< -از صدامـ پرسیدنـ ڪهـ:
چرا تو موقعیـ ڪهـ داشتی باـ ڪویتـ میجنگیدیـ و اونـ رو اشغالـ میڪردیـ کتـ و شلوار تنتـ بود..
ولیـ وقتیـ داشتیـ با ایرانـ میجنگیدیـ لباسـ رزمـ تنتـ بود.. ؟🔦
گفتـ:
تو ڪویتـ مرد نبود..📞
ولیـ تو ایرانـ حتیـ نوجونـ هایـ ۱۳/۱۴سالشونـ همـ مرد بودنـ:)
#ایرانـخاڪدلیرانـ^^💕
❥︎🌸 @herimashgh
#به_وقت_خنده😂
#طنز_جبهه 🙄
پُست نگهبانۍ رو
زودتر تَرک ڪرد!
فرمانده گفت :
۳۰۰تا صلوات جریمته!
چند لحظه فکر ڪرد.
وگفت: برادرا بلند صلوات!
همه صلوات فرستادن
گفت: بفرما
از۳۰۰ تا هم بیشتر شد ...😂📿
❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتنهم به خانه رسید ؛ خانهی
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتدهم
رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه می کردند ، رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد : ماشینت رو نبریها ! برو سر خیابون تاکسی بگیر ! از کارت بانکیت هم پول نگیر ! خودتو به مدت گم و گور کن خودم میام سراغت رامین که رفت ، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت . دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد ... پدرش هراسان بود . با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد . با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت : بفرمایید ! بله الان میام دم در ... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد . رها از پنجره به کوچه نگاه کرد . ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید ، تعجبی نداشت ! رامین همیشه دردسرساز بود ! صدای مامور که با پدرش سخن می گفت را شنید : از آقای رامین مرادی خبر دارید ؟ نخیرا از صبح که رفته سرکار ، برنگشته خونه ؛ اتفاقی افتاده ؟! مامور : شما چه نسبتی باهاشون دارید ؟ " من پدرش هستم ، شهاب مرادی مامور پسر شما به اتهام قتل تحت تعقيين ! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم ؟ این حرفا چیه ؟ قتل کی ؟! مامور : اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن ! این حرف را گفت ، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند . زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها باز چی شده که مامور اومده ؟! رها : رامین یکی کشته ! خودش با بهت این جمله را گفت . زهرا خانم به صورتش زد
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتیازدهم
خدا مرگم بده ! چه بلایی سر ما و خودش آورده ؟ تمام خانه را که گشتند ، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد : شما مادرش هستید ؟ بله ! مامور : آخرین بار کی دیدینش شهاب به جای همسرش جواب داد : من که گفتم از صبح که رفته سرکار ، دیگه ندیدیمش ! این گونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد . مامور : شما لطفا ساکت باشید ، من از همسرتون پرسیدم ! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید : شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید ؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد . شهاب تهدید وار گفت : بگو از صبح که رفته خونه نیومده ! رها با پوزخند به پدرش نگاه می کرد . شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت ... چهل روز گذشته ... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر می برد . شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد . رضایت به هر بهایی که باشد ؛ حتی به بهای رها ... رها گوشه ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود . صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را می شنید : بالاخره قبول کردن ! رها رو بدیم رضایت میدن . بالاخره این دختره به په دردی خورد ؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن ! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون بس از خون رامین بگذرن ! به ماهه دارم میرم میام که خون بس رو قبول کنن ؟ عقد همون عموئه میشه ، بالاخره تموم شد !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتدوازدهم
هیجان و شادی در صدایش غوغا می کرد ... خدایا ! این مرد معنای پدر را میفهمید ؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری می داند ؟ خدایا ! مگر دختر دردانه ی پدر نیست ؟ مگر جان پدر نیست ؟! رها لباس های مشکی اش را تن کرد . شال مشکی رنگی را روی سرش بست . اشک در چشمانش نشست . صدای پدر آمد بجنب ؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم پشیمون نشدن رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکی اش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد : بابا ... تو رو خدا این کارو نکن . پس احسان چی ؟ شما بهش قول دادید شهاب ابرو در هم کشید : حرف نشنوم ؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم ، فقط راه بیفت بریم رها التماس کرد : تو رو خدا بابا ... شهاب فرياد زد : خفه شو رها ! گفتم آماده شو بریم ! همه چیز رو تموم کردم . حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت رها : اما منم حق زندگی دارم شهاب پوزخندی زد : اون روز که مادرت شد خون بس و اومد تو خونه ی ما ، حق زندگی رو از دست داد ! تو هم دختر همونی ! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت ؛ حالا هم باید تاوانشو بدی ؟ شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید شهاب : مهم پسر منه ... مهم رامينه ! تو هیچی نیستی ! هیچی شرایط بدی بود . نه دکتر صدر " در ایران بود و نه " آیه " در شهر ... دلش خواهرانه های آیه را می خواست . پدرانه های دکتر صدر را می خواست . این جنگ نابرابر را دوست نداشت ؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت
مݩ 👨💼
خۅدࢪادرحدۅاندازھ اے نمے بیݩم ڪہ بہ ڪسے نصیحت ۅپندداشتہ باشم💁♂ واگࢪ...
ما دࢪپندۅنصیحت باشیم🙂
چہ بسیاࢪاستـ ...😮
فقط مے خواهدچشمـ👀 بیݩا
ۅگۅشـ شݩۅا🧏♂
خنڪـ آݩـ ࢪۅزڪہ پࢪۅازڪنم تابࢪدۅستـ 🦋
بہ امیدسࢪڪۅیشـ پࢪوباݪے بزنمـ ☺️👌
مݩ ݕہ خۅدنامدمـ اینجا🤷♂
ڪہ بھ خۅدبازࢪۅمـ 👣
آݩ ڪھ آۅࢪدمࢪابازبࢪدتاۅطݩمـ 🌱
مࢪغـ باغـ مݪڪۅتمـ نیمـ ازعاݪمـ خاڪ 🌟
چݩدࢪوزے قفسے ساختہ اندازبدنمـ 😵
پناھ میبࢪمـ بہ خداۅندمہرباݩـ 🤲
وازاۅمیخواهمـ ڪہ بࢪمݩ سختـ ݩگیࢪد🙏
#شہیدرسۅݪ_خݪیݪے♥️
#شـﻫـیـداڼـﻫ
❥︎🌸 @herimashgh
💠داستان کوتاه پند آموز
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟... زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم!
🔰حدیثی زیبا از امیرالمومنین
✨حضرت امام علی (علیه السّلام):
«دنیا خانه ی آرزوهایی است که زود نابود می شود، و کوچ کردن از وطن حتمی است. دنیا شیرین و خوش منظر است که به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی کنید با بهترین زاد و توشه از آن کوچ کنید و بیش از کفاف خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نکنید.»
📚نهج البلاغه، خطبه ۴۵
❥︎🌸 @herimashgh
🔶 طبق شناسنامه و کارت ملی شهید حاج قاسم سلیمانی، ایشان روز چهارشنبه اول فرودین ماه ۱۳۳۵ پا به دنیای خاکی گذاشته است
🔸 با مراجعه به تقویم آن سال ها معلوم می شود اول فروردین ۱۳۳۵ مصادف بوده با هشتم شعبان ۱۳۷۵، سال شمسی و قمری تولد ایشان در روز اول و دوم فروردین سال ۱۴۰۰ یعنی هفتم و هشتم شعبان ۱۴۴۲ خدمت دوستان و علاقه مندان آن شهید سعید یادآوری شود، اتفاقی که تقریبا هر ۳۲ سال یک بار تکرار می شود.
🔸 شصت و پنجمین سال شمسی و شصت و هفتمین سال قمری ولادت با برکتش را گرامی باد
🔴بزرگترین ڪانال شهدایی در پیام رسان ایتا👌🏻
🌸eitaa.com/joinchat/1911947357C249f67676e
#اڼـڰـیـزشـے
༎😌👌🏻•
It’s never too late to start over. If you weren’t happy with yesterday, try something different today, Don’t stay stuck in something and try to do better.
هرگز برای شروع دوباره دیر نیست.
اگر از دیروزت راضی نبودی، امروز چیز متفاوتی رو امتحان کن.
تو چیزی گیر نکن و سعی کن بهتر عمل کنی...
═══
❥︎🌸 @herimashgh