﷽
#دلــے
...
کاشمیتونستمروبهرویآیینه
بهقلبماشارهکنموبگم
-اینقلبمصداقبارز''القلبحرمالله''ست
دِآخهمشتی
خدااینقلبرودادهتابا
حبآقامحسین وامام زمانت پربشھ'
نهحباینواون…!🌿🖇
...
#حواستوبده…!
═══
❥︎🌸 @herimashgh
#انگیـزشـۍ •🐣✨•
(:
❞خودت بودن در جـهانی ڪه دائما تلاش میڪند
از تو •🍓🌈•
چیزِ دیگری بسازد
بزرگترین هنــر است..! 🌱
❥︎🌸 @herimashgh
#آیـﻫـ_ڰـږافـے 🌸
╰❥📿🕋•
اللَّهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ وَفَرِحُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فِي الْآخِرَةِ إِلَّا مَتَاعٌ ﴿۲۶﴾
خدا روزى را براى هر كه بخواهد گشاده يا تنگ مى گرداند و[لى آنان] به زندگى دنيا شاد شده اند و زندگى دنيا در [برابر] آخرت جز بهره اى [ناچيز] نيست (۲۶)
سوره رعد
❥︎🌸 @herimashgh
⛔️سوال میکنند که فرقه شیرازی چه فرقه ای است و چه عقایدی دارد؟ چکیده افکار این فرقه، خلاصه کردن #اسلام در 4 چیز است:👇
1️⃣ ثواب داشتن #قمه زنی! (نتیجه: معرفی مذهب #شیعه بعنوان مذهب #خشونت و خونریزی در شبکه های جهانی و ذهن غیرمسلمانان)
2️⃣ #عزاداری پی در پی و #افراطی و دائمی ایام محسنیه و کاظمیه و.. (نتیجه: معرفی #شیعه بعنوان مذهب #عزا و ایجاد دلزدگی در جامعه)
3️⃣ توهین و #لعن مقدسات #اهل_سنت (برای شعله ور نگهداشتن جنگ شیعه و سنی و فتنه های مذهبی)
4️⃣ مخالفت با جمهوری اسلامی و گروههای مقاومت #ضداسرائیلی (لیدر این فرقه که یک "آیت الله قلابی به اسم شیرازی است"! حتی یک جمله علیه جنایات #اسرائیل ندارد. و جالب است بدانید در #عربستانی که همه شیعیان خود را میکشد، فعالیت این فرقه آزاد است!)
👈 از اینرو، این فرقه #شیعه_انگلیسی خوانده میشود.
❥︎🌸 @herimashgh
< -از صدامـ پرسیدنـ ڪهـ:
چرا تو موقعیـ ڪهـ داشتی باـ ڪویتـ میجنگیدیـ و اونـ رو اشغالـ میڪردیـ کتـ و شلوار تنتـ بود..
ولیـ وقتیـ داشتیـ با ایرانـ میجنگیدیـ لباسـ رزمـ تنتـ بود.. ؟🔦
گفتـ:
تو ڪویتـ مرد نبود..📞
ولیـ تو ایرانـ حتیـ نوجونـ هایـ ۱۳/۱۴سالشونـ همـ مرد بودنـ:)
#ایرانـخاڪدلیرانـ^^💕
❥︎🌸 @herimashgh
#به_وقت_خنده😂
#طنز_جبهه 🙄
پُست نگهبانۍ رو
زودتر تَرک ڪرد!
فرمانده گفت :
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فکر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همه صلوات فرستادن
گفت: بفرما
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿
❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنهم به خانه رسید ؛ خانهی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتدهم
رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه می کردند ، رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد : ماشینت رو نبریها ! برو سر خیابون تاکسی بگیر ! از کارت بانکیت هم پول نگیر ! خودتو به مدت گم و گور کن خودم میام سراغت رامین که رفت ، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت . دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد ... پدرش هراسان بود . با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد . با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت : بفرمایید ! بله الان میام دم در ... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد . رها از پنجره به کوچه نگاه کرد . ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید ، تعجبی نداشت ! رامین همیشه دردسرساز بود ! صدای مامور که با پدرش سخن می گفت را شنید : از آقای رامین مرادی خبر دارید ؟ نخیرا از صبح که رفته سرکار ، برنگشته خونه ؛ اتفاقی افتاده ؟! مامور : شما چه نسبتی باهاشون دارید ؟ " من پدرش هستم ، شهاب مرادی مامور پسر شما به اتهام قتل تحت تعقيين ! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم ؟ این حرفا چیه ؟ قتل کی ؟! مامور : اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن ! این حرف را گفت ، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند . زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها باز چی شده که مامور اومده ؟! رها : رامین یکی کشته ! خودش با بهت این جمله را گفت . زهرا خانم به صورتش زد
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتیازدهم
خدا مرگم بده ! چه بلایی سر ما و خودش آورده ؟ تمام خانه را که گشتند ، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد : شما مادرش هستید ؟ بله ! مامور : آخرین بار کی دیدینش شهاب به جای همسرش جواب داد : من که گفتم از صبح که رفته سرکار ، دیگه ندیدیمش ! این گونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد . مامور : شما لطفا ساکت باشید ، من از همسرتون پرسیدم ! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید : شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید ؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد . شهاب تهدید وار گفت : بگو از صبح که رفته خونه نیومده ! رها با پوزخند به پدرش نگاه می کرد . شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت ... چهل روز گذشته ... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر می برد . شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد . رضایت به هر بهایی که باشد ؛ حتی به بهای رها ... رها گوشه ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود . صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را می شنید : بالاخره قبول کردن ! رها رو بدیم رضایت میدن . بالاخره این دختره به په دردی خورد ؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن ! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون بس از خون رامین بگذرن ! به ماهه دارم میرم میام که خون بس رو قبول کنن ؟ عقد همون عموئه میشه ، بالاخره تموم شد !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتدوازدهم
هیجان و شادی در صدایش غوغا می کرد ... خدایا ! این مرد معنای پدر را میفهمید ؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری می داند ؟ خدایا ! مگر دختر دردانه ی پدر نیست ؟ مگر جان پدر نیست ؟! رها لباس های مشکی اش را تن کرد . شال مشکی رنگی را روی سرش بست . اشک در چشمانش نشست . صدای پدر آمد بجنب ؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم پشیمون نشدن رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکی اش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد : بابا ... تو رو خدا این کارو نکن . پس احسان چی ؟ شما بهش قول دادید شهاب ابرو در هم کشید : حرف نشنوم ؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم ، فقط راه بیفت بریم رها التماس کرد : تو رو خدا بابا ... شهاب فرياد زد : خفه شو رها ! گفتم آماده شو بریم ! همه چیز رو تموم کردم . حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت رها : اما منم حق زندگی دارم شهاب پوزخندی زد : اون روز که مادرت شد خون بس و اومد تو خونه ی ما ، حق زندگی رو از دست داد ! تو هم دختر همونی ! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت ؛ حالا هم باید تاوانشو بدی ؟ شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید شهاب : مهم پسر منه ... مهم رامينه ! تو هیچی نیستی ! هیچی شرایط بدی بود . نه دکتر صدر " در ایران بود و نه " آیه " در شهر ... دلش خواهرانه های آیه را می خواست . پدرانه های دکتر صدر را می خواست . این جنگ نابرابر را دوست نداشت ؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت