eitaa logo
پشت هیچستانم
650 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین: @Saeed_Bojar
مشاهده در ایتا
دانلود
برای مردی از جنس آب و آینه « ۱ » # حاج _ بابا 💐💐🌸❤️🌸💐💐 ✍ دستم در دست مادرم گره خورده بود و او تند تند قدم بر میداشت ، سن و سالی نداشتم و او چون گامهای بلند تری بر میداشت من هم مجبور بودم با او هم قدم باشم . سینه کش خیابان نا هموار و پر رفت و آمد حد فاصل محله مسلم آباد ، دروازه علی جی ، خیابان آراندشت که امروز به شهید مفتح خوانده میشود . مادرم می‌گفت : خیلی راه نمانده است ، کمی سرعت بگیری رسیدیم مغازه _ لطفی تا ذهنم یاری میکند نرسیده یا حوالی چاه وموتورخانه مزرعه آراندشت دو دهانه مغازه بزرگ با کلی اجناس معروف به فروشگاه حاج بابا بود . آن وقت های حاجی لطف الله را به حاجی لطفی میشناختند . مردی قدی کشیده ، راست قامت ، خوش چهره ، چشمانی نافذ و در عین حال صورتی گل انداخته و خنده بر لب ولی جدی ... و چقدر دوست داشتنی ؛؛ همه فصل سال او را در تیپ شخصیتی منحصر به فردش باید به تماشا مینشستی ، کلاه به سر _ پیراهن ساده سفید رنگ که روی شلوارش کشیده بودو تقریبا بلندتر از حد پیراهن معمولی به نظر می‌رسید . با پوشش کتی که نیم پالتو مانند او را جلوه ای خاص می‌بخشید . تا یاد دارم او عصا به دست بود . نوع پوشش او از همان اوان کودکی مرا وادار کرده بود که با لحن پرسش گرانه ام بپرسم بابا شما هم ملا هستید !؟ و او با خنده ای که زیبایی صورتش را دو‌چندان میکرد ، ابتدا با تعارف یک کام ، شکلات و یا تنقلاتی که در جیب بلندش بود قربون صدقه میرفت و جواب میداد : پیر شی ، پسرم بزرگتر که شدی خودت میفهمی به چه کسی میگویند # ملا ... و ... 🍂🍁🍃🌷🍃🍁🍂 https://eitaa.com/joinchat/1942683888Cd71dac5320
سفید موی برای پیر غلام هیئت محترم حضرت اباالفضل «ع» آران زنده یاد حسن_حیدرزاده_آرانی « ۴ » 🖤 ✍ سالهای پایانی عمر پر خیر و برکت پهلوان بود .در یکی از روزهای تاسوعا یا عاشورا در محرم سالی که بوی ، میداد . باید عرض کنم کسی از عکاس و فیلمبردار جرٱت نمیکرد جهت ثبت و ضبط صحنه های میان دار هیئت پا پیش بگذارد . هیبت و دست به کمر شدن او جلوه داشت . این فرم از مرد سالخورده ، استخوانی و میان قد از او چنان وارستگی و جلو داری هیئت را به نمایش میگذاشت که ناخودآگاه هر بیننده ای محو تماشای آن میشد . دوستی و ارادت دیرینه ام با مرحوم حیدرزاده دلم را کمی قرص کرده بود تا بتوانم به او نزدیک تر شوم و تند تند بزنم « ولی مگر لرزش دستانم اجازه می‌دادند » باید عکس میگرفتم و‌ هر جور بود به چیزی که دلم میخواست و به دنبالش بودم میرسیدم . و این یکی از ناب ترین و خالص ترین صحنه ای از شوریدگی ، در اوج ارادت بود . در تکیه زیارت تازه وقتی روی چهارپایه و در میانه سینه زنان قرار گرفت او را به دقت زیر نظر گرفتم . هنوز زمانی از حرکت هیئت ابوالفضلی ها نگذشته بود و به اصطلاح سر حال بود ، ولی رخساره او گواهی دیگری ... باد موهای سفید و پریشان او را به بازی گرفته بودند که حالا میشد چهره عرفانی و به سماع رسیده او‌ را بیشتر حس کرد ... روضه شروع نشده و عبارتی را برای پهلوان آغاز کرده بود که دیگر حسن حیدرزاده نبود . سرش از آسمان به زمین دوخته شد و انگار کسی در پی بهانه خالی کردن یک عمر . و گریه ای برای یک پشت هیچستانم