با رنگ کردن نردبان یک چوب لباسی متفاوت بسازید 😍👌
#ببین_و_بساز
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌺 حضرت امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام):
بی وفا نباش!
زیرا بیوفایی بدترین نوع #خیانت است
و شخص بیوفا به خاطر بیوفاییاش
نزد خدا عذاب خواهد شد.
📚غُررالحِکم، حدیث 2095
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#شـღـیدانـھ⚘🍂
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦ترمز زد و ایستاد یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :الله اکبر و الله اکــــبر ..نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳که این مجید چش شُدِ،قاطی کرده چرا،خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌همین‼️✌️
شهیدمجیدزین الدین
#عاشقانه_شهدایی😍
🙃https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سوم
من– حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟
دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .
من – چیزي نگفت ؟
رضوان – نه .
بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تاحرف زدن شما تموم شه .
تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم .
یه کار غیر ارادي .
نرگس اومد نزدیکمون .
نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟
برگشتم سمتش و لبخندي زدم .
در حالی که تو دلم غوغایی به پا بود
اصالً دلم نمی خواست حرف زدن من وامیرمهدي رو به روم بیاره.
من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته . ببخشید شما رو هم علاف کردم !
لبخند دوستانه اي زد .
نرگس – این حرفا چیه .
اتفاقا خیلی خوشحالم که باهاتون اومدم
بعد پارچه اي رو با دست نشون داد .
نرگس – اون پارچه هم خیلی قشنگه .
سه رنگ هم بیشتر نداره .
به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم .
یه پارچه ي طلایی بی نهایت زیبا .
که بیشتر براي لباس نامزدي یا اینجور مراسم مناسب بود .
نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می پوشه .
یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و
فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .
یکی از دخترا ؟
دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟
براي امیرمهدي ؟
واي ! ........
واي ! ...
چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که امیرمهدي سهم من نیست ؟
چه زود وقتش رسیده بود .
اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه
عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي خودش داشته باشه .
چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست حال بدي پیدا کرده بودم .
طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا
شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهارم
.
چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي
پر اشتباه و مجنون نیست
حال بدي پیدا کرده بودم .
طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا
شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم.
و براي اینکه این کار رو انجام ندم ، دستم رو روي لب هام گذاشتم .
و خیره به اون پارچه دختري رو تصور می
کردم که ممکن بود بشه زن خونه ي امیرمهدي .
عروس طاهره خانوم و حاج آقا .
حس کردم نرگس نیم نگاهی بهم انداخت . و دوباره خیره شد به
پارچه و گفت .
نرگس – گرچه که امیرمهدي تا الان راضی نشده حتی بریم خواستگاري .
نگاهش کردم .
منظورش چی بود ؟
سرش رو کمی به سمت شونه ش خم کرد .
نرگس_راستش اصلا نمی دونم چی تو ذهنشه .
برگشت سمت ما .
نرگس – بلاخره کدوم پارچه رو می خري ؟
چقدر سریع بحث رو عوض کرد .
و من نفهمیدم از گفتن اون
حرفا چه هدفی داشت !
می خواست بگه که براي برادرش دختر
در نظر گرفتن ؟
می خواست بگه به حرف زدن باهاش دلخوش نکن ؟
یا منظورش این بود بگه من به درد امیرمهدي نمی خورم و مورد تأیید خونواده ش نیستم ؟
تو دلم گفتم " منظورش هر چی باشه فرقی نمی کنه .
من که حق ندارم به امیر مهدی فکر کنم.
اصلا به روي خودم نیارم
که از حرفاش چقدر سوال تو ذهنم ایجاد شده "
به زور لبخندي زدم و رو به هر دو گفتم .
من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره .
مُرددم کدوم بهتره !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجم
من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره .
مُرددم کدوم بهتره !
رضوان سري تکون داد .
رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی .
براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم .
به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه .
از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم .
نرگس رو کرد به ما .
نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟
البته اگر کاري ندارین !
نگاهی به سمت رضوان انداختم .
من – من که کاري ندارم .
تو چی ؟
رضوان – منم کاري ندارم .
تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت
داریم یه چرخی بزنیم .
و رو به نرگس ادامه داد .
رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا .
براي همین برادرم میاد دنبالمون .
نرگس سري تکون داد .
نرگس – باشه .
پس تا بیان دنبالتون یه دوري بزنیم .
فقط قبلش من برم به امیرمهدي بگم .
با تأیید هر دوي ما به سمت امیرمهدي رفت و بهش گفت .
امیرمهدي هم با تکون دادن سرش موافقت کرد و نرگس اومد و هر سه کنار هم راه افتادیم .
امیرمهدي هم با فاصله ، پشت سرمون
می اومد .
کنار رضوان و نرگس به لطف پاشنه هاي ده سانتی کفشم قد بلندتر شده بودم .
راه می رفتیم و به ویترین مغازه ها نگاه
می کردیم .
گاهی هم می ایستادیم و نگاه می کردیم .
پشت یکی از مغازه هاي بدل فروشی ایستادیم .
ست هاي زیبایی داشت .
و بدجور چشمم رو گرفته بود .
رو به رضوان و نرگس گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_ششم
من – من می رم داخل ببینم این ست چنده ؟
و با دست اشاره اي به یکی از ست ها کردم .
هر دو " باشه " اي گفتن و من به تنهایی وارد مغازه شدم .
از فروشنده خواستم تا گوشواره و گردنبند مورد نظرم که نگین هاي بزرگ ارغوانی رنگ داشت رو بیاره .
وقتی آورد ، برداشتم و گردنبندش رو از روي لباس گردنم انداختم
و رو به شیشه ي ویترین که پشتش رضوان و
نرگس ایستاده بودن گرفتم تا انتخابم رو ببینن .
با چشم دنبال امیرمهدي گشتم .
کمی دورتر ایستاده بود و نگاه میکرد .
چقدر دلم می خواست نظرش رو
بدونم .
انقدر از اون ست خوشم اومده بود که
می خواستم بخرمش
.
برگشتم سمت رضوان تا تأییدش رو براي خرید بگیرم که از بین
فاصله اي که با نرگس داشت چشمم به پسري
افتاد که کنار دو تا پسر دیگه ایستاده بود و مستقیم داشت من رو نگاه می کرد .
وقتی نگاهم رو به خودش دید ،
با روي هم گذاشتن نوك انگشت اشاره و شصتش ؛ انتخابم رو تأیید
کرد .
نفهمیدم چرا یه دفعه عصبانی شدم .
خوشم نیومد از کارش .
بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .
شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم .
ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر رو هضم کنم .
من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟
بی خیال خرید اون ست شدم .
شاید چون تأیید مردي غیر از
امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .
ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري " از مغازي بیرون اومدم .
رضوان دست خالیم رو که دید پرسید .
رضوان – نخریدیدش ؟
من – نه .
کمی عصبانی بودم .
نمی دونستم از کی .
از اون پسر ؟
امیرمهدي؟
یا خودم ؟
فقط می دونستم عصبانیم .
و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر
گذاشته بود .
دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود
یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم ...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
🤚سلام تمام دلخوشی،
مهدی جان
آدینه آرام رخ میگشاید
و در هر عبور لحظههایش
مرا پروانهوار
گرد حریم یاد تو میچرخاند
سرانجام از راه باز میرسی
و رویای ناتماممان تعبیر میگردد
ودلهای بیسامانمان خوش میشود
و َتَسْتَغْفِرُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسی اَلسَّلامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ اِذا یَغْشی وَالنَّهارِ اِذا تَجَلّی اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الاِْمامُ الْمَاْموُنُ
و از او آمرزش خواهی. سلام بر تو هنگامی که بامداد کنی و شام کنی، سلام بر تو در شب هنگامی که تاریکیش فرا گیرد و در روز هنگامی که پرده برگیرد، سلام بر تو ای امام امین⚘(آلیاسین)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
☺️✋سلااااااااام رفقا🌺
صبحتون به خیر
آدینه تون زیبا و لحظه هایتان مملو از عشق و محبتی خدایی ☺️
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem