#اطلاعیه
🌸مدرسه علمیه الزهراء﴿سلام الله علیها﴾ کاشان از واجدین شرایط در مقطع سیکل در سال تحصیلی ۱۴٠۴_۱۴٠۳ثبت نام به عمل می آورد.
🌸شرایط ثبت نام↓
¹- متولدین سال۱۳۸۵ به بعد ( تا 18 سال)
²- ﴿اتمام پایه نهم﴾
🌸امتیازات↓
¹- توفیق شاگردی اهلبیت(ع)و بهره مندی از فضای تهذیبی و آموزشی حوزه علمیه
²- اعطای دانشنامه سطح دو(کارشناسی)و امکان ادامه تحصیل در حوزه و دانشگاه
³- برخورداری از تحصیل رایگان
⁴- معافیت از آزمون برای داوطلبان با معدل ۱۸ به بالا
⁵- بهره مندی از کتابخانه های اختصاصی و تخصصی
🌸شروع ثبتنام ←1 اردیبهشت 1403
🌸علاقه مندان می توانند جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به وبگاه www.paziresh.whc.ir مراجعه فرمایند.
🌸آدرس: خیابان امیرکبیر، کوچه ی شهید طاهری، انتهای مخمل، جنب مسجد الزهرا
🌸تلفن تماس:
۰۳۱ ۵۵۳۱۴۹۰۲-۳
🌸فضای مجازی در ایتا:
@alzahrakashan
🌸#حوزه_علمیه_الزهراء_سلاماللهعلیها_کاشان🌸
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درست همون ساعتی که دلت پره
درست همون روزایی که حالت بده
امام حسین بغلت میکنه ... ♥️
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم
#کربلایمن
#حالدلم
🌱https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن .
روی تختي روون قرار گرفتم و با سرعت به جایي منتقل شدم . صدای پر از تشر پورمند باز هم از نزدیكم بلند شد
: -سریعتر . حالش خوب نیست.
و سرعت انتقالم بالا رفت.
درد داخل سرم بیشتر و بیشتر مي شد و من حس مي کردم چیزی تا از کار افتادن مغزم باقي نمونده.
تخت روون متوقف شد و من رو روی تخت دیگه ای قرار دادن .
شخصي دستم رو گرفت و با چند ثانیه تعلل ، جسم نرم و خیسي روی پوست دستم کشیده شد و بعد درد سوزني که به داخل دستم فرو رفت .
و من در حال مغلوب شدن در مقابل درد توی سرم بودم.
صدای باز شدن کاغذهای متعدد و شكسته شدن سر شیشه ای آمپول ها گوش هام رو به بازی گرفته بود . مایع خنكي توی رگم به جریان افتاد و فهمیدم بهم سرم وصل
شده.
باز صدای پورمند ذهنم رو برای ثانیه ای معطوف خودش کرد:
-برین بیرون . باید استراحت کنه.
نفهمیدم مخاطبش چه کساني هستن!
در اتاق بسته شد و سكوت تو اتاق خیمه زد
اول فكر کردم تنهام ولي وقتي گرمای دستي روی بازوم نشست فهمیدم تنها نیستم که کسي پا به پای حال بدم ؛ همراهمه.
هنوز سر دردم و اون صدای سوت بهم اجازه نمي داد تا چشم باز کنم و ببینم چه کسي نخواسته یا نتونسته تنهام بذاره.
شخص ، دستش رو از روی بازوم برداشت و اینبار گرمای دستاش رو به مچ دستم پیوند زد . هر کي بود هم نگرانم
بود و هم سعي داشت محبتش رو از طریق دست بهم تزریق کنه .
یه محبت زیر پوستي.
نگران بودن کسي برای آدم همیشه خوشاینده .
من هم تو اون زمان از این قاعده مستثني نبودم .
با اینكه دلم در گیر و دار حال امیرمهدی و اتفاق پیش اومده بود ؛ با این
حال نمي تونستم به اون محبت زیر پوستي بي اعتنا باشم .
اما این حالم چند دقیقه بیشتر طول نكشید و خیلي زود جاش رو داد به یه حس بد . درست وقتي که شخص حاضر تو اتاق با صدای آرومي که سعي داشت بهم آرامش
بده من رو مخاطب قرار داد:
-به چیزی فكر نكن . آروم بخواب . تو سرمت هم داروی فشار خون زدم هم آرامبخش . یواش یواش بهتر مي شي
تو خودم مچاله شدم . نه...
کي بهش اجازه داده بود دستم رو لمس کنه ؟
به چه حقي دستش روی دستم قرار گرفت و بهش گرما داد ؟
اصلا ً چرا به خودش اجازه داد داخل اتاق بمونه و همه رو بیرون کنه ؟
امیرمهدی راست مي گفت وقتي طرف مقابلمون رو نمي شناسیم حق نداریم باهاش وارد هر بحثي بشیم!
شاید اگر اون بار من با دکتر پورمند وارد بحث نمي شدم و باز هم لب هام رو کنترل ميکردم ، اینجوری خودش رو وارد حریمم
نمي کرد.
سر دردم بیشتر شد وقتي با یاد امیرمهدی مغزم جوشش کرد به یادآوری تعهدم بهش که زیر دستای پورمند به بازی گرفته شده بود!
یك لحظه با امیرمهدی مقایسه ش کردم!
مرد من کجا و این دکتر کجا ؟
کي مرد من بي اجازه ، حریمم رو زیر پا گذاشت ؟
حتي وقتي محرمش بودم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_ششم
کي مرد من بي اجازه ، حریمم رو زیر پا گذاشت ؟
حتي وقتي محرمش بودم!
مردی که یه زن رو دوست داشته باشد به عریاني تنش گرمای وجود نمي ده که اون رو مي پوشونه ،.
که گرمای دست آدم مي شه معجزه ی قلب اون مرد و گیج مي شه از آرامشش ... دیگه چه نیازی به هم.؟....
من امیرمهدی خوابیده رو تخت اون اتاق رو رها نمي کردم .
من اون مرد رو با هیچي عوض نمي کردم.
من اگر زنم .. اگر اونجور که امیرمهدی
مي گفت ، وجودم مقدسه ، اگر هموني هستم که مرد تو دامنم پرورش پیدا
مي کنه پس مي تونم حامل یه عشق باشم .. یه عشق به پاکي شبنم ، به زیبایي گل ، به لطافت بارون ، به شوریدگي یك معجزه...
یك معجزه ..
آره ..
امیرمهدی معجزه ی من بود ..
من معجزه م رو کنار نمي ذاشتم حتي اگر تا قیام قیامت روی اون تخت مي خوابید .
باید زن بودنم رو به رخ مي کشیدم
ولي نه با نشون دادن خودم به آدما به عنوان یه زني که زیباست ...
نه اینكه با فرو ریختنم نشون بدم ضعیفم که
من مي تونم با استقامتم کوه رو به زانو در بیارم.
هر مردی غرور همسرشه و من غرورم رو به بهای ناچیز نمي فروختم .
تازه متوجه مي شدم وقتي مي گفتن یه زن
باید مغرور باشه یعني چي ؟
من مغرور بودم به مردم.
من زنم .. زني که تار و پود وفاداری از روز ازل درونش بافته شده و تا ابد بزرگترین افتخارشه . زني از تبار حوا ، ازسلاله ی پاکي که در بهشت امكان وجود پیدا کرد و به
واسطه ی یه گناه به زمین تبعید شد.
من هم تبعیدی بودم اما نه به زمین که به برزخ امیرمهدی....
رسول معجزه گر من اگر سكوت کرده و چشم بر هم نهاده بود ولي من که بودم .. ميتونستم سفیری باشم برای به
رخ کشیدن اندیشه ی نابش !
پس به حكم حرفش ، قول دادم تن بدم به تندیس شدن .
تا به اعجاز تو تكیه مي کنم ...
شكل آغوش تو مي گیره تنم...
اون کسي که پیش چشم یك جهان ...
به رسالت تو تن ميده منم...
تو هوایي که برای یك نفس ..
خودمو از تو جدا نمي کنم..
تو برای من خود غرورمي ....
من غرورمو رها نمي کنم.............
آروم لای پلكم رو باز کردم و با همون رمق ناچیز لب زدم:
_دستتون رو بردارین.
سرش رو کمي بهم نزدیك کرد و خیره تو چشمای نیمه بازم گفت:
-مشكلي نداری ؟
به جای اینكه دستش رو برداره حالم رو ميپرسید . تو اون لحظه برای من ، احترام به حریمم مهمتر از تعهدات پزشكي اون بود.
برای همین اخم کردم و با حرص گفتم:
-اگر شما دستتون رو بردارین دیگه مشكلي نمي مونه.
لبخند نیمه ای زد:
-حرص نخور . حالت بدتر مي شه.
انگار مخصوصاً خودش رو زده بود به اون راه . و حال بد من هم شده بود بهترین وسیله برای دست آویزی و گوش نكردن به حرفم.
دوباره چشم روی هم گذاشتم و سعي کردم خودم مچ دستم رو آزاد کنم.
دستم رو کشیدم ولي بیشتر تو انگشتاش اسیر شد . انگار منتظر همین کار بود که سریع عكس العمل نشون داد .
صداش باعث شد لای پلكم رو باز کنم و به صورت نزدیك و مصممش خیره بشم:
-دستم رو بر مي دارم ولي نه وقتي تو این اتاقم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
-دستم رو بر مي دارم ولي نه وقتي تو این اتاقم.
چرا حرف حالیش نبود ؟
چرا هر چي راه راست رو بهش
نشون مي دادم مي زد جاده خاکي ؟
نمي فهمیدم
مخصوصاً این کار رو مي کنه تا تلافي اون روزی رو در بیاره که باهاش بحثم شد یا منظور دیگه ای داره ؟
و ته ته قلبم امیدوار بودم یه تلافي باشه نه علاقه . که علاقه ش مي تونست ویرون کننده باشه مثل علاقه ی پویا که باز علاقه ی پویا تو اون زماني که من هیچ تعهدی به
امیرمهدی نداشتم قابل باور بود و این علاقه اصلا ً برای من توجیهي نداشت.
هیچ وقت تو قاموس خونواده ی آزاد من همچین چیزی پذیرفته نبود و حالا با ورودم به خونواده ی متعصب به عقایدِ امیرمهدی ، اوضاع بغرنج تر هم شده بود.
دوباره دستم رو کشیدم شاید زندانبان ، دلش به رحم بیاد و آزاد کنه مچ به تاراج رفته م رو ! اما دریغ از رحم ،دیگه حفظ حریم پیشكشش.
بیشتر از قبل بهم نزدیك شد و صورتش رو با یك وجب
فاصله از صورتم نگه داشت:
-بهتره به جای لجبازی بخوابي . فشارت بالاست و این
لجبازیات بیشتر بهت فشار میاره.
اگر توان داشتم قطعاً مشتي حواله ی صورتش مي کردم. دوباره پلك بستم:
-دستتون رو بردارین این کار رو مي کنم.
و دیگه چشم باز نكردم تا حالت صورتش رو ببینم.
امیدوار ، منتظر موندم تا دستش رو عقب بكشه . و این کار بعد از چند ثانیه انجام شد و پشتش صدای پورمند
همراه با پوزخند به گوشم خورد:
-کله شق.
تموم تلاشم رو کردم که به حرفش بي تفاوت باشم و تا اونجایي که مي تونم جلوی ادامه ی حرف زدن و نزدیك
شدنش رو به خودم بگیرم.
تو همون حالت موندم تا یواش یواش اون سردرد و موج گرمای ناشي از فشارخون بالا ، فروکش کنه.
پورمند هم دیگه حرفي نزد و تا نیم ساعتي تو اتاق موند و وقتي مطمئن شد حالم بهتره رفت و جای خودش رو به
مامان و مامان طاهره داد.
***
گذشت روزها مثل قبل بود .
سخت و دور از توان .
با این تفاوت که اینبار همون کورسوی امید که برای چشم باز کردن امیرمهدی داشتیم به ناچیزترین حد رسیده
بود . چرا که همون روز که ایست قلبي کرد سطح هوشیاریش دوباره به پایین ترین حد ممكن رسید و دکترش آب
پاکي رو ریخت روی دستمون که احتمال چشم باز کردنش شده یك صدم درصد.
و من چند روز با خودم درگیر شدم ... که چرا باز هم برگشتیم سر خونه ی اول ؟
که آیا بازم خدا حكمتي داره از این اتفاق ؟ مگه زجر آدم مي تونه اسم حكمت به خودش بگیره ؟
درگیر شدم با خودم و خدایي که با وجود امیرمهدی
شناختمش و حالا با نبودش به شك افتادم ! خنده دار بود...نبود ؟
بود .. خنده دار بود درست شده بودم عین همون قومي که وقتي پیامبرش چهل روز نیومد گوساله رو به پرستش
گرفت به جای خدا که بي شك خدا تو هر لحظه ای حضور داره و اگر در برابر غفلت ما خرده ای نمي گیره نه از سر فرصت برای ادامهی غفلت که از سر فرصت برای برگشته!
خودش گفته بود که به بنده ش بي نهایت مشتاقه و من یادم رفته بود این چیزها رو ... یادم رفته بود حرفای امیرمهدی رو . یادم رفته بود که باید همیشه دانشجوی راه
خداشناسي بمونم.
شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي
خدا.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگي و فرار از همصحبتي خدا.
حتي یادم رفت که چه قول و قراری با خودم گذاشتم ؛ اینكه سفیر رسول پاکم باشم!
چند روزی در حین کلنجار رفتن با خودم و افكارم ، ساعت ها رو پي در پي گذروندم ؛ گاهي حتي سر سجاده
نشستم اما دریغ از یك رکعت نماز.
این بار هم رضوان مثل قبل به دادم رسید.
اینبار هم رضوان شد بلده راهم .
با لبخند دستش رو به طرف من آشفته و دل مرده دراز کرد و آروم گفت:
-بلند شو مارال . بلند شو و نمازت رو بخون . خدا به نماز تو احتیاجي نداره اما تو به آرامش حرف زدن باهاش احتیاج داری .
بلند شو و ازش آرامش بگیر.
و چه خوب تونست بهم یادآوری کنه حرفای امیرمهدی رو انگار من از همون بنده هایي بودم که باید سلسله وار ، بعد
از یه مدت و یا با هر سختي ، بهشون بزرگي خدا رو گوشزد کرد .
که زندگیمون تو پیخ و خم نامیزون روزگار رو
کناری بگذاریم و بدون اما و چرا و چطور ، فقط و فقط به این فكر کنیم که ما باید راه رو درست بریم تا برسیم به
سر منزل مقصود و این پیخ و خم و گاهي موانع فقط برای سنجش توانایي ماست.
***
پنجمین روز مهر ماه خان عموی امیرمهدی از سفر به سوریه برگشت و من تازه فهمیدم علت ندیدنش و البته آرامش اعصابم از جانبش به این خاطر بوده که ایشون حضور نداشتن . وگرنه که با اون اتفاقي که برای امیرمهدی افتاد قطعاً روی سرم خراب ميشد.
همون روزها بود که همراه نرگس به موسسهی برادر مائده ، همسر محمدمهدی رفتیم و ساعات کلاسیمون رو
تعیین کردیم.
با اینكه تمایل داشتن سه روز در هفته اونجا تدریس کنم اما به خاطر موسسه ای که سال قبل باهاش قرداد بستم
و برام شاگرد خصوصي پیدا مي کرد مجبور شدم به اینكه فقط دو روزم رو اونجا بگذرونم.
از طرفي هم یگانه و برادرش و بچه های کار بودن که باید براشون کلاس مي ذاشتم .
به امیرمهدی قول داده بودم
کاری کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه و اونم گفته بود بهم اعتماد داره .
و من تموم تلاشم این بود که جواب
اعتماد امیرمهدی رو به خوبي بدم.
یادم نمیره روزی رو که اون بچه ها تازه متوجه شدن چه بلایی سر امیرمهدی اومده ! اشك بهشون اجازه نمي داد
نفسي بگیرن برای ادای کلمات . چه دختر ها و چه پسرها .
فرقي نداشت ، همه شون امیرمهدی رو دوست داشتن و من تازه متوجه مي شدم محبوب بودن یعني چي!
با شروع کلاس های موسسه بیشتر اوقاتم بیرون از خونه سپری مي شد.
با اینكه مامان و بابا رو کمتر مي دیدم و گاهي از خستگي نا نداشتم حتي ساعتي رو کنارشون بگذرونم اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_نهم
اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت.
هر روز سه نوبت مي رفتم و از پشت شیشه خیره مي شدم به قامتي که دلم برای دوباره روی پا دیدنش له له ميزد و من ناچار تسلیم امر خدا ، تحمل مي کردم خوابیدنش
رو.
گاهي دکتر پورمند هم مي اومد و کنارم ميایستاد . و به
جای دیدن امیرمهدی من رو نگاه مي کرد و باعث عذابم مي شد.
و من هر بار بي تفاوت نسبت به نگاهش به آرومي رد ميشدم و مي رفتم.
ده روز از شروع مهر گذشته بود که من خیلي اتفاقي تو محوطه ی بیمارستان با خان عمو رو در رو شدم .
اون روز هوای ابری پاییزی به همراه وزش باد خودنمایي مي کرد.
به خاطر ساعت کلاسم نتونسته بودم برای وقت ملاقات خودم رو برسونم ، به ناچار نیم ساعت بعد رسیدم بیمارستان .
همین که از دور دیدم خان عمو داره از ساختمون بیمارستان خارج مي شه با چشم دنبال جایي گشتم تا خودم رو
از نگاه تیزش در امون نگه دارم ولي جایي رو پیدا نكردم.
نگاهش که بهم افتاد اخم شد چاشني صورتش . حس بدی از نوع نگاهش گرفتم.
حس کردم به قدم هاش سرعت داد و از پله ها با شتاب پایین اومد . گویي برای دیدنم بي تاب بود و بي قرار که سعي داشت زودتر بهم بسه.
تو حیاط بیمارستان ؛ چند قدمي مونده به پله ها به هم رسیدیم.
دست هاش رو که چند قدم عقب تر مشت کرده بود بالا
برد و سرم فریاد زد:
-تو که باز اینجایي ؟
هنوز خنك نشدی ؟
هر بلایي که ميشد سر این بچه آوردی هنوز بس نیست ؟
از فریادش به ناگاه کمي عقب رفتم . شدت فریادش به حدی بود که اخم رو به صورت من هم بشونه.
وقتي ظرفیت آدم پر باشه نمي تونه از کنار هر حرف و حرکتي به راحتي بگذره . پس وقتي لب هام باز شد سعي کردم اصول بزرگتر و کوچكتری رو رعایت کنم!
-امیرمهدی شوهر منه!
دستش بالاتر رفت:
-الان که مي توني راحت بری با نامزدت دیگه چه مرگته که هي میای و داغ این خونواده رو تازه مي کني ؟
هر چقدر اونا آبرو داری مي کنن تو بي حیا تر مي شي!
اصول و قواعد این مرد هیچوقت از طرف من مورد پذیرش نبود.
نمي فهمیدم چه سنخیتي بین این مرد و خونواده ی امیرمهدیه ؟
انگار یه مادر و پدر دیگه در تربیت این آدم
نقش داشتن و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem