💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_هفتم
من مي ترسیدم .. واقعاً مي ترسیدم از اینكه اینبار هم از این وارد کردن پویا به زندگیم هیچ خیری نبینم و باز
برام شر درست کنه.
مي ترسیدم که زندگي نوپام باز هم دستخوش تغییر و جدایي بشه .
واقعاً راست گفتن که مار گزیده از ریسمان
سیاه و سفید مي ترسه.
همین ترس و دلشوره هم باعث شد روز بعد وقتي داشتم به امیرمهدی صبحانه مي دادم ، نتونم خویشتن داری کنم .
وقتي سومین قاشق از فرني گرم رو به طرف دهنش بردم ، خیره به قاشق گفتم:
من –امروز قراره پویا بیاد اینجا.
و یواش یواش نگاه بالا آوردم.
لب فرو بست و اجازه نداد قاشق به داخل دهنش بره.
نگاهم کرد.
عمیق و پر از حرف.
و من اون لحظه اصلا به این فكر نكردم که این نشونه اینكه حرفم رو به خوبي مي فهمه و مي تونه تشخیص بده
پویا کیه ؛ نشونه ای از خوب شدنشه.
من انقدر غرق در دلشوره و حرف نا گفته ی چشماش بودم
که ندیدم این واکنش واضح رو.
من به قدری حواسم پرت بود که خوشحال نشدم از این خوب شدني که همه ی آرزوم بود.
من .. یه چیزیم .. شده بود !
یه دردی به جونم افتاده بود ...
خوره ای روحم رو ذره ذره مي خورد و پیش مي رفت .....من ... از .... راه دادن پویا ... به خونه م .... به خونه ی امیر مهدی .... شرم داشتم.
پویا عامل زجر های امیرمهدی بود.
رو به امیرمهدی آروم گفتم:
من –پدرت ازم خواستن که بهش فرصت بدم . اگه تو نخوای راهش نمي دم.
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد.
نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_هشتم
نگاهم کرد و من دلم پر از حس به همخوردگي و پیچ شد.
نگاهم کرد و لرز به جونم انداخت که حس کردم مرد من راضي نیست.
و چرا نمي دیدم این ارتباط برقرار کردن ساده با شوهرم رو ؟
بعد از چند ثانیه امیرمهدی دهن باز کرد تا غذاش رو بهش بدم و من این حرکتش رو تعبیر کردم به اینكه رضایت
داده به حضور پویا.
چقدر دلم مي خواست مي تونستم پویا رو تو خونه ی پایین مي دیدم .
اما ترس از شنیدن چیزهایي که باعث بشه نتونم سرم رو جلوی خونواده ی امیرمهدی بالا بگیرم دلیلي بود برای اینكه ترجیح بدم تو خونه ی خودم پذیراش باشم.
مي ترسیدم از گفته شدن گذشته ای که چندان درخشان نبود ...
از مهمونیایي که آزاد بود در اونا هر کاری ... من مي ترسیدم از آش نخورده و دهن سوخته...
با تموم این حرف ها بازم نتونستم خودم رو پشت لایه های چوبي در پنهون کنم که مبادا باد اون حرفا رو به گوش
کسي نرسونه.
ساعتي که پویا اومد فقط مامان طاهره خونه بود و من ازش خواستم تا در خونه شون رو باز بذاره .
پویا رو به بالا راهنمایي کردم و خودم هم در خونه رو باز گذاشتم .
اینجوری حس بهتری داشتم.
بعد هم بي اعتنا به پویا اول به اتاق امیرمهدی رفتم و آروم کنارش نشستم . دست رو صورتش کشیدم و آروم
گفتم:
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد . عجب مُسَكِني بود لبخندش.
به هال برگشتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_نهم
من –پویا اینجاست . بلند حرف مي زنم که بشنوی.
لبخند محوی زد و دلم رو قرص کرد .
عجب مُسَكِني بود لبخندش.
به هال برگشتم.
پویا روی یكي از مبل های تكي نشسته بود و پای چپش رو انداخته بود روی پای راستش . آرنج دست راستش رو
به دسته ی مبل تكیه داده و انگشتای مشت کرده ش رو زیر چونه گذاشته بود.
به طرف آشپزخونه راه تند کردم که صداش باعث ایستادنم شد:
پویا –بیا بشین . نیومدم چیزی بخورم . اومدم حرف بزنیم .
وقت زیادی ندارم . فردا هم باید خودم رو معرفي کنم
چقدر باعث خوشحالي بود حضور اندکش.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و رفتم درست مقابلش
نشستم .
حس دلشوره م رو به پستوهای ته دلم فرستادم و محكم بهش چشم دوختم.
اونم خیره نگاهم کرد.
وقتي دید چیزی نمي گم با حالت طلبكاری گفت :
پویا –چیه ؟ باید تشكر کنم منو تو خونه ت راه دادی ؟
از همین اول نشون داد آدم تغییر کردن نیست .
زندون هم نتونست این حس طلبكاریش رو کم کنه.
پوزخندی زدم:
من –نمي دونم . تو چي فكر مي کني ؟
شونه ای بالا انداخت:
پویا –من هر جا دلم بخواد مي رم.
من –هنوزم بعد از این همه مسئله و مشكلي که پشت سر گذاشتي ، خودخواه و پر توقعي.
پوزخندی زد و کمي به جلو خم شد:
پویا –اگه اینجوری بودم چرا عاشقم شدی ؟
یه زمان هایي توی زندگي آدم هست که دلش مي خواد بزنه و دنیا رو نابود کنه .
اونم درست زماني که حماقت
هامون رو به رخمون مي کشن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهلم
یه زمان هایي توی زندگي آدم هست که دلش مي خواد بزنه و دنیا رو نابود کنه .
اونم درست زماني که حماقت
هامون رو به رخمون مي کشن.
دلم مي خواست پویا رو به تیربارون کنم . یا نه ... بدتر از اون ....
زخمي روی بدنش ایجاد کنم و بعد روش نمك
بپاشم و در نهایت با لذت به درد بردنش نگاه کنم . اونم با من همین کار رو کرده بود .. نكرده بود ؟
دهنم رو باز کردم و هوا رو با ولع به داخل ریه هام کشیدم و بعد با حرص به بیرون دادم . سعي کردم قبل از دادن
جوابي که بخواد باز هم باعث ایجاد یه کینه ی دیگه بشه و
دودش هم تو چشم خودم بره و هم اطرافیانم ، جلوی خودم رو بگیرم.
آروم اما قاطع جواب دادم:
من –چون یه روزی خودم هم همینجوری بودم.
پویا –از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با همجنس پرواز ...
تو از جنس اینا نیستي.
منظورش امیرمهدی و خونواده ش بودن .
چرا نمي دید که من با مارال گذشته یكي نیستم ؟
شال روی سرم رو مي دید ...
مانتوی بلندم رو مي دید ..
جوراب های مشكیم رو مي دید ...
صورت بي آرایشم رو
مي دید و باز این حرف رو مي زد.
سری به تأسف تكون دادم.
من –من دقیقاً از جنس همینا شدم که از تو بریدم.
و چقدر تلاش داشتم با آرامش حرف بزنم که صدای بلندم و یا لحن تندم مي تونست
جرقه ی آتیش دیگه ای باشه
که زندگیم رو به بازی بگیره.
پویا –چشمات رو بستي و شدی غلام حلقه به گوش اینا.
من –اتفاقاً بر عكس .. چشمام رو باز کردم تا واقعیت رو ببینم. واقعیت این آدما خداست . نمي شه خدا رو انكار
کرد . مسیر درست هم همینه .
صداش تشر گونه شد:
پویا –مسیر درست اینا لچك سَر کردنه ؟
من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.
پویا –کِي خدا گفته مثل داهاتیا و امال پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کني ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم🌸 🤚
مهدی جان ؛
راهیام کن به راهت ؛
که هر چه راه غیر مقصدت بروم
بیراهه است ....
"یابْنَ الصِّراطِ الْمُسْتَقيمِ"
▪️یا فارس الحجاز ادرکنی
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
ســـــلام رفقا جان✋
صبحتون بخیر🌺
ان شاالله شروع روزتون تـون عـشق به خداوند باشه و پایانش پر از خاطراتی زیبـا🌼
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
قوانین دست و پا گیر - @ostad_shojae.mp3
11.46M
⚠️ چرا اونایی که دین ندارن؛ اتفاقاً زندگی بهتری و مرفهتری دارند؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
منبع: جلسه ۱۳۱ از مبحث انسان شناسی پیشرفته
@ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسن مجتبی علیه السلام:
بدانكه مردانگىِ قناعت و خرسندى، بيش از جوانمردىِ بخشش است.
🏴 شهادت کریم اهل بیت (ع)، حضرت امام حسن مجتبی (ع) را تسلیت میگوییم.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یکم
من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.
پویا –کِي خدا گفته مثل داهاتیا و امال پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کني ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –اگه یه بار قرآن رو خونده بودی اینجوری حرف نمي زدی.
باز هم پوزخند زد:
پویا –جدی ؟دقیقاً کجاش از این حرفا زده ؟
من –برو بخون تا ببیني.
پویا –حوصله ندارم بخونم . تو بگو.
من –نه من اون آدمي هستم که انقدر تو شناخت خدا و کتابش تبحر داشته باشم که بتونم با قدرت بیانم ذهنت رو به سمتش ببرم و نه تو اون آدمي که دلش بخواد بشنوه
و قبول کنه . تا وقتي تو منتظری با هر حرفم جبهه گیری کني همین آشه و همین کاسه.
تكیه داد به پشتي مبل و اینبار پای راستش رو انداخت روی پای چپش :
پویا –خسته ای ! وگرنه اون مارالي که من ميشناختم تا حرفش رو به کرسي نمي شوند کوتاه نمي اومد.
من –خیلي وقته یاد گرفتم باید صبور باشم .مخصوصاً با این اتفاقات این چند ماه.
سری تكون داد:
پویا –پس واقعاً خسته ای.
کلافه سری تكون دادم:
من –نیستم . چرا انقدر اصرار داری ؟
پویا –هستي .. پرستاری از آدمي که هیچي نمي فهمه وهیچ قدرتي نداره حتي کنترل....
پریدم وسط حرفش و تشر زدم:
من- درست حرف بزن . شوهر من همه چي رو مي فهمه .
یواش یواش هم بهتر مي شه . یادت که نرفته مسبب همه ی اینا تویي ؟
جواب حرفای من نگاه خیره ش بود و سكوت ... که چند
دقیقه ای طول کشید.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem