💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست
من _ نه چون اصلا فلسفه ي این تشنگی و گرسنگی رو نمیفهمم چیه !
امیرمهدي – فلسفه ش رو از چه نظر
می خواین بدونین ؟
از نظر پزشکی که یه جور استراحت بدن هستش .
تواین یه ماه به واسطه ي کم خوردن ، بدن سمومش رو دفع می کنه و از زیر فشار ناجور غذا خوردن در میاد .
ازنظر معنوي هم که یه جور درك حال آدماییه که خیلی چیزها رو
می بینن و دلشون می خواد ، اما توانایی
خریدش رو ندارن .
به واسطه ي درك حالشون می فهمیم که بایدبهشون کمک کنیم .
از نظر مذهبی می شه راهی براي آب کردن گوشت هایی که در طول سال از حرام خدا
یا گناه به تن آدم روییده .
مثل غذایی که باپول شبهه دار خریداري شده باشه .
یا لذتی که از انجام یه گناه هرچند کوچیک نصیبمون می شه .
ولی اگر منظورتون حکمت خداست که خب خود خدا می دونه چرا چنین عبادتی رو خواسته و اصلا هم در حد درك وفهم انسان نیست .
من – از اون عبادت هایی که باید بدون چشم داشت باشه ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – بله .
از هموناست و زمانی دلچسب می شه که بدونیم مثلا به واسطه ي همین عبادت کلی پاداش میگیریم .
تمام نفس هاي آدم روزه دار عبادت محسوب می شه .
حتی لحظه اي که تو خوابه .
تمام حسنات دو برابر برامون نوشته
می شه .
و در هاي رحمت به روي بنده ها بازه .
جواب دعاهاي آدم روزه دار زود
داده میشه و هزاران پاداش دیگه .
خودش وعده داده روز عید فطر
هزاران بنده ش رو از آـش جهنم نجات
می ده .
وقتی لحظه ي افطار شروع می کنیم به خوردن تازه ارزش نعمت
هاي خدا براي آدم دو چندان می شه .
چنان با عشق از این پاداش ها و حس ها حرف می زد که انگار شی با ارزشی جلوش قرار داره و می خواد با تعریفش بر ارزش و شکوه و عظمتش صحه بذاره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_یکم
تعریفش بر ارزش و شکوه و عظمتش صحه بذاره .
براي یه لحظه دلم خواست تا یک بار هم که شده ، روزه گرفتن رو امتحان کنم ببینم منم چنین حالی رو تجربه می کنم !
نگاهش رو به سقف پاساژ دوخت و با عشق گفت .
امیرمهدي – و قشنگترین قسمت این ماه شب هاي قدرشه .
شب هایی که خدا دعاي بنده هاش رو رد نمیکنه .
شب هایی که سرنوشت یک سال آدم نوشته می شه .
ساعت هایی که با هیچ چیز نمی شه توصیفش کرد.
حیفه آدم این شب ها رو از دست بده . نمی دونم چرا بعضی بنده ها حاضر نیستن از این سه شب فیض ببرن .
مگه تو طول سال چندتا از این شب ها داریم ؟
من – من شنیدم سرنوشتی که خدا براي ادم نوشته قابل تغییر نیست.
به قول معروف همه چیز بر پایه ي قضا و قدر خداست .
محکم و با اطمینان گفت .
امیرمهدي – اما خودش گفته دعا ، قضا رو بر می گردونه .
هرچند اون قضا محکم شده باشه .
شونه اي بالا انداختم .
من – ولی گاهی هر چقدر براي چیزي دعا می کنیم جواب نمی ده .
انگار نه انگار ما داریم خودمون رو هلاک
می کنیم.
گاهی فکر می کنم نمی شنوه .
لبخندي زد .
امیرمهدي – خدا هیچوقت دعاي بنده ش رو بی جواب نمی ذاره .
فقط گاهی بهش می گه " نه " .
که این صد در صد به نفع بندشه .
ابرویی بالا انداختم .
من – واقعاً چیزي که آدم می خواد و خدا بهش نمی ده به صلاحشه ؟
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – ببینین !
گاهی آدم ها کاري می کنن که خدا برآورده
کردن خواستشون رو به تعویق می ندازه ؛
ببینه چه راهی رو در پیش می گیرن .
گاهی هم به واسطه ي انجام
گناه ، دیگه لیاقت برآورده شدن حاجتشون رو ندارن .
اینا مربوط به اعمال خود آدمه .
ولی اونجایی که هیچکدوم از اینا دخیل نیست و خدا می گه " نه "صد در صد به صلاحشه . گاهی می خواد بهتر و بیشتر بهش بده
و گاهی می بینه به واسطه ي برآورده شدن حاجتش چیز مهمی رو از دست می ده .
شما دلتون می خواد یه چیز بزرگ یا یه عزیز
رو از دست بدین به بهاي به دست آوردن چیز دیگه اي ؟
کمی فکر کردم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_دوم
کمی فکر کردم
راضی می شدم ؟
مگه همین چند هفته قبلش به خاطر زنده موندن امیرمهدي از داشتنش گذشت نکردم ؟
مگه به خدا نگفتم امیرمهدي رو نمی خوام تا سالم بمونه ؟
پس حاضر نبودم عزیزي رو از دست بدم .
آروم گفتم .
من – نه حاضر نیستم .
امیرمهدي – پس قبول دارین این نه گفتن خدا بهتره ؟
سري تکون دادم .
من – آره بهتره .
فقط نمی فهمم چرا باید این برآورده شدن آرزوي آدم با از دست دادن چیزي همراه باشه .
امیرمهدي – اونم حکمتی داره که خودش
می دونه .
اگر قرار بود از کار خدا سر در بیاریم مخلوقش نمی شدیم.
می شدیم خدا .
راست می گفت دیگه .
کی ما تونستیم از کار خدا سر در بیاریم ؟
با دست به مغازه اشاره کرد .
امیرمهدي – فکر کنم می خواستین پارچه بخرین !
نگاهی به مغازه کردم .
نرگس و رضوان هنوز داخل بودن و در
حال دیدن و خرید کردن .
حرف امیرمهدي نشون می داد دیگه تایم حرف زدنمون تمومه .
و نمی خواد بیشتر از اون در کنار هم باشیم .
شایدنمی خواست خواهرش چیزي بفهمه .
" با اجازه ا ي " گفتم و رفتم داخل مغازه .
به محض ورودم رضوان و نرگس به سمتم برگشتن .
رضوان سریع پرسید .
رضوان – مامان سعیده پارچه خواستن ؟
سري تکون دادم .
من – آره .
خودت براي مامان پارچه انتخاب کن .
منم پارچه لباسی می خوام .
به خواست من ، فروشنده چند نوع پارچه ي مناسب رو نشونم دادم
در حال دیدنشون بودم که رضوان کنارم ایستاد و آروم ، طوري
که نرگس متوجه نشه گفت .
رضوان – نرگس اومد دنبالت دید داري با امیرمهدي حرف میزنی .
چند لحظه نگاتون کرد و برگشت .
مبهوت برگشتم و نگاهش کردم .
من – واي آبروم رفت .
اخمی کرد .
رضوان – مگه داشتین چیکار می کردین ؟ حرف می زدین دیگه .
ولی دیگه داشت زیاد طول می کشید .
سرم رو به طرف پارچه ها چرخوندم .
من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟
دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .
من – چیزي نگفت ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
سلامی از درختی خزانزده
به حضرت بهار...
سلامی از بیماری رنجور به حضرت طبیب...
سلامی از یتیمی تنها به حضرت پدر...
سلامی از تشنهای دل غمین به حضرت باران...
سلامی از من به شما....
⚘اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي نَفْسَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ رَسُولَكَ
اى خدا خود را به من بشناسان كه اگر خود را به من نشناسانی رسولت را نخواهم شناخت.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام روزتون بخیر@heyatjame_dokhtranhajgasem
#دیلمان
دیلمان یکی از بکرترین و زیباترین نقاط گیلان محسوب میشود که کافیست فقط یک بار زیباییهای آن را ببینید تا به مسافر همیشگی این دیار تبدیل شوید.
#گیلان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‹🐞📸›
𝘈 𝘱𝘦𝘳𝘴𝘰𝘯 𝘸𝘩𝘪𝘤𝘩 𝘪𝘴 𝘩𝘢𝘳𝘥 𝘵𝘰
𝘨𝘦𝘵,𝘪𝘴 𝘵𝘩𝘦 𝘴𝘸𝘦𝘦𝘵𝘦𝘴𝘵 𝘩𝘶𝘯𝘵 𝘦𝘷𝘦𝘳.
کسی که به دست آوردنش سخته
همیشه شیرینترین شکاره . . .
#حرفحساب
『 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ʙᴇ ɪɴ ᴀ ᴘᴏsɪᴛɪᴏɴ ᴛᴏ ᴀʟᴡᴀʏs sʜɪɴᴇ
در جایگاهی باش که همیشه بدرخشی!
#انگیزشی
Join > https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
با رنگ کردن نردبان یک چوب لباسی متفاوت بسازید 😍👌
#ببین_و_بساز
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌺 حضرت امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام):
بی وفا نباش!
زیرا بیوفایی بدترین نوع #خیانت است
و شخص بیوفا به خاطر بیوفاییاش
نزد خدا عذاب خواهد شد.
📚غُررالحِکم، حدیث 2095
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#شـღـیدانـھ⚘🍂
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦ترمز زد و ایستاد یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :الله اکبر و الله اکــــبر ..نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳که این مجید چش شُدِ،قاطی کرده چرا،خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌همین‼️✌️
شهیدمجیدزین الدین
#عاشقانه_شهدایی😍
🙃https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سوم
من– حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟
دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .
من – چیزي نگفت ؟
رضوان – نه .
بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تاحرف زدن شما تموم شه .
تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم .
یه کار غیر ارادي .
نرگس اومد نزدیکمون .
نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟
برگشتم سمتش و لبخندي زدم .
در حالی که تو دلم غوغایی به پا بود
اصالً دلم نمی خواست حرف زدن من وامیرمهدي رو به روم بیاره.
من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته . ببخشید شما رو هم علاف کردم !
لبخند دوستانه اي زد .
نرگس – این حرفا چیه .
اتفاقا خیلی خوشحالم که باهاتون اومدم
بعد پارچه اي رو با دست نشون داد .
نرگس – اون پارچه هم خیلی قشنگه .
سه رنگ هم بیشتر نداره .
به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم .
یه پارچه ي طلایی بی نهایت زیبا .
که بیشتر براي لباس نامزدي یا اینجور مراسم مناسب بود .
نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می پوشه .
یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و
فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .
یکی از دخترا ؟
دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟
براي امیرمهدي ؟
واي ! ........
واي ! ...
چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که امیرمهدي سهم من نیست ؟
چه زود وقتش رسیده بود .
اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه
عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي خودش داشته باشه .
چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست حال بدي پیدا کرده بودم .
طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا
شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem