . تا حدی که باعث می‌شود شهید علیرغم دانشجو بودن به کار گاوداری بپردازد. از دیگر نکته‌های جالب در زندگی شهید اصرارش برای حضور در صحنه نبرد با داعش و دفاع از حرم . با توجه به این که مصطفی سربازی نرفته و اجازۀ خروج از کشور را نداشته، دو مرحله با رفتن به عراق سعی میکند از آن طریق خود را به سوریه برساند که موفق نمی‌شود، و تصمیم می‌گیرد به عنوان افغانی و همراه با تیپ فاطمیون عازم سوریه بشه که نهایتاً با سعی و تلاش پیگیر موفق می‌شه در سوریه به لحاظ نبوغ و شجاعتی که از خودش بروز می‌دهد مسئولیت تعدادی از رزمندگان افغانی را به عهده گرفته و موفق به آزادسازی مناطق مهم و استراتژیکی از خاک سوریه می‌گردد که ضمن مورد تقدیر و تمجید قرار گرفتن از طرف سردار قاسم سلیمانی، تا سطح فرمانده تیپ فاطمیون رشد می‌کند. با وجود این که هنوز کامل متوجه نشده بودم شونه ای بالا انداختم فکر کردن بهش به بعد موکول کردم..‌. تا یکمی کمک از محمد بگیرم ... 🌷🌷🌷🌷 چند وقتی بود از بچه ها کمتر سراغ می گرفتم تصمیم گرفتم باهاشون تماس بگیرم و قرار بزارم ... مخصوصا علی که میدونستم واقعا اوضاعش رو به راه نیست ... پس تماس گرفتم و قرار گذاشتم ... و بعد از اماده شدن حرکت کردم سر قرار همون جای همیشگی ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و نه ) 🌷🌷🌷 ب
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت هفتاد ) 🌷🌷🌷 رو ‌نیمکت نشسته بودم و منتظر بچه ها بودم ... واقعا چرا همیشه من اول از همه میام ..؟ بعد از چند دقیقه سر و کله ی مهران و علی هم پیدا شد ... ولی چه پیدا شدنی .‌.. ؟؟!! چهرشون گرفته بود ... ؟؟!! حالا علی یکم موقعیتش رو میدونستم اما مهران چرا ... ؟؟ بعد از احوال پرسی که با هم کردیم نشستیم .. دیدم واقعا اینا انگار یه چیزیشون هست ..‌؟؟ مهران که اصلا لبخند از صورتش نمیرفت حالا اینحوری گرفته ... علی هم خیلی تو فکر بود ..؟؟ _ چی شده بچه ها ..؟؟!؛ چرا شما این شکلی شدین ... ؟؟ مهران سرشو طرف دیگه چرخوند و گفت : چه عجب یادش اومد ما هستیم... !! با شنیدن این جمله مهران یکم بهم برخورد .. اخم کردم و دستمو گذاشتم رو شونه اش و برش گردوندم سمت خودم ... _ چی می گی مهران .؟؟ چرا این حرفو زدی .. !؟ + مگه دروغ میگم معلوم هست کجایی تو این موقعیت یا بازم همش به فکر خودتی ... نگی یه رفیق دارم .. زنگ بزنم خبر بگیرم شاید مشکل داشته باشه ؟؟ شاید اصلا مرده باشه ببینم زنده است یا نه ؟؟ ماتم برد ... مهران و این طور حرف زدن ... اروم گفتم : مهران چرا اینجوری میکنی ؟ چکار کردم ؟؟ مهران با عصبانیتی که ازش ندیده بودم .. گفت : + دیگه میخواستی چکار کنی بسه چقدر غرور چقدر به فکر خودت بودن به خودت بیا چشماتو باز کن به غیر از تو خیلی های دیگه هم هستن یکم به اطرافت توجه کن ... ببین... میفهمی امیر ... ببین ..... علی همینطور که نشسته بود و سرش و پایین بود گفت : مهران اروم تر خواهش میکنم... + چی رو اروم تر بزار به خودش بیاد این همه سال هیچی نگفتم همه چیرو به شوخی گرفتم گفتم امروز نشد فردا نشد پس فردا بسه دیگه ... کی به خودش بیاد تا کی غرور خود بینی نگاهشو دوخت به من و ادامه داد : بابا اطرافتو ببین اطرافیانتو ببین شاید یکی بهت نیاز داره یکم بزرگ شو امیر درک کن .. این همه ادم تو جهان همه مشکل دارن ‌... فقط تو نیستی ... به خودت بیا ... مهران بعد از زدن این حرفها گذاشت رفت .. بلند شدم و صداش زدم .. _ مهران ... _ مهراننن. .. کجا میری ؟؟ چرا این حرفها رو زدی ؟؟ مهران با توام... ؟؟!! همینطور که داشت میرفت دستشو اورد بالا و تکون داد حتی برنگشت پشت سرشو نگاه کنه .... کلافه و گیج از حرفهای مهران دستمو داخل موهام فرو کردم و برگشتم سمت علی ... علی سرش پایین بود همچنان ..‌ _ علی من نمیفهمم چی شد .. مهران چرا اینجوری کرد .. ؟!!! # شرمنده داداش مهران این چند روز یکم در گیر کارهای من شد همش مزاحمش بودم معذرت میخوام ... _ کارهای تو ؟؟ مگه چکار داشتی ؟؟ # چیزی نیست داداش .‌. _ علی میگم چی شده راست و پوست کنده بگو ..‌ ؟؟ وگرنه میرم از خاله میپرسم ... علی اسم خاله که اومد یه جوری شد .. روشو برگردوند سمت دیگه .. رفتم نزدیک و با دستم صورتشو برگردوندم سمت خودم که دیدم داره گریه میکنه .... !!! _ علییی ... ؟؟ ... ..‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
سلام دوستان روزتون شہدایے🌹🌹 ازفردا ان شاالله به مدت یه هفته جایی هستم که دسترسی به نت ندارم 👌😢 ان شاالله بعد یک هفته کمکاری ها جبران می شود ممنون میشم با ماهمکاری کنید و صبور باشید و در کانال بمونید تا ان شاالله با اراده و پشتکار تموم برگردیم👌👌👌😊 اجرتون با حاج همت👌👌 التماس دعا🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان شهدایے مابرگشتیم😍😍 ان شاالله به شرط لیاقت ودورازریا فردا بااراده و پشتکار تموم👌👌 فعالیت ڪانال رو شروع میکنیم ممنون میشم همکاري کنید ودر کانال بمونید وکانال رو معرفی کنید به دوستانتون وداخل گروهاتون انتشاربدید👌👌 اجرتون باحاج همت🌹🌹 ازصبورے شما عزیزان متشکریم👌 التماس دعا💐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f