°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 #شیر_و_قهوه 💠 مادرم تو #خواستگاری شرط کرد که دختر
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣6⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃
💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت😊.
وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده.
ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم.
میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب #شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟!
گفت: ما نان و ماست میخوریم...
📙 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
همسر #شهید_علیرضا_عاصمی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت😊. وارد خانه که میشد، ق
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣6⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃
#جعبه_شیرینی
❣جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت:
«میتونم یکی دیگه بردارم؟»
گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود.
میگفت: «میبرم با #خانم و بچه هام میخورم».
میگفت: اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره!👌
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
📕سیدمرتضیآوینی،کتاب دانشجویی،ص۱۹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای سرود "آقازاده" سیاسی ترین سرود تاریخ انقلاب توسط جمعی از فرزندان معظم شاهد جلوی چشم مسئولان 👌
حتما گوش کنید و به دست هر تعداد مخاطب که میتونید برسانید.
چون نگذاشتند از صدا و سیما پخش بشود⛔
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصتوپنجم من و #ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه
#شهیدهمت به روایت همسرش 4
#قسمت_شصتوشش
یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش🍂 و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود😌. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای #ابراهیم انداخت که برود بخوابد. #ابراهیم گفت لازم نیست.گفت من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.😊
آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش.
هوای آبان سرد بود.❄️صبح #ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!رفتیم با هم آن جا نشستیم.گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.🌸گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.☺️☝️سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد✌️. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های #ابراهیم چکید روی صورتش.😢
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصتوشش یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش که الآن مهدی روزهای محرم
#شهیدهمت به روایت همسرش4
#قسمت_شصتوهفتم
بعد از شهادت #ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با #ابراهیم همین لحظه بود.😔 #ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خانهی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود☹️. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت.😢گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم.تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم.
کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم☝️.هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی😞. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی…🙁گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم.😇
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۱ 🥀🥀🥀🥀 _ باشه
•• 🍃🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۲
🥀🥀🥀🥀
_ الو امیر حالت خوبه یهو یه صدا اومد و گوشی قطع شد بعد خاموش شد
تو حالت خوبه اتفاقی افتاده ؟؟
_ ببخشید محمد جان نه چیز خاصی نشد به خیر گذشت ...
محمد جان ادرس بگو که حرکت کنم ..؟!
_ باشه پس بیا بیمارستان ....
_ وایسا ببینم بیمارستان چرا چی شده .. ؟؟
_ چیز خاصی نیست که داداش جان !!
_ محمد حتما باید جونمو بگیری میگم بیمارستان برای چی اخه ؟؟
_ امیر جان بیا اینجا خودت میفهمی چیز خاصی نیست که هول میکنی ..
_ اما اخه محمد ..؟؟
_ امیر منتظرم یا علی ..
بعدهم گوشی قطع کرد ...
چند دقیقه مبهوت به گوشی نگاه کردم بعد یک مرتبه با درک موقعیت سریع ماشین و روشن کردم و رفتم سمت بیمارستان ...
سریع ماشین پارک کردم دویدم سمت پذیرش ..
خواستم سوال کنم
اما من که چیزی نمیدونم
با محمد تماس گرفتم و گفتم محمد من الان بیمارستانم کجا بیام .. ؟؟
_ بیا اتاق ۲۱۸ اونجام ..
_ اومدم ..
تلفن قطع کردم و سریع رفتم به اتاق ۲۱۸
در اتاق که باز کردم محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🍃🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۲ 🥀🥀🥀🥀 _ الو
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۳
🥀🥀🥀🥀
در اتاق باز کردم
محمد رو دیدم که روی تخت خوابیده بود ..
کتف سمت چپش باندپیچی بود و به گردنش اویزون
نگاهش به سمت پنجره بود ..
چشمهام گرد شد و با بهت گفتم :
_ محمد ...؟؟
محمد برگشت سمت من
کمی خودشو بالا کشید صورتش از درد جمع شد
سریع به سمتش رفتم و کمکش کردم که به تخت تکیه بده بالشت پشت کمرش گذاشتم
بعد مقداری تخت بالا اوردم تا راحت باشه
صندلی کشیدم کنار تخت و نشستم روبروی محمد ..
_ محمد چه قیافیه ایه برا خودت درست کردی اخه .. ؟
دستت چی شده ؟
چرا از اول خبر ندادی ؟
_ امیر جان یک نفس بگیر برادر من ...
سلام خوش امدی منم خوبم
_ ببخشید سلام
اصلا تو رو اینجوری دیدم سلام یادم رفت ...
خب بگو چی شد دیگه ؟؟
_ باشه داداش فقط قبلش بی زحمت یه لیوان اب به من میدی ؟
شرمندتم داداش ..
_ محمد
ما از این حرفها داشتیم با هم ..
الان میارم برات ..
بلند شدم بطری اب معدنی باز کردم لیوان ابی ریختم و به دست محمد دادم ..
_ ممنون داداش دستت درد نکنه ..
بعد از خوردن اب زیر لب سلام بر حسینی گفت
_ بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم ..
_ من تا دلت بخواد وقت دارم ...
_ خب امیر جان ...
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۵۳ 🥀🥀🥀🥀 در اتاق با
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۵۴
🥀🥀🥀🥀
بشین امیر جان که قضیه اش مفصله تا برات تعریف کنم ..
_ من تا دلت بخواد وقت دارم..
_ خب امیر جان ..
حدود دو هفته پیش بود که...
پس از آزادسازی بیجی
– 210 کیلومتری شمال بغداد –
داوطلب برای کشف و خنثیسازی بمبهای کارگذاشته داعش
در منازل مسکونی شهر به بیجی
برای پاکسازی منطقه به همراه چند تا از بچه ها عازم شدیم ..
اولش که خیلی خب داشتیم پیش میرفتیم..
تله ها انتحاری و انفجاری منهدم میکردیم ..
نیروهای عراقی در این محور تونسته بودند
دهها بمب و تله انفجاری را خنثی کنند و ..
همچنین چند پایگاه هسته های خاموش گروه تروریستی داعش را منهدم کردند ..
تامین امنیت مسیر ارتباطی مرکز به شمال
(بغداد - بلد- سامرا - تکریت- بیجی - شرقاط)
در دستور کار قرار گرفت
از حومه شهر بیجی در شمال استان صلاح الدین خبر این بود که..
نیروهای ارتش و بسیج مردمی عراق در یک ماه گذشته موفق شده بودند ۵ هزار بمب و تله انفجاری را کشف،
خنثی و منهدم کنند.
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم6⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 #جعبه_شیرینی ❣جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت
💠﷽💠
#از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣6⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا🌸🍃
:
💠 تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود.
همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق میشدم، بلند میشد و به قامت میایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی #زانویش ایستاد.
ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
خندید و گفت:«نه شما بد عادت شدهاید؟ من همیشه جلوی تو بلند میشوم. امروز خستهام.به زانو ایستادم».
میدانستم اگر سالم بود بلند میشد و میایستاد.👌
اصرارکردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من
گفت: چند روزی بود که پاهایم را از #پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی پاهایم بایستم.
همسر سردار #شهید_عباس_کریمی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
📕 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
💠﷽💠 #از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا🌸🍃 : 💠 تواضع و #فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه
#از_شهدا_الگو_بگیریم8⃣6⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا 🍃🌸
💠 از دستش خیلی ناراحت بودم.
منتظر نشسته بودم تا برگردد.
کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد.
#مجید آمد و کنارم نشست و گفت:
«میدونم ناراحتی.
#مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده ی آخرش،
از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم
منو #ببخشه!»👌😊
#شهید_مجید_کاشفی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
📙فرهنگنامهشهدایسمنان،ج۸،ص۱۰۶
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f