eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
752 دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
36 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
... کاش‌میتونستم‌روبه‌روی‌آیینه ‌به‌قلبم‌اشاره‌‌کنم‌وبگم -این‌قلب‌مصداق‌بارز''القلب‌حرم‌الله''ست‌ دِآخه‌مشتی خدااین‌قلب‌رو‌داده‌تا‌با‌ حب‌آقام‌حسین‌ وامام زمانت پربشھ' نه‌حب‌‌این‌واون…!🌿🖇 ... …! ═══‌‌‌ ❥︎🌸 @herimashgh
•🐣✨• (: ❞خودت بودن در جـهانی ڪه دائما تلاش می‌ڪند از تو •🍓🌈• چیزِ دیگری بسازد بزرگترین هنــر است..! 🌱 ❥︎🌸 @herimashgh
🌸 ╰❥📿🕋• اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ ﴿۲۶﴾ خدا روزى را براى هر كه بخواهد گشاده يا تنگ مى‏ گرداند و[لى آنان] به زندگى دنيا شاد شده‏ اند و زندگى دنيا در [برابر] آخرت جز بهره‏ اى [ناچيز] نيست (۲۶) سوره رعد ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️سوال میکنند که فرقه شیرازی چه فرقه ای است و چه عقایدی دارد؟ چکیده افکار این فرقه، خلاصه کردن در 4 چیز است:👇 1️⃣ ثواب داشتن زنی! (نتیجه: معرفی مذهب بعنوان مذهب و خونریزی در شبکه های جهانی و ذهن غیرمسلمانان) 2️⃣ پی در پی و و دائمی ایام محسنیه و کاظمیه و.. (نتیجه: معرفی بعنوان مذهب و ایجاد دلزدگی در جامعه) 3️⃣ توهین و مقدسات (برای شعله ور نگهداشتن جنگ شیعه و سنی و فتنه های مذهبی) 4️⃣ مخالفت با جمهوری اسلامی و گروههای مقاومت (لیدر این فرقه که یک "آیت الله قلابی به اسم شیرازی است"! حتی یک جمله علیه جنایات ندارد. و جالب است بدانید در که همه شیعیان خود را میکشد، فعالیت این فرقه آزاد است!) 👈 از اینرو، این فرقه خوانده میشود. ❥︎🌸 @herimashgh
< -از صدامـ پرسیدنـ ڪهـ: چرا تو موقعیـ ڪهـ داشتی باـ ڪویتـ میجنگیدیـ و اونـ رو اشغالـ میڪردیـ کتـ و شلوار تنتـ بود.. ولیـ وقتیـ داشتیـ با ایرانـ میجنگیدیـ لباسـ رزمـ تنتـ بود.. ؟🔦 گفتـ: تو ڪویتـ مرد نبود..📞 ولیـ تو ایرانـ حتیـ نوجونـ هایـ ۱۳/۱۴سالشونـ همـ مرد بودنـ:) ^^💕 ❥︎🌸 @herimashgh
😂 🙄 پُست نگهبانۍ رو زودتر تَرک ڪرد! فرمانده گفت : ۳۰۰تا صلوات جریمته! چند لحظه فکر ڪرد. وگفت: برادرا بلند صلوات! همه‌ صلوات فرستادن گفت: بفرما از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿 ❥︎🌸 @herimashgh
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌‌نهم به خانه رسید ؛ خانهی
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه می کردند ، رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد : ماشینت رو نبریها ! برو سر خیابون تاکسی بگیر ! از کارت بانکیت هم پول نگیر ! خودتو به مدت گم و گور کن خودم میام سراغت رامین که رفت ، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت . دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد ... پدرش هراسان بود . با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد . با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت : بفرمایید ! بله الان میام دم در ... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد . رها از پنجره به کوچه نگاه کرد . ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید ، تعجبی نداشت ! رامین همیشه دردسرساز بود ! صدای مامور که با پدرش سخن می گفت را شنید : از آقای رامین مرادی خبر دارید ؟ نخیرا از صبح که رفته سرکار ، برنگشته خونه ؛ اتفاقی افتاده ؟! مامور : شما چه نسبتی باهاشون دارید ؟ " من پدرش هستم ، شهاب مرادی مامور پسر شما به اتهام قتل تحت تعقيين ! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم ؟ این حرفا چیه ؟ قتل کی ؟! مامور : اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن ! این حرف را گفت ، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند . زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها باز چی شده که مامور اومده ؟! رها : رامین یکی کشته ! خودش با بهت این جمله را گفت . زهرا خانم به صورتش زد
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 خدا مرگم بده ! چه بلایی سر ما و خودش آورده ؟ تمام خانه را که گشتند ، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد : شما مادرش هستید ؟ بله ! مامور : آخرین بار کی دیدینش شهاب به جای همسرش جواب داد : من که گفتم از صبح که رفته سرکار ، دیگه ندیدیمش ! این گونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد . مامور : شما لطفا ساکت باشید ، من از همسرتون پرسیدم ! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید : شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید ؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد . شهاب تهدید وار گفت : بگو از صبح که رفته خونه نیومده ! رها با پوزخند به پدرش نگاه می کرد . شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت ... چهل روز گذشته ... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر می برد . شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد . رضایت به هر بهایی که باشد ؛ حتی به بهای رها ... رها گوشه ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود . صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را می شنید : بالاخره قبول کردن ! رها رو بدیم رضایت میدن . بالاخره این دختره به په دردی خورد ؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن ! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون بس از خون رامین بگذرن ! به ماهه دارم میرم میام که خون بس رو قبول کنن ؟ عقد همون عموئه میشه ، بالاخره تموم شد !
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 هیجان و شادی در صدایش غوغا می کرد ... خدایا ! این مرد معنای پدر را میفهمید ؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری می داند ؟ خدایا ! مگر دختر دردانه ی پدر نیست ؟ مگر جان پدر نیست ؟! رها لباس های مشکی اش را تن کرد . شال مشکی رنگی را روی سرش بست . اشک در چشمانش نشست . صدای پدر آمد بجنب ؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم پشیمون نشدن رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکی اش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد : بابا ... تو رو خدا این کارو نکن . پس احسان چی ؟ شما بهش قول دادید شهاب ابرو در هم کشید : حرف نشنوم ؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم ، فقط راه بیفت بریم رها التماس کرد : تو رو خدا بابا ... شهاب فرياد زد : خفه شو رها ! گفتم آماده شو بریم ! همه چیز رو تموم کردم . حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت رها : اما منم حق زندگی دارم شهاب پوزخندی زد : اون روز که مادرت شد خون بس و اومد تو خونه ی ما ، حق زندگی رو از دست داد ! تو هم دختر همونی ! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت ؛ حالا هم باید تاوانشو بدی ؟ شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید شهاب : مهم پسر منه ... مهم رامينه ! تو هیچی نیستی ! هیچی شرایط بدی بود . نه دکتر صدر " در ایران بود و نه " آیه " در شهر ... دلش خواهرانه های آیه را می خواست . پدرانه های دکتر صدر را می خواست . این جنگ نابرابر را دوست نداشت ؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا