حسینیه هنر اراک
به گرد پای شهید جمهورمان هم نمیرسیم...
ساعت ۷ صبح از خانه بیرون زدم. به چند نفر قول داده بودم صبح یکشنبه فرمانداری باشم. باید نامههایشان را امضا میکردم و کارشان را راه میانداختم. هزار کار ناتمام داشتم. وقتی رسیدم چند نفرشان زودتر از من آمده بودند. کارهایم که تمام شد نزدیکهای ساعت ۲ بود. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. دیدم انگار همه از این اتاق به آن اتاق میروند. از پشت میز بلند شدم و به اتاق دوستم رفتم. پرسیدم: «چیزی شده؟» گفت: «مگه خبر نداری؟ بالگرد رئیس جمهور سقوط کرده» اصلا باورم نشد.
گفتم: «مگه همچین چیزی میشه؟ امکان نداره»
گفت: «بابا کل دنیا فهمیدن، تو تازه نمیخوای باور کنی.»
خسته بودم. حوصله صحبت نداشتم. از ساختمان خارج شدم و سوار ماشینم شدم. نفهمیدم مسیر یک ساعته از محل کارم تا خانه را چطور گذراندم. فکر و خیال به جانم افتاده بود. رئیس جمهور که رفته بود سفر استانی، کار همیشگیاش بود، اصلا مگر میشود برای شخص دوم مملکت اتفاقی بیافتد و... . وقتی به خانه رسیدم، دیدم مادرم شبکه خبر را نگاه میکند. نگاهی به صورت نگرانش کردم و فهمیدم که حتما اتفاقی افتاده. یک راست رفتم سراغ اخبار گوشیام. هر چه نگاه کردم بیشتر نگران شدم. دشت ورزقان، هوای مه آلود، قطع شدن سیگنالهای ارتباطی و ... . تا آخر شب لحظه به لحظه اخبار را چک میکردم. هر از گاهی هم به یکی از دوستانم زنگ میزدم تا ببینم خبر جدیدی ندارند. یک دلم میگفت مگر میشود زنده باشند و دل دیگر میگفت هر چه خدا بخواهد همان است؛ نگران نباش. صدای اذان را که شنیدم باورم نمیشد صبح است. صبح شده و هنوز خبری از رئیس جمهورمان نیست؟ نماز خواندم و امن یجیب. باید صبح زود میرفتم؛ خسته بودم و کمی خوابیدم. با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم. «زود بیا فرمانداری؛ جلسه اضطراری داریم. میخوایم برای رئیس جمهور مراسم بگیریم» انگار آب سردی روی سرم ریختند. کل بدنم یخ کرده بود. باز هم همان جمله تکراری در ذهنم میآمد: مگر میشود...راه افتادم. وقتی رسیدم دیدم همه مشکی پوشند؛ حالم بدتر شد. همه دور میز نشستیم تا جلسه تشکیل شود. فرماندار که وارد شد تعجب کردیم. آنقدر گریه کرده بود که چشمانش قرمز بود. تا آخر جلسه هم همهی حرفهایش را با گریه و بغض گفت. به حالش غبطه خوردم. آخر مثل شهید جمهورمان، پای کار مردم است. خودش هم از جنس اوست. از امروز میخواهم من هم پای کار مردم باشم. بیشتر از قبل، خیلی بیشتر. اما به گرد پای شهید جمهورمان هم نمیرسم...
✍ م.ا
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردمی_اراک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
🔻قسمت نهم
دوربین را چرخاندیم و روی صورت کارگر عزیز بعدی زوم کردیم، سوالاتمان را از او هم پرسیدم. او با صدای آرامی که در تلق و تولوق مینیبوس گم شده بود شروع به صحبت کرد. گوش تیز کردیم تا صحبتهایش را با جان و دل گوش کنیم. او گفت: من علیرضا جوادیزاده هستم. آن روز تازه به خانه رسیده بودم که تلویزیون خبر سقوط را پخش کرد. از شبکه یک مدام پیگیر بودم و دعا میکردم چیزی نشده باشد و زنده باشند. خبرها میگفتند با افراد در بالگرد در ارتباط هستند و این مدل خبرها قوت قلبی میشد اما متاسفانه صبح خبر شهادتش همه جا پر شد. سرکار بودم، متاسف شدم.
زمانی که به هپکو آمده بود من در شرکت مشغول به کار نبودم اما همکاران قدیمی از او و کارهایش برای زنده شدن هپکو زیاد میگفتند.
وقتی اسمش میآید جدا از خدمات بزرگ دیگرش یاد احیای هپکو میافتم. راستش وقتی خبر تشییع در قم رسید، تصمیم گرفتم بیایم چون هم یکی از سران مملکتم بود و هم نانی که بر سر سفره میبرم را مدیون او هستم. مردمی و دلسوز و کاردان بود. من در انتخاباتی که نزدیک است، فردی مثل او و افکارش را انتخاب میکنم.
ادامه دارد...
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#هپکو_اراک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
حیف بود
مادرم تسبیح به دست از جلوی تلویزیون جُم نمیخورد. ذکر میگفت و گاهی با بغض دست به دعا برمیداشت. همه حاجاتش را خلاصه کرده بود در یک چیز: «یا امام رضا رئیس جمهور را سلامت برگردان»
تلویزیون حرم را نشان میداد با زائرانی که در بهت فرو رفته بودند. خبر تند تند زیرنویس میشد و فکرم تا محل مه آلود، فرودی شبیه به سقوط بالگرد رئیس جمهور پر میکشید. گاهی او را زخمی میدیدم و در محاصره گرگها و گاهی سرمازده و چشم انتظار. نمیدانستم قرار است چطور برگردد، اما فقط از خدا میخواستم برگردد و برای سلامت بودنش یا نه اصلا برای زنده ماندنش دعا میکردم.
شب تا صبح میان خواب و بیداری منتظر خبر تازهای ماندم. مادرم چشمانتظارتر از هرکسی بود. مدام میپرسید: خبری شد؟ و من سری تکان میدادم.
صبح بعد از اذان هم خبری نبود و با دلهره خوابم برد. ساعت نزدیک به ۷ گوشی را چک کردم. خبر شهادتش خوابم را پراند. به فکر قلب رهبر بودم و از خدا خواستم دیگر بغضش را نبینم. مادرم صدایم زد و پرسید: خبری نشد؟ به اجبار گفتم: تمام شد، شهید شد.
مادرم سرخ شد و پای تلویزیون نشست. زل میزد به عکس آقای رئیسی و گریه میکرد. دست و دلم به کاری نمیرفت. مادرم رنگ به صورت نداشت. فشارش را گرفتم، ۱۶ بود. مادرم دراز کشید و قرص زیرزبانی گذاشت. حالش خیلی بد بود. دکتر و داروخانه دیگر فرصت عزاداری به ما نداد. شب قبل از خواب مادرم سری تکان داد و گفت: حیف بود خیلی حیف.
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردمی_اراک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
دهک دهم شدم، حلال میکنم
کار خیریه انجام میدادم و واریزیها به حساب شخصی میآمد. همین پولها که آمد توی حسابم بدبختم کرد. شدم دهک ده، تمام خدماتم، شهریهام حذف شد. رفتم اداره مالیات و گفتم جزء حساب شخصیام حساب نکنید؛ فایده نداشت. رفته بودم تهران، جلسه دیدار با نوجوانها و روایت پیشرفت.
نامه نوشتم دادم دست خود آقای رئیسی که زندگیام روی هواست.
گفت: «باشه. رسیدگی میشه»
چندوقت بعد زنگ زدند و گفتند: نمیشود کاری کرد.
گفتم: رئیس جمهور دستور دادند.
تا وزارت خانه هم رفتم اما هیچ کس کاری نکرد. با وجود همه مشکلات، خداوند رحمتشان کند، اگر دهک ده من ربطی به ایشان داشت حلالش کردم. راضیام. میدانید دخترم بیمارستان بستری شد. و تازه فهمیدم رسانه مرده است و اطلاعرسانی ضعیفی از خدمات ایشان دارد. تازه فهمیدم درمان کودکان زیر ۷ سال رایگان است. حتی در بحث فرزندآوری چقدر خوب کار کردند.
اگرچه اراک در ساخت مسکن عقب مانده است اما دیدهام قم تا چشم کار میکند خانه ساختند.
اگر دهک دهاُم شدم حلال میکنم. عاقبت بخیر شدند؛ حقش شهادت بود.
✍حامد کاظمی
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردم_اراک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
روستایی در دل کوهها
و ان یکادِ آویزان به آینه ماشین، با شیشه برخورد میکرد. از طولانی بودن راه خسته شده بودم که چشمم به لالههای سرخ کنار جاده افتاد. حال و هوایم عوض شد. با دقتتر نگاه کردم. در بین سراشیبی کوهها رنگین کمانی به چشمم خورد. تا به حال رنگین کمانِ کامل ندیده بودم. انگار همه زیبایی ها اینجا جمع شده بود. بعد از گذشتن از جادههای پر فراز و نشیب، به روستایی رسیدیم در دل کوه. همه لباس سیاه برتن داشتند و به سمت مسجد محلهشان میرفتند. یکی پیاده و دیگری با دوچرخه. از ماشین پیاده شدم. پیرمردی عصا به دست با دستان پینه بستهاش نزدیک آمد.
"بفرمایید خرما،خیرات است برای سید" بااینکه میدانستم منظورش رئیس جمهورِ شهید است اما پرسیدم:"سید کیه پدر جان؟"
شروع کرد گریه کردن و با زبان زیبای ترکی از رئیس جمهور گفتن. اما من که زبانش را بلد نبودم. تشکر کردم و من هم با سیل جمعیت به سمت مسجد حرکت کردم. همه به هم تسلیت میگفتند...
✍مریم امینی
روایت روستای فشک(۱)
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردمی_اراک
#روستای_فشک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
دخترک عزادار روستایی
پارچه های مشکی، روی دیوارهای آجریِ مسجد خودنمایی میکرد. بنر بزرگی هم روی دیوار بود. عکس شهید جمهورمان. از کهنگی بنر میشد فهمید که از خیلی وقتها پیش هم به آقای رئیسی ارادت داشتند. میز کوچکی جلوی مسجد گذاشته بودند و رویش عکس آقای رئیسی، کنار رحل قران بود. دختر کوچولویی، با شتاب آمد و گفت:"خاله گل مصنوعی آوردم بزار پیش عکس رئیس جمهور که میزمون قشنگ بشه"
جلوتر رفتم و گفتم:"خانوم کوچولو اسمت چیه عزیزم؟"
"نگین"
" شما میدونی اینجا چخبره؟"
"بله که میدونم، اینجا مراسم گرفتیم برا رئیس جمهورمون، اخه شهید شده"بعدش زد زیر گریه. کمی دلداریاش دادم. گریهاش که تمام شد گفت:"خاله وقتی از تلویزیون شنیدم هلکوپترش سقوط کرده، کلی دعا کردم براش. اما شهید شد آخرش.خیلی دوسش داشتم. حالا اومدم اینجا براش قران بخونم، خیرات پخش کنم،..."
✍مریم امینی
روایت روستای فشک(۲) _ خاطرات نگین فشکی
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردمی_اراک
#روستای_فشک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
حسینیه هنر اراک
مولودی یا مراسم عزای شهیدان خدمت
در مسجد کلی برنامه داشتیم برای روز تولد امام رضا(ع). هیئت، گروه سرود، مولودیخوانی و ... . داشتم آماده میشدم که دختر خواهرم زنگ زد. صدای ناراحتی از پشت تلفن گفت: "خاله میدونی چی شده؟ میگن هلکوپتر رئیس جمهور سقوط کرده!"
بگذریم از این که چقدر حالم بد شد و ناراحت بودم. ولی باید میرفتم مراسم. کلی مهمان دعوت کرده بودیم. وقتی رسیدم تصمیم گرفتیم مراسم جشن را به مراسم دعا برای رئیس جمهور تبدیل کنیم. امن یجیب و دعا خواندیم.
اصلا حالم دست خودم نبود. نفهمیدم مراسم را چطور گذراندم. تا صبح هم حالم خوش نبود. چقدر دعا کردم که انشالله سالم پیدایش کنند. با چشم گریان، نماز استغاثه به امام زمان خواندم. صبح که شد خبر شهادتش را شنیدم. یاد روزهایی افتادم که همه تلاشمان را میکردیم خوبیهایش را به مردم بفهمانیم. زمان انتخابات را میگویم. خیلی برایش تبلیغ کردم.
گفتم کاری کنم دلم آرام بگیرد. قرار بود مولودی خوانی داشته باشیم. اما تصمیم گرفتم مراسم برای شهیدان خدمت باشد. در گروه محله اعلام کردم که مراسم داریم. رفتم کافینت نزدیک محلهمان. عکس آقای رئیسی را چاپ کردم. چای و خرما هم گرفتم. تقریبا همه محله آمده بودند. زیارت عاشورا خواندیم و دعای فرج. بعد از مراسم همه میگفتند چقدر سبک شدیم.
در مجلسمان همه از رئیس جمهور شهیدشان تعریف میکردند. یکی میگفت:" برای طب سنتی خیلی کارها کرده" و دیگری میگفت:"از بچگی کار میکرده و ..." خلاصه همه از این میگفتند که حرف و عملش یکی بوده. دخترم میگوید:" مامان چرا ما قبلا نمیدونستیم آقای رئیسی اینقدر کار برای کشورمون انجام داده؟" من میگویم:" خدا بزرگش کرد. حالا دیگه همه میدونن چقدر آدم خوبی بوده. انگار شب قدر، شهادتش رو از امام رضا خواسته بود، صد در صد امام رضایی بود و مهربان مثل امام رئوف."
✍ داوود آبادی؛ مسجد آسید مهدی
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردمی_اراک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak
هوای شهر بهم ریخته
هوای دل من هم
باران و باد و رعد و برق
دلِ من، دلشوره
در ذهنم مدام میگذرد، چه کار باید کرد؟
تمرکز نداشتم
بچه ها را حاضر کردم و رفتم.به فکر بسته بندی هایی افتادم در سطح شهر که نشان دهدما عزادار رئیس جمهور عزیزمان هستیم
دلم میخواست همه شهر را بی تاب ببینم
سرعتم را بالا بردم
وسایل را تهیه کردیم و متنی که الصاق شود به بسته ها
با بچه ها مشغول شدیم
یکی بسته بندی میکرد و یکی چسب میزد
دستشان کوچک بود و دلشان بزرگ
و سوال های پیاپی:
مامان؟!
الان رئیس جمهور شهید شده، آمریکا خوشحاله؟
مامان؟!
الان آقای رئیسی شهید شده خودش خیلی خوشحاله؟
مامان؟!
کاش آقای رئیسی بچه کوچیک نداشته باشه
مامان؟!
مامان؟!
و سوال آخر که تیری بود بر قلبم
مامان؟!
آقای رئیسی که اون همه قدش بلند بود چرا اونقدر کوچیکه جاش؟
پسرم اندازه تابوت را میگفت اما من پیکر سوخته و آب رفته ی شهیدِ جانم را تصور کردم...
بسته ها حاضر شد
برای پخش،یکی از معابر شلوغ را انتخاب کردیم
چقدر واکنش ها زیبا و دل گرم کننده بود
خصوصا آنجایی که...
پیرمردِ ضایعاتی صلواتی فرستاد و بعد گفت:
خدا حق آقای رئیسی رو به ما حلال کنه
کاش میشد دستان پینه بسته اش را بوسید
مگر چقدر در رفاه زندگی میکرد که این حرف را میزد؟
بسته ها تمام شد
حالا دیگر باران بند آمده بود و باد نمیوزید.
دل من هم،
دیگر آشوب نبود
آرام شده بود و محکم
آرامشی از جنس اقتدار
از جنس همان ها که نگذاشت رهبرم بغض کند
آرامشی از جنس اراده های مصمم برای ادامه
آرامشی از جنس دلهای سوخته اما تکیه زده به تقدیر الهی...
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
🆔@hoseiniyehonar_arak
کاروان غم
"انگار کورن نمیبینن، اصن خدا تو قرآنم گفته که انگار کور و کر و لال شدن. اصن نمیخوان بفهمن که رئیس جمهورشون چه کارا که براشون نکرده."
دارم اینها را برای خانمی که آمده با من مصاحبه کند میگویم. حرف حق است دیگر، مگر دروغ میگویم.
باز هم میپرسد:" مادر جون شما به مخالفا از خوبیهای رئیس جمهورمون میگی یا نه؟"
در جوابش میگویم:" اونی که اهلشه میفهمه بالاخره. اونی که نیست هزاری هم بگی گوش نمیده و حرف، حرف خودشه. من میگم اگه کار خدا بوده که خوش به حالشون شهید شدن. اگرم کسی دست داشته ایشالله خدا جزاشون بده و به همین زودیها رسوا بشن."
باز هم میپرسد:" مادر به نظر شما بعد از نبود آقای رئیسی برای کشورمون اتفاقی میفته؟"
در جوابش میگویم:" نه ایشالله، با این رهبری که داریم، هیچوقت... روز اولم اعلام کرد که ناراحت نباشید. اصن ناراحت مملکتمون نباشید"
انگار از جوابم تعجب میکند، شاید هم خوشش میآید و میگوید:"شما پیام رهبر رو متوجه شدی؟ خدا حفظتون کنه ایشالله که اینقدر قشنگ، پیگیر خبرها و ... هستید"
من هم میگویم:" آره خب من پای تلویزیون نشسته بودم که شنیدم. دارم تو این مملکت زندگی میکنم. بالاخره آدم باید با خبر باشه.
تشکر میکند و سراغ دیگری میرود. آخر اینجا خیلی شلوغ است. آمدهایم کاروان غم. برویم امامزاده عبدالله ،شاید دلمان آرام شود.
✍مادربزرگ سیاسی
#شهید_خدمت
#شهید_جمهور
#خاطرات_مردمی_اراک
#حسینیه_هنر_اراک
🆔@hoseiniyehonar_arak