eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
989 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وایییی😂برای زلزله همیشه ساک و مواقع اضطراری یه ساک آماده دمِ درَ دارند🤣🤣🤣❤️‍🩹 🖤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem🖤
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –از اینا مهمتر اینه که وقتي خوب شد متوجه حرفا و رفتار ما مي شه ؟ مي تونه درست حرف بزنه ؟ مي تونهفكر کنه و تصمیم بگیره به کاری ؟ از همه مهمتر ... اختیار ... خجالت کشیدم ادامه بدم ... ناتواني در دفع ، در مورد هیچ انساني خوشایند نیست و حرف زدن ازش دردناك و گاهي پر از دلسوزیه . و من نتونستم به راحتي این موضوع رو در مورد امیرمهدی به زبون بیارم. دکتر فهمید مي خواستم چي بگم که سری تكون داد: دکتر –بله ... این کارها رو مي تونه انجام بده ولي ممكنه برای هر کدوم چند روز نیاز به صبر و تحمل داشته باشه تا به حالت نرمال برسه. من –خوبه .. خیلي خوبه .... پس فكر نميکنم جای نگراني باشه. دکتر ابرویي بالا انداخت و نگاهم کرد. گاهي اولویت آدم ها با هم فرق مي کنه . جایي که یه آدم احساس نیاز به غذا رو مهم مي دونه دیگری شاید از کمبود آب در فغان باشه و اولویتش رفع تشنگي. باباجون نگاهي به من انداخت و رو کرد به دکتر: باباجون –همه چي دست خداست دکتر . خدا رو شكر که تا الان ناامیدمون نكرده! و بلند شد ایستاد. باباجون –با اجازتون . من و مامان طاهره هم بلند شدیم . ایستادم تا باباجون و مامان طاهره جلو برن و من هم پشت سرشون که لباسم از پشت کشیده شد. سریع برگشتم و پورمند رو دیدم . با نگاهش منتظر بود تاپدر و مادر امیرمهدی از اتاق خارج بشن. با صدای آروم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم: من –کاری دارین ؟ نیم نگاهي عصبي بهم انداخت و دوباره چشم دوخت به رفتن اونا . برگشتم که من هم برم اما باز مانعم شد و باتندی گفت: پورمند –یه دقیقه وایسا! ایستادم و کمي چرخیدم به سمتش: من –خب ؟ پورمند –داییم روش نشد واضح بگه ، اما من خیلي رُکم . خبر رو باید داد چه خوب چه بد. منتظر نگاهش کردم تا ببینم چي مي خواد بگه که داییش روش نشد و از نظر پورمند خبر خوبي هم نیست. ابرویي بالا انداخت و با لحن خاصي گفت: پورمند –مردت دیگه ..... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 برگشتم و رو در روش ایستادم . این بشر چي پیش خودش فكر کرده بود ؟ پوزخندی زدم: من –برای آدمایي مثل شما مرد بودن به این چیزاست . ولي برای ما مردی به خوب بودنه ، به نامردی نكردنه ، به اینه که ناموس مردم رو ناموس خودمون بدونیم ، به اینه که حق رو نا حق نكنیم ، بي وفایي نكنیم ، دست مستحق رو بگیریم ، به هر کي نیاز به کمك داشت ؛ کمك کنیم . مردی به این مي گن نه اون چیزی که تو ذهن شماست.. که خوشبختانه شوهر من تا ابد داره. پورمند –این حرفا برای گول زدن آدما خوبه اما اونجایي که پای یه عمر زندگي وسط باشه ، نیازهای دیگه آدما هم مهمه. ابرویي بالا انداختم: من –هر کس برای ازدواج یه سری اولویت ها داره . عقاید من رو با خودتون مقایسه نكنین . من برای ازدواج با شوهرم دلایل دیگه ای داشتم. و پشت کردم بهش و به طرف افرادی رفتم که برای شنیدن حرفای دکتر از زبون باباجون و مامان طاهره دورشون حلقه زده بودن. کاش کسي بود به پورمند حالي کنه ؛ شرط عشق اونه که ، دلت ، حصار بخواد نه تنت . دل من حصار امیر مهدی رو داشت ، تا ابد . و قطعاً همون دل ، حس آرامش رو به همه ی بدنم پمپاژ مي کرد. چیزی به سرعت از ذهنم گذشت کرد . مثل گذر برق از سیم های رسانا . صحنه ای جلوی چشمام جون گرفت ؛ من و امیرمهدی و شبي سیاه . مردی که برای اولین بار دیدمش و حین حرف زدن گفته بود "بچه قراره تجلي عشق جسماني زن و مرد باشه . خدا خودش مي دونه تجلي هر عشقي رو تو چي قرار بده . خودش گفته به بعضي دختر مي دیم و به بعضي پسر . به بعضي هر دو رو مي دیم و به بعضي هیچكدوم . اگر بهش ایمان داشته باشیم هیچوقت نميگیم چرا دختر دادی چرا پسر دادی یا چرا بچه ندادی" . اینا حرفای مرد من بود تو همون شبي که با حرفاش روزنه ی باریكي از عشق و دوست داشتن رو بهم نشون داده بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اینا حرفای مرد من بود تو همون شبي که با حرفاش روزنه ی باریكي از عشق و دوست داشتن رو بهم نشون داده بود. لبخندی زدم . حالا مي فهمیدم اون موقع چي گفت . وقتي عشق به خدا تو سلولای بدنت جریان داشته باشه و اولویتت از ازدواج اصل اون باشه و نه بعد جسمانیش ، چیزهایي مثل بچه دار شدن برای آدم کمرنگ مي شه. به خوبي مي تونستم درك کنم احساس آدم هایي رو که با وجود بچه دار نشدن حاضر نبود همدیگه رو ترك کنن یا کسي رو جایگزین هم! این همه حس قشنگ از عشق ؟ .. به واقع در مقابل خالق عشق که خودش عاشقي بود بر بنده هاش چیكار باید کرد ؟ خدایي که این همه حس قشنگ رو آفریده سبحان الله نداره ؟ با صدای محمدمهدی از حس های خوبم فاصله گرفتم. رو به پدر امیرمهدی گفت: محمدمهدی –حاج عمو ! شما و زن عمو نميتونین تنهایي از پس کارای امیرمهدی بر بیان ! باید براش پرستار بگیرین . بلند و کوتاه کردنش براتون مشكله. باباجون سری تكون داد: باباجون –احتمالا ً همین کارو مي کنیم. ناباور بهشون نگاه کردم . پرستار برای امیرمهدی ؟.. امكان نداشت .. امكان نداشت بذارم .... من که نمرده بودم... هیچ کس نمي تونست به اندازه ی من بهش عشق بده برای خوب شدن و تو پیمودن این راه کمكش کنه ، که اگر کسي مي تونست به این خوبي جای من رو پُر کنه پس چه نیازی بود که امیرمهدی من رو برای یه عمر همسری کردن در کنارش انتخاب کنه ؟ مني که با چشمای بسته ش ، دست از همراهیش نكشیدم چطور حالا باید یه گوشه مي ایستادم و نظاره مي کردم همراهي شخص دیگه ای رو با شوهرم ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مني که با چشمای بسته ش ، دست از همراهیش نكشیدم چطور حالا باید یه گوشه مي ایستادم و نظاره مي کردم همراهي شخص دیگه ای رو با شوهرم ؟ بي شك بهتر از من و مادرش کسي نميتونست ازش پرستاری کنه ، و قطعاً خودش هم به همین راضي بود. مي خواستم به سمت پدرش برم و بگم "نیازی به پرستار نیست . "که من روزی که به امیرمهدی بله گفتم ، به تموم مشكلات و سختي های این راه هم "سلام "کردم. اما قدم اول رو برنداشته ، انگار کسي به سمتم تابلوی ایست گرفت. نگاهم به طور خودکار به سمت مامان و بابا برگشت . بدون اجازه ی بابا نمي تونستم حرفي بزنم از افكاری که تو سرم در حال جولان دادن بود امیرمهدی به یه پرستار بیست و چهار ساعته نیاز داشت و اینطور حضور داشتن من در کنارش مستلزم اجازه ازپدرم بود ؛ که من هنوز تو خونه ش زندگي مي کردم. اول باید با پدرم حرف مي زدم . به طرف بابا رفتم . نگاهش به من دوخته شد. نزدیكش که رسیدم به آرومي گفتم: من –بابا مي خوان براش پرستار بگیرن ! نگاهش تو نگاهم به چرخش در اومد: بابا –اینطوری بهتره . مطمئناً زودتر خوب ميشه. من –نه . کي مي تونه از خود ما دلسوزتر باشه ؟ مامان اومد و کنارمون ایستاد. بابا –پرستار بهتر از ما بهش رسیدگي ميکنه. من –من خودم مي تونم. ابرویي بالا داد: بابا –تو که بلد نیستي مارال! من –دکترش گفت مي تونیم یاد بگیریم از پرستارای همینجا! بابا –تو که نمي توني دائم کنارش باشي! بابا منظورم رو نمي گرفت . نیم نگاهي به مامان انداختم و رو به بابا گفتم: 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem