برای مردی از جنس آب و آینه « ۱ »
# حاج _ بابا
💐💐🌸❤️🌸💐💐
✍ دستم در دست مادرم گره خورده بود و او تند تند قدم بر میداشت ، سن و سالی نداشتم و او چون گامهای بلند تری بر میداشت من هم مجبور بودم با او هم قدم باشم .
سینه کش خیابان نا هموار و پر رفت و آمد حد فاصل محله مسلم آباد ، دروازه علی جی ، خیابان آراندشت که امروز به شهید مفتح خوانده میشود .
مادرم میگفت :
خیلی راه نمانده است ، کمی سرعت بگیری رسیدیم مغازه #حاجی _ لطفی
تا ذهنم یاری میکند نرسیده یا حوالی چاه وموتورخانه مزرعه آراندشت دو دهانه مغازه بزرگ با کلی اجناس معروف به فروشگاه حاج بابا بود .
آن وقت های حاجی لطف الله را به حاجی لطفی میشناختند .
مردی قدی کشیده ، راست قامت ، خوش چهره ، چشمانی نافذ و در عین حال صورتی گل انداخته و خنده بر لب ولی جدی ...
و چقدر دوست داشتنی ؛؛
همه فصل سال او را در تیپ شخصیتی منحصر به فردش باید به تماشا مینشستی ، کلاه به سر _ پیراهن ساده سفید رنگ که روی شلوارش کشیده بودو تقریبا بلندتر از حد پیراهن معمولی به نظر میرسید . با پوشش کتی که نیم پالتو مانند او را جلوه ای خاص میبخشید .
تا یاد دارم او عصا به دست بود .
نوع پوشش او از همان اوان کودکی مرا وادار کرده بود که با لحن پرسش گرانه ام بپرسم بابا شما هم ملا هستید !؟
و او با خنده ای که زیبایی صورتش را دوچندان میکرد ، ابتدا با تعارف یک کام ، شکلات و یا تنقلاتی که در جیب بلندش بود قربون صدقه میرفت و جواب میداد :
پیر شی ، پسرم بزرگتر که شدی خودت میفهمی به چه کسی میگویند # ملا ...
و ...
🍂🍁🍃🌷🍃🍁🍂
https://eitaa.com/joinchat/1942683888Cd71dac5320
سفید موی #سپید_روی
برای پیر غلام هیئت محترم حضرت اباالفضل «ع» آران زنده یاد
#پهلوان
حسن_حیدرزاده_آرانی
« ۴ »
🖤
✍ سالهای پایانی عمر پر خیر و برکت پهلوان بود .در یکی از روزهای تاسوعا
یا عاشورا در محرم سالی که بوی
#جدایی ، میداد . باید عرض کنم کسی از عکاس و فیلمبردار جرٱت نمیکرد جهت ثبت و ضبط صحنه های
#شور_و_شیدایی میان دار هیئت پا پیش بگذارد .
هیبت و دست به کمر شدن او جلوه #خاصی داشت . این فرم از مرد سالخورده ، استخوانی و میان قد از او
چنان وارستگی و جلو داری هیئت را به نمایش میگذاشت که ناخودآگاه هر بیننده ای محو تماشای آن میشد . دوستی و ارادت دیرینه ام با مرحوم حیدرزاده دلم را کمی قرص کرده بود تا بتوانم به او نزدیک تر شوم و تند تند #شات بزنم « ولی مگر لرزش دستانم اجازه میدادند » باید عکس میگرفتم و هر جور بود به چیزی که دلم میخواست و به دنبالش بودم میرسیدم .
و این یکی از ناب ترین و خالص ترین صحنه ای از شوریدگی #پهلوان ، در اوج ارادت بود .
در تکیه زیارت تازه وقتی روی چهارپایه و در میانه سینه زنان قرار گرفت او را به دقت زیر نظر گرفتم .
هنوز زمانی از حرکت هیئت ابوالفضلی ها نگذشته بود و به اصطلاح #دایی سر حال بود ، ولی رخساره او گواهی دیگری ... باد موهای سفید و پریشان او را به بازی گرفته بودند که حالا میشد چهره عرفانی و به سماع رسیده او را بیشتر حس کرد ... روضه #حاجی شروع نشده و عبارتی را برای پهلوان آغاز کرده بود که دیگر حسن حیدرزاده
#پهلوان نبود .
سرش از آسمان به زمین دوخته شد و انگار کسی در پی بهانه خالی کردن یک عمر #دلتنگی .
و گریه ای برای یک #عمر_عاشقی
پشت هیچستانم