🔻اربعین مثل هر واقعه ای امکان تحریف دارد لذا به روایت آن اهتمام باید داشت.در دو ساحت #روایت_اربعین را باید ثبت کرد
۱:عموم زائران تجربه زیست خود و زیبایی های سفر را به صورت جزئی روایت کنند.
۲:نخبگان علاوه بر این، روح کلی، قواعد، ظرفیت ها را از خرده روایت ها استخراج و به امتداد بخشی آن در جامعه فکر کنند.
✍ محمدامین ضایی
#اربعین
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN
موسوی
سفر اربعین ۱
✍️سعید احمدی
دست به استخاره و استجازه نیستم. حساب و کتاب کرده بودم از مرز مهران برویم نجف. به کرمانشاه رسیدیم. به قول عراقیها سائق سیاره بودم. ماشین در فرمانم بود از تهران تا کرمانشاه. ساعت یک شب حرکت کردیم. گمان میکردم جاده خلوتتر از روز باشد که بود. فکر میکردم وسط این گرمای مردادی، شبروی بهتر است که بود؛ اما تاریکی و دید کم جاده را کم داشتیم که توفان و غبار هم بارید برایمان. تندبادی که ماشین را هم میلرزاند. تا ساوه اینطور بود. از آنجا به بعد به سمت همدان راه کممسافرتر شد و هوا مساعدتر. سپیدهی روز افتاد رو به پهنی که رسیدیم به همدان. کنار راهی که میرفت کردستان موکبی را دیدیم. تابلو راهنما ما را برد داخل فضا و محوطهی آنجا. تعقیبات و تسبیحات نماز صبح هم طعم چای زغالی گرفت. جان و توان تازهای یافتم. تابلوهای راه کربلا را پی گرفتیم. جزئیات و مخلفات کوههای اطراف از زیر پوشش شب بیرون آمد. رو به بیستون بودیم و طاق بستان. هشت صبح صدای تیشه فرهاد را که نه، آثارش را در سمت راست جاده دیدم. چه فرقی میکند عشق در اینجا گاهی از تیشهی دلدادهی شیرین روی سنگها چکیده، گاهی از قلم عاشق قرآن (سید عبدالله نجومی) روی کاغذها و کتیبهها. جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بیاندازه و محبت بیپایان او و خانوادهاش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرمخانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درستوحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعلهی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیکتر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیکتر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ بهویژه که مفهوم استخارهی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم میداد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی.
#اربعین
#روایت_اربعین
#نویسندگان_حوزوی_اصفهان
🆔 @howzavian_isfahan
.
#روایت_اربعین
وادی السلام
✍زهرا مهرجویی
از او سوال کردم مادرت را در کجا به خاک سپردید؛ نجف یا حله ؟ و او بدون هیچ درنگی پاسخ داد:وادی السلام !!
مکان عجیبی است این وادی السلام، قبرستانی به قدمت تاریخ بشریت؛ شخصیتهای تاریخی از پیامبران الهی از جمله هود و صالح و علمای برجستهای چون قاضی و قاضی زادهها ، حکیم و حکیمزادهها و صدر و صدر زادهها در آن دفن شدهاند .
اما از آن عجیبتر توجه خاص مردم عراق به دفن امواتشان در این قبرستان است. طوریکه دوستم که به تازگی مادرش را از دست داده و ما برای عرض تسلیت به خانهشان در حله رفتیم از سوال نابه جای من متعجب شد!
برای عراقیها مهم نیست از کدام استان باشند یا متعلق به چه خاندانی، ثروتمند باشند یا فقیر؛ مهم این است که مردگانی که برایشان ارج و قرب خاصی دارند و یا به عبارتی بزرگ خاندان محسوب میشوند حتما باید در وادی السلام و در جوار امیر المومنین علیه السلام به آرامش ابدی برسند !!
دقیقا نمیدانم اهمیت این قبرستان برای عراقی ها از کجا نشات می گیرد؟ از روایاتی که اشاره به نجات یافتن مردگان دفن شده در وادی السلام از عذاب الهی و یا امان یافتن مردگان در جوار امام علی علیهالسلام ؟؟ (۱)
شاید یکی از دلایل ناشناخته بودن این قبرستان برای من، داستانهای ترسناکی باشد که از این قبرستان شنیدهام اما دیشب وقتی ناخواسته مجبور به عبور از این قبرستان تاریک وخلوت شدم ، احساس آرامش عجیبی داشتم . کسی چه میداند شاید خدا خواست و روزی من هم در این قبرستان آرام گرفتم.
(۱) امیر المؤمنین علیهالسلام میفرماید: «... مَا مِنْ مُؤْمِنٍ یمُوتُ فِی بُقْعَةٍ مِنْ بِقَاعِ الْأَرْضِ إِلَّا قِیلَ لِرُوحِهِ الْحَقِی بِوَادِی السَّلَامِ وَ إِنَّهَا لَبُقْعَةٌ مِنْ جَنَّةِ عَدْنٍ؛ الکافی ، ج۳ ص۲۴۳
#جهاد_تبیین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
خسروی
سفر اربعین ۲
✍️سعید احمدی
🌱
سنگینی خورشید که افتاد سمت مغرب، رفتیم به طرف میدان فردوسی و بعد آزادگان و بعدترش جاده اسلام آباد غرب که بعدتر از آن برسیم به خسروی. قطاری از ماشینها با ما میرفت و ما هم یک واگن بودیم از آن همه. برخی با احتیاط و آرام و برخی عجول و پرشتاب. کموبیش موکبهایی در اطراف جاده بودند. نماز مغرب و عشا را در یکی از آنها خواندیم. بعد نماز سفره پهن کردند و برای هر نفر بهاندازه یک کفگیر عدسپلو داخل ظرف پلاستیکی با کمی نان گذاشتند روی سفره. به زور و زحمت آن را قورت میدادم. یک استکان چای هم خوردم. دنبال جایی میگشتم که قهوه هم بدهند، نبود که نبود؛ حتی لب مرز در میدان اول قصرشیرین از جوانی پرسیدم: کدوم موکب اینجا قهوه میده؟ چشمهای نیمدرشتش را چهارتاق باز کرد و با صدای صاف و بلند با چاشنی لهجه کردی گفت: والاه شارمانده این یک قلمش را نداریم. خندید و خندیدیم. رفتیم سمت جایی که روی بنر نوشته بودند: خسروی. این نام مرا یاد چندتا چیز میاندازد؛ اول خسروپرویز؛ دوم کلاه خسروی بختیاریها؛ سوم دودمان برباد رفتهی خسروان ساسانی؛ چهارم آدم مجهول و نامعلومی که روزگاری شاید در اینجا جلال و جبروتی داشت و خودش را مرزبان میپنداشت و چندمتر هم «مغازه سیرابی» که خودم جنس و جناس آن را با این اسم نمیفهمم. توی دلم به خودم میخندم که چرا یاد شکمبه حیوانات میافتم و دکانهای کوچکی که سیراب شیردان میفروشند؟ من البته خوشم میآید از این غذا اگر خوب و تمیز درست شده باشد. بار اول است که از این در و دروازه میخواهم پا به خانهی عراق بگذارم. پانزده کیلومتر مانده به خط مرزی عدهای با علامت ایست و های و هوار، سر راهمان را گرفتند. آقا! بفرما پارکینگ ماشینت را بگذار و برو. ماشینهایی هم بودند. نگهبانی هم داشت. قبض هم میدادند. گفتم: برای چه اینجا؟ گفت: جلوتر هیچ جا نیست و راهور (پلیس) راه را بسته. پیاده شدم؛ دیدم حال و هوایشان کاسبی است تا خدمت. نایستادیم. راه که نیفتادیم؛ گریختیم؛ مثل فرار گوسفند از چنگ و دندان تیز گرگ. تا خود مرز اگر همه چیز دیده باشم راست گفتهام؛ ولی اگر پلیس راهور دیده باشم، دروغ گفتهام. نزدیک نصف شب بسیجیهایی را دیدیم سر خط که با تفنگ و بیسیم مردم را هدایت میکردند به پیچی که سر از پارکینگی خیلی بزرگ در میآورد. تا چشم سو داشت ماشین کاشته بودند. میان تپههایی که با ابزارهای راهسازی صاف و صوف شده بود؛ مانند سیرابی که پرزهایش را ساییده بودند. .
ادامه این روایت زیبا و خواندنی را اینجا بخوانید.
#اربعین #روایت_اربعین
#نویسندگان_حوزوی_اصفهان
🆔 @howzavian_isfahan